۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

مرض قلب (یک نامه‌ی دیگر)

در تمام زندگی هنرمندانه اشتیاق به زندگی واقعی، که ایدئالی تحقق‌ناپذیر می‌مانَد، مدام پدیدار می‌شود؛ و اغلب جای این آرزو بس خالیست، که خود را به تمامی تسلیم هنر کنی، با توانی همیشه تازه. آدمی خود را درست مانند اسب درشکه احساس می‌کند، و می‌داند که همیشه باید به همان گاری بسته شود و با این همه مایل است روی چمن زندگی کند، زیر خورشید، دمِ رودخانه، روی زمین، همراه دیگر یابوهای آزاد و با حق زاد و ولد کردن. و شاید مرض قلب از همین‌جا می‌آید، چیزی که مرا متعجب نمی‌کند. آدمی نمی‌شورد، اما تسلیم هم نمی‌شود، مریض است، خود‌به‌خود خوب نخواهد شد و دارویی هم برای مقابله با آن نیست. اصلاً نمی‌دانم چه کسی این وضعیت را «حالتی از مردن و نامیرایی» نامیده است.

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

حبه‌ی انگور

می‌گوید که بچه روز تولدش که دو هفته پیش بوده باشد، گفته که «دوست دارم یگانه رو ببینم» و یک نفر دیگر را که اسمش خاطرم نیست. روی کول پدرش سوار است. سه سال و دو هفته‌اش است الان و باهاش که بعد از شش ماه دوباره حرف می‌زنم، پت و پهن و لبخند می‌زند و باز جدی می‌شود. بغل‌اش می‌کنم. اسم‌ام را با همان ته‌لهجه‌ی بانمک روسی‌اش تلفظ می‌کند. لپ‌های خوبش را می‌بوسم و بازی‌ها و شعرهایمان را یادآوری می‌کنم. برایش از ایران «ترانه‌های کوچک برای بیداری بچه‌ها» آورده‌ام. آن روزها خیلی خوب یاد گرفته بود که همراهِ من «عروسک قشنگ من قرمز پوشیده...» بخواند. خودش هم اسم عروسک محبوب کودکی‌ام را دارد. پدرش می‌گوید که وقتی به این آهنگ می‌رسد، همخوانی می‌کند حسابی. خانه که می‌رسیم، باید به رسم قدیم باهاش لگو هم بازی کنم. یک خانه‌ی اسباب‌بازی هم هدیه گرفته که به یک داستان مجهزش می‌کنم، به شنگول و منگول و حبه‌ی انگور. بعد هی چسب در را می‌چسبانیم، یکی گرگ می‌شود و می‌آید و دست آردزده‌اش را نشان می‌دهد و بزغاله‌ها را می‌خورد. بار اول که داستان را می‌گویم یک هراس غریبی در چشم‌هایش می‌دود. اما مامان‌بزی که بچه‌ها را از شکم گرگ نجات می‌دهد، خیالش راحت می‌شود و یکی از همان خنده‌های پهن و بی‌صدایش را تحویلم می‌دهد. بعد هم مثل قدیم می‌پرسد که از کدام شکلات می‌خواهم و می‌آورد و خودش در دهانم می‌گذارد. یک مدت هم روی پاهایم می‌نشیند و با گوشواره‌ها بازی می‌کند. بپربپر می‌کند و می‌خواهد که تماشایش کنم. همان‌قدر ماه است که همیشه بود و عقیده دارد که دلیل شباهت‌اش به خواهر کوچک‌ترش این است که هر دو کوچک‌اند، کما این که هر سه ما بزرگ‌ترها با همه‌ی تفاوت‌های رنگ مو و پوست و قیافه‌مان به نظرش شبیه هم هستیم...

۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

اتصال

از جلو کافه‌ی ایتالیایی دمِ میدان شیلر عبور می‌کنم. ازش معمولاً بستنی می‌خرم. با گارسون ثابت کافه سلام علیک می‌کنم. فکر می‌کنم چه دلبستگی عجیبی به این آشنایی‌های ساده‌ی محلی داشته‌ام همیشه. به این که بروم سراغ کسانی که بشناسیم همدیگر را و حتا بدانند چه می‌خواهم. هاله که درس می‌خواندم، کافه‌ی محوطه‌ی اصلی دانشگاه پاتوق‌ام بود. یکی از کارکنان‌اش مرد نسبتاً جوانی بود که نمی‌گذاشت تکرار و روزمرگیِ کارش کسل‌اش کند. هر روز یک جوکی سر هم می‌کرد. مثلاً ظهرها که پیاپی شنیتسل دست ملت دانشجو می‌داد، هی می‌پرسید: «خوک مقدس با سس فلان؟» ملت هم تایید می‌کردند و غذایشان را می‌گرفتند. من معمولاً صبح‌ها سر می‌زدم و مرد معمولاً «کاپوچینوی ایرانی» برایم می‌ریخت. یک‌بار هم درآمد که دو تا ایرانی در خانه‌اش نگه داشته و در برابر نگاه حیرت‌زده‌ی من ادامه داد: «در آکواریوم» و در ادامه معلوم شد که در آکواریوم خانه‌اش دو تا میگوی خلیج فارس دارد! خانم دیگری هم همان‌جا همواره با استفهام تاکیدی چیزهایی را که معمولاً سفارش می‌دادم، یک دور تکرار می‌کرد یا پیش‌دستی می‌کرد و می‌گفت که تمام شده و ... عقب‌تر که بروم، یادم از بقالی کوچکی می‌افتد در محله‌ی سنگیِ بوشهر. پنج ماهی بیشتر آن‌جا زندگی نکردم. بقال اما هوایم را داشت. یک‌جور خوبی مهمان‌نواز بود. مثلاً حواسش بود که کدام ماست را دوست دارم و می‌گفت که فردا فلان ساعت می‌آورم، بیا ببر! شیرین بود مرد. قد کوتاهی داشت و شکمی برآمده و اسم رسمی‌اش در گفت‌و‌گوی خانگی ما «آقا تپله» بود. در مغازه‌اش مدتی هم آگهی تدریس خصوصی چسبانده بودم. وقتی هم که برای صدور گذرنامه به شهود محلی نیاز بود، آقا تپله در دکان را نیم ساعتی بست و با همان سرپایی‌های پشت دخل‌اش آمد تا سر میدان و شد شاهد ما. خلاصه که چیز غریبی است این آشنایی‌های سبک و یکی از حسرت‌هایی که رشد سوپرمارکت‌های بزرگ با تغییر و تناوب کارمندانش بر دل می‌گذارد، از دست رفتن همین خرده‌آشنایی‌هاست، همین تماس‌های ساده‌ی انسانی که رگه‌هایی از آن در فضای کنونی من هنوز هم حفظ شده، حسی از اتصال به انسان‌ها از خلال زندگی هرچه کمتر اتوماتیزه و احساس حضور شبکه‌ی رابطه و همدلی. حتا همین که مثلا‌ً سمارت فون نداشته باشی و اینترنت همه‌جا در دسترس‌ات نباشد و از آدم‌های محلی آدرس بپرسی و آن‌ها بایستند، از وقت‌شان برای غریبه‌ای که تو باشی، مایه بگذارند، توضیح دهند، لبخند بزنند، شوخی کنند و بگذرند. بله یکیش هم همین آدرس پرسیدن‌های گاه‌و‌بیگاه است با تمام ناکارآمدی‌اش. مهم این است که چیزی در زیرلایه جاندار می‌ماند و نفس می‌کشد و خب جان داشتن چیزی جز «همواره مفید و موثر و کارآ بودن» است. چیزی جز «معنی‌دار بودن» است. بعضی وقت‌ها حتا یک سلام ساده‌ی صبحگاهی است به یک رهگذر ناشناس... هه! ببین از کجا سر درآوردم: 

[زندگی شاید] ...
یا عبور گیج رهگذری باشد 
که کلاه از سر برمی‌دارد 
و به یک رهگذر دیگر 
با لبخندی بی‌معنی می‌گوید: صبح به خیر!» 

خودش است. جان داشتن را می‌گویم! همین چیز ساده که معنی نمی‌شود و به فایده تقلیل پیدا نمی‌کند. همین که فروغ در نبوغ‌اش به دو جمله گفته و من در پی‌اش با یک صفحه نوشتن دویده‌ام...

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

ما و فرانسه

می‌گوید: «از پاریس بیزارم!» یکی از دور و بری‌ها به خودش می‌افتد که: «وای چطور آخه... من که عاشق پاریس‌ام!» مرد استاد فلسفه است در کبک. این ترم مهمان بوده در فرانکفورت. می‌گوید که به دفعات ادای لهجه‌اش را درآورده‌اند. رفته توی مغازه و مثلاً با فرانسه‌ی کبک چیزی خواسته، فروشنده با تمسخر جمله‌اش تکرار کرده. یا این که او حرف زده، فروشنده در ادامه با دستیاری کسی با لهجه‌‌ی او که مشتری باشد، حرف زده و مشابه این اتفاق چندین و چند بار تکرار شده. زن جوان آلمانی خیلی احساساتی دوباره می‌گوید: «وای ولی پاریس خیلی زیباست! مثلاً فکر کن به نوتردام...» دیگری می‌زند توی پرش که نه فلانی، این که دیگر خیلی کلیشه است. من از این می‌گویم که شهر زیباست و پر از تاریخ و تجربه ولی خب از این نخوت پاریسی‌ها هم زیاد شنیده‌ایم و احتمالاً آدم در همزبانی تجربیات ملموس‌تری دارد. بعد از کلیشه‌ی فرانسه می‌گویم. از چسباندن پاریس و فرانسه به چیزهای گوگولی. از این که بخارست بیش از این که بخارست باشد، «پاریسِ شرق» است و به قول بچه‌های اروپای شرقی همه شهرهای خوب و مهم شرق «پاریس شرق»اند. از این که یکی از رستوران‌های ایرانی فرانکفورت در توصیف خودش این جمله‌ی به‌زعم من تحقیرآمیز را نوشته که «آشپزخانه‌ی ایرانی فرانسه‌ی شرق است» و استدلال کرده که نه خیلی تند است و نه خیلی سیر در پخت‌و‌پز مصرف می‌کند. بیشتر نمی‌گویم. نمی‌گویم که به نظرم می‌رسد که با شدت‌ها ـ یعنی به‌حساب با هم‌منطقه‌ای‌ها ـ مرزبندی کرده که «غذای ما ادویه‌بندی‌اش ملایم است» و خیلی تند و پرادویه نیست. نمی‌گویم که این شکل از هویت‌سازی رسماً حال مرا به هم می‌زند: هویت‌طلبی در عین حس بی‌هویتی و آن هم از خلال خود را کَندن از نزدیک‌ترها که احتمالاً «اَه اَه!» هستند و چسباندن به مثلاً فرانسه که اوج رومانس و لطافت است و همه‌ی چیزهای خوب را تداعی می‌کند. این «لطیف و قشنگ و ظریف» هم طوری مثبت‌ جلوه داده می‌شوند که انگار یک جایی از ازل «تنها» ‌ارزش‌های انکارنشدنی بوده‌اند و از قضا به چند تا چیز مشخص مثل زبان فرانسه و زبان فارسی هم چسبیده‌اند. و بعد یادآوری صحنه‌های متعدد قرار گرفتن میان جمعی کوچک یا بزرگ از دوستان ایرانی ـ غیرایرانی که هموطن عزیزی می‌خواهد خیلی با ایهام بگوید که فارسی مثل عربی و ترکی زمخت و گوش‌خراش نیست. فارسی «فرق» دارد و «لطیف» است و خیلی‌ها می‌گویند مثل «فرانسه» است و ... مدتی است البته که کمتر حرص می‌خورم و تلاش می‌کنم نقش بازی کنم، سکان بحث را به دست بگیرم و کشتی را بکشم کنار ساحل. خیلی خونسرد از تفاوت مخرج حروف در عربی و فارسی می‌گویم و این که حروف حلقی در زبان عربی بیشترند و در فارسی مخرج حروف داخل حفره‌ی دهانی است و از همه‌ی این‌ها گذشته این حس‌های بی‌واسطه به زبان‌ها و این توصیف به «ظریف» و «لطیف» و ... خیلی نسبی است و محصول عادت و خلاصه سطحی‌تر از این حرف‌هاست و باید رهایش کرد. گاهی دوستانی هم به کمک می‌آیند و خلاصه توفیق داشته باشیم، می‌رسیم کنار اسکله و همه می‌توانیم پیاده شویم...

۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه

اعتماد

بی‌اعتمادی به زبان، پرسش از این که آیا گفت‌و‌گو هیچ‌وقت ممکن بوده؟ آیا اصلاً هنوز ممکن است؟ آیا این فهمیدن و فهماندن چیزی بیش از توهم بوده و آیا هیچ‌کس به‌راستی هیچ‌کس را هیچ‌ زمانی از راه سخن گفتن درک کرده؟ و بیماری که رو به وخامت می‌گذارد، رسیدن به مرحله‌ی دل‌ کندن از زبان و دل بستن به حالت و برق نگاه‌ها، حرکت دست‌ها، تکان‌ها و پرش‌های ظریف عضلات صورت و الهامات اولیه و تلقین‌های ثانویه و این که یک‌باره به خودت بیایی و ببینی که کلمات مدت‌هاست به کام می‌چسبد و زبان خیلی وقت است که روی قاعده‌‌ی خاصی در دهان نمی‌چرخد و گاهی حتا دهان‌ که می‌گشایی به گفتن چیزی، جز چند جیغ طوطی‌وار چیزی به گوش نمی‌رسد... و آیا باید دیوانه‌وار دوست داشت؟ آیا زبان سیلان جاری خود را در دوست‌ داشتن دوباره پیدا می‌کند؟ آیا باز آتشفشانی می‌شود با گدازه‌هایی تا به استخوان سوزاننده که دل در حرارت‌‌شان ذوب شود؟ که راه باز کند میان سخت‌ترین سنگ‌ها تا فهم دوباره جاری شود؟ یا نکند که این‌ها همه خیال خامی است؟

۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

سه نامه از ونسان ون‌گوگ به برادرش تئو

این هم مجموعه‌ی دو ترجمه‌ی قبلی از نامه‌های ون‌گوگ به همراه یک نامه‌ی تازه که در پروبلماتیکا منتشر شده:
http://problematicaa.com/vangogh/

۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

نان، کمی دود و شراب و کار و کار و کار

کوتاه باز هم از سری نامه‌های ون‌گوگ به برادرش تئو:
شكرِ خدا معده‌ام دوباره آن‌قدر بهبود یافته که توانستم سه هفته با نان سوخاری ملوان‌ها*، شیر و تخم مرغ زندگی کنم. حرارت دلپذیر نیروهای مرا به من بازپس می‌دهد و این فکر عاقلانه‌ای بود که به جنوب آمدم، به جایی که بیماری هنوز درمان‌پذیر بود. حالا قدرِ دیگر مردم سالم هستم، چیزی که کاملاً به‌ندرت، مثلاً در نونِن، درباره‌ی خودم می‌توانستم بگویم. این به‌تنهایی بسیار شادی‌بخش است (میان بقیه‌ی مردم [که هستم] عمله‌های در حال اعتصاب، کارهای قدیمی تانگه‌، کارهای قدیمی میله و دهقانان را می‌فهمم).
کسی که سالم است، باید بتواند با یک تکه نان زندگی کند و در عین حال تمامِ روز کار کند. در حد يك پيپ تنباکو و چند جرعه در همراهی‌اش هم بايد به او بسازد، که بدون این‌ها اصلاً نمی‌شود. و بعدش هنوز هم برای ستاره‌ها و آسمان بی‌انتها احساس داشته باشد. آن‌ وقت مایه‌‌ی شادی است زندگی کردن! ـ

* نان سوخاری خشک و قابل نگهداری (که به عنوان منبع آهن در کشتی‌ها برای حالت‌های اضطرار ذخیره و نگهداری می‌شده!)

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

تنها این انتخاب را دارم

از نامه‌های ونسان ون‌گوگ به برادرش تئو (ترجمه از متن آلمانی)*

واقعاً مایه‌ی تاسف است که نقاشی‌های بسیار اندکی از مردم فقیر در پاریس وجود دارد. گمان می‌کنم که دهقانِ من در کنار لوترکِ تو خیلی خوب از پس خودش برمی‌آید. حتا مجیزِ خودم را می‌گویم که از خلال این کنتراست شدید، باید که [کارِ] لوترک ظریف‌تر به نظر برسد، حال آن که نقاشی من در این همسایگی شگفت‌ فقط بُرد می‌کند، چرا که آن‌چه آفتابی، سوخته و آسیب‌دیده است، خورشید داغ و هوای آزاد، در مجاورتِ پودر برنج و آرایش شیک قدرتمندتر سخن خواهد گفت. چه بد که ذوقِ پاریسی‌ها برای چیزهای صمیمانه این‌قدر اندک است، مثلاً برای کارهای مونتیچلی.
می‌دانم که نباید جرات را از دست داد، با این دلیل که اتوپیاها به حقیقت نمی‌پیوندند. فقط حس می‌کنم که تمام آن‌چه در پاریس آموختم، هیچ می‌شود و من از نو به چیزی بازمی‌گردم، که روی زمین و پیش از آشنایی‌ام با امپرسیونیست‌ها به نظرم درست رسیده بود. اصلاً شگفت‌زده‌ام نمی‌کند اگر امپرسیونیست‌ها در مدت زمان کوتاهی کارهای بسیاری از مرا، که بیشتر تحت تاثیر دلاکروا بوده‌اند تا خود آن‌ها، کنار گذاشته باشند. چرا که به جای آن که درست چیزی را تصویر کنم که در برابرم می‌بینم، خودسرانه با رنگ کار می‌کنم. می‌خواهم بیش از هرچیز به بیانی قوی دست پیدا کنم. بیا تئوری را کنار بگذاریم، بیشتر مایلم که منظورم را برایت با مثال روشن کنم.‌
فکر کن که من یک دوست هنرمند را نقاشی کنم، هنرمندی که رویاهای بزرگی دارد، که همان‌طور که بلبل آواز می‌‌خواند، کار می‌کند، چون مطابق طبیعت‌اش است.
این مرد بناست که بلوند باشد. مایلم تمام محبتی را که به او حس می‌کنم درون این تصویر نقاشی کنم. نخست همان‌طور که هست نقاشی‌اش می‌کنم، تا حد امکان صادقانه، اما این تازه اول کار است. نقاشی هنوز تمام نشده. حالا به‌دلخواه رنگ‌آمیزی را شروع می‌کنم. در بلوندی موها اغراق می‌کنم، نارنجی، کروم و زرد لیموییِ مات را انتخاب می‌کنم. پشت سر ـ به‌جای دیوار پیش‌ پا‌ افتاده‌ی اتاق ـ نامتناهی را می‌کشم. پس‌زمینه‌ای ساده می‌سازم از غنی‌ترین آبی، آن‌ اندازه که پالت رنگ جواب می‌دهد. در این ترکیب ساده سر بلوند روشن بر پس‌زمینه‌ی غنی آبی‌رنگ رازآمیز جلوه می‌کند مانند ستاره‌ای در تاریکی ا‌ِتِر.
پرتره‌ی دهقان را هم مشابه همین پیش برده‌ام. این‌جا باید جوانی را تصور کرد در خورشید تفته‌ی ظهرگاه در میانه‌ی برداشت [محصول]. از این‌ رو این نارنجی شعله‌ور مانند آهنی به‌سرخی تفته، از این رو سایه‌های درخشنده چونان که طلای کهنه. آه، دوست عزیز، تماشاگران در این بزرگ‌نمایی تنها کاریکاتور خواهند دید. اما برای ما چه اهمیتی دارد؟ ما زمین و ژرمینال را خوانده‌ایم و وقتی دهقانی را می‌کشیم، می‌خواهیم نشان دهیم که این خوانده‌ها گوشت و خونِ ما شده‌اند. 
من تنها اين انتخاب را دارم كه نقاش خوب یا نقاش بدی باشم. من اولی را انتخاب می‌کنم.

* نامه‌های ونسان ون‌گوگ (ترجمه به آلمانى از مارگارته ماوتنر). ويراست هفتم، انتشارات برونو كاسيرر: برلين ١٩٢٠، ص ٤٢-٤٤.


۱۳۹۴ تیر ۲۲, دوشنبه

عطر

عطرها حس‌ها را با خود می‌وزانند. غوطه‌ور می‌شوی یک‌باره در حضور عمه‌ی سال‌های جوانی‌ که با لاک پوست پیازی‌اش، چاق، زیبا و سرزنده برابرت جولان می‌دهد. یا که چیزی از طلب، از حرارتِ دوست داشتن جاری می‌شود، آن هم به عبور غریبه‌ای با بوی ادوکلن‌ِ نخستین معشوق‌ها ... و یا دویدن حسی غریب، ملغمه‌ای از ناامنی، بهت و شرم در اعصاب‌‌ات بی آن که پای گریزی باقی بماند. و بعد ظاهر شدنِ مرد نقاش‌ ـ‌ مجسمه‌ساز شصت‌ساله که با موهای دم‌اسبی‌اش سر می‌رسد و شکم برآمده‌اش را به کمرگاهِ ساده‌لوحیِ دیرپایِ بیست‌ سالگی‌‌ات مماس می‌کند. و بعد به‌هنرمندی اعتماد‌ برانگیزی تصویر تابلوهایی از بدن‌هایی متکثر، سایه‌روشن و عریان را برای‌ات شرح می‌دهد: بدن‌هایی زنانه و بی‌صورت که در اوج به هم می‌پیوندند و در هم یکی می‌شوند، کارهایی از آتلیه‌‌ای در فلورانس‌ که بعضاً در گوشه‌هایی از موزه‌های جهان آویزان‌اند. و بعد از روی شعرِ آلبوم نقاشی به‌گرمی می‌خواند که: «مه مقبول کیجا بِرو، الان برو، ته دیمه بلاره...» و همان‌طور که طبع لطیف هنرمندانه‌اش را در فضا منتشر می‌کند، خیلی طبیعی دست‌ می‌برد و با مچ پای‌ات بازی می‌کند و هرچه‌ جمع‌تر بنشینی، هرچه بیشتر فاصله بگیری،‌ بیشتر شبیه‌ِ یکی از زنان عریان تابلوی نقاشی می‌شوی که در سایه‌روشن سرخی با هزارانی دیگر در گسست و پیوست‌اند.

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

قاعدگى

از میان همه‌ی تجربه‌های حسی قاعدگی یکی هم قرار گرفتن برابرِچشم‌اندازی است به اندوهگین‌ترین و خردکننده‌‌ترین مقاطع زندگى. انگار که بفرستندت بالای یک برج بلند و ضمن این که ترافیک حسی درون‌ات را نشان‌ات می‌دهند، یک دوربین هم زورکی دست‌ات بدهند تا زوم کنی روی گره‌های ترافیک و خب اگر طاقت بیاوری و از میانه‌ی بغض و خونابه و اشک و آواری که دوباره و چندباره قل‌قل‌کنان بالا می‌آید جان سالم به در ببری ـ که تجربه نشان می‌دهد می‌بری ـ در فاز بعدی ممکن است از پیوند گره‌های درونی با واقعیت زندگی جاری بیرونی، آگاهی تازه‌ای شکل بگیرد. یعنی خلاصه یک مرحله خودکاوی تحمیلی که با زلزله‌ای چندریشتری شروع می‌شود و مرده‌ها را از زیر خاک می‌کشد بیرون، در تکرارش امکان تمرین می‌دهد و موقعیتی جالب فراهم می‌کند که ببینیم کجا ایستاده‌ایم و چه اندازه توانسته‌ایم در برهم‌کنشی با جهان بیرون، گره‌های حس و فکرمان را از هم باز کنیم. هر بار این شانس هست که منِ منفعل که از درون مورد حمله‌ی هورمون‌ها قرار گرفته، در گذاری به سوژه‌ی فعال، ابتکار عمل را به دست بگیرد و در یک بازنگری آگاهانه جنازه‌های کوچک‌شده را جایی به فراخور حالشان دفن کند ـ جایی گودتر شاید یا که در جغرافیایی آرمانشهرانه در سرزمینی بی‌گسل، جایی که دوباره رونمایی نشوند. 

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

تک و توک ریمل‌ها همه خشک شدند. خط چشم عروسی همان روزهای دور پیش از خشک شدن نصیب یکی از دوستان شد. چشم‌ها خالص می‌بینند. همه کژ و کوژها را می‌کشند به درون بی آن که ردی از سایه‌ی سبز و آبی رویشان بیندازند. بی که گوشه‌های تیز را بنشانند در طرح زغال و مداد کنته. اثری از Ästhetisierung در کار نیست. همه چیز خراش مى‌دهد و می‌آید تو. چیزی شبیه خراشی که در «سگ اندلسی» در چشم زن می‌نشیند.
تنها در جهت مخالف است که چیزها رنگی می‌‌شوند: دهانی که کلماتِ سرخ سرخ قشنگ تحویل مردم می‌دهد. زهرشان را می‌گیرد و زرورق‌پیچ‌ به بیرون می‌فرستدشان. لب‌ها باید همیشه سرخ باشند، گاهی هم البته آتشی تا واژه‌ها را در هیأت گدازه‌های آتشفشانی زنده به صورت کسی تف کنند. با این همه اغلب اوقات چیزها بره‌وارتر است. مانند این ژست آبکی است که روی چیزها ـ حالا هرچه می‌خواهد باشد ـ رد قرمزی بیندازی از لب‌ها و ارسال کنی برای جهان در این خیال واهی شاید که به همین بوسه‌ها جهان زیباتر می‌شود.

۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

مجانینِ من

دیر رسیدم. خودم را سر ردیفی جا دادم و از قضا کنار دوست ژاپنی‌ام سر در آوردم. درس‌گفتارهای سه‌گانه‌ی آدورنو بود که «موسسه‌ی پژوهش اجتماعی» سالانه در فرانکفورت برگزار می‌کند. سه عصر متوالی از ۱۷.۳۰ تا ۱۹.۳۰ استادی مهمان از دانشگاه وین قرار بود درباره هنر پساپاپ(!) سخنرانی کند. دیشب آخرین جلسه بود. ساعت حدود ۱۸.۳۰ بود که پیرزنی با موهای سفیدِ بلند که تک‌دندان جلوی دهانش کمی حرف زدن‌اش را سخت‌فهم می‌کرد، خواست که بگذاریم برود داخل ردیف ما بنشیند. من و رفیق ‌ژاپنی در یک اقدام کم دردسرتر هرکدام یک صندلی به داخل خزیدیم و پیرزن نشست سر ردیف. دفتری هم باز کرد جلویش و گاه‌گداری از اسامی نامبرده که اکثراً هنرمندان صاحب سبک موزیک پاپ بودند نت برمی‌داشت. ارایه که تمام شد، اکسل هونت اداره جلسه را به دست گرفت و نوبت رسید به سوال و جواب‌ها. پیرزن از من پرسید که این کیست؟ آیا از انتشارات زورکامپ است؟ کمی بعدتر تلفن همراهش زنگ زد. دو سه تا که زنگ خورد، گوشی را برداشت و سرش را برد پایین و گفت که الان نمی‌تواند حرف بزند. بعداً زنگ می‌زند. البته فکر نکنید که این جملات را آرام گفت! استاد و غیراستاد از ۵-۶ ردیف جلوتر به کشف صاحب صدا به عقب برگشتند. بعد خنده‌ی خوب و سبکی سالن را فراگرفت. در ادامه هم پیرزن مدام دست‌هایش را به همراهی با دست‌های سخنران یا شاید در همراهی با گفتگویی درونی با سخنران در هوا پیچ و تاب می‌داد. یک‌جا هم با صدایی که در دایره‌ی دو سه نفر دور و برش قطعاً قابل شنیدن بود، گفت: «عجب مزخرفی!» رو به من که چیزی می‌پرسید، جلو دهانش را می‌گرفت، شاید برای شنیده نشدن صدایش. اما من بیشتر بر این گمانم که برای دیده نشدن بی‌دندانی‌اش...
آن دیگری هم بی‌دندان بود و در هاله در خانه‌ای مجاور خانه‌ی سابق‌مان زندگی می‌کرد. ذهن‌‌اش قدرتمند بود و جملات خوبی می‌بست و آدرس‌های جالبی می‌داد. خانه‌ی کناری گمانم آسایشگاهی برای بیماران روانی بی‌آزار بود. آزاد بودند برای خودشان. یکی‌شان دایم در کوچه به همه سلام می‌داد. از آن یکی پیاده‌رو عرض خیابان را طی می‌کرد و می‌آمد مخصوص به آدم سلام می‌داد و منتظر بود جواب بشنود. یکی هم قدبلند و تپل بود و چشم‌های کم‌حالتی داشت. همان دور و بر می‌ایستاد و گاهی سلام می‌کرد و با آدم دست می‌داد. یک بار هم از من اجازه گرفت که بغل‌ام کند. بعدش هم تشکر کرد... دوست کم‌دندان من اما می‌گفت که زبان و ادبیات آلمانی خوانده. یعنی آن روزها همکلاسی‌ام می‌شد انگار! هم آدرس دانشکده را می‌دانست و هم نام یکی از استادها را، با این که پنجاه سالی داشت گمانم. به بی‌دندانی‌اش هم اشاره کرد. گفت برای این است که من حرفش را خوب نفهمیدم. من هم جواب دادم که مشکل از زبان من است و نه دندان او! همان بار اول بعد از کلی معاشرت پرسید اسمم چیست و زنگ‌مان کدامست و اجازه گرفت که گاهی بیاید، زنگ بزند و احوالم را بپرسد. طبعاً نیامد هیچ‌وقت... یک شب اما وقتی مستانه و خندان برمی‌گشتیم طرف خانه و در حال جدا شدن از دیگر دوستان بودیم، یک‌هو پیدایش شد و با صورت جدی و چشمان هراسان آمد طرفم به این پرسش که آیا الکل نوشیده‌ام؟ از خندیدن‌ها به این استنباط رسیده بود و آمده بود به تحذیر از الکل. چیزی از ترس در چشم‌هایش بود. کنجکاو بودم بدانم چه خاطره‌ای در ذهنش بازخوانی شده! همراه ما راه افتاد به سمت خانه. ح کمی جلوتر می‌رفت. از من پرسید که آیا ح حسودی‌اش می‌شود که او دارد با من حرف می‌زند؟ سوال بامزه‌ای بود. سعی کردم توضیحی بدهم که دلخور نشود که چرا ح خیلی تحویلش نمی‌گیرد. میانه‌ی صحبت به بالاترین طبقه‌ی خانه‌ای اشاره کرد و گفت که فردا قرار است برود آن‌جا دندان‌هایش را درست کنند. مدام بازمی‌گشت به دندان‌ها. انگار خیلی رنج‌اش می‌دادند.

‌ و آخرین کسی که در خاطرم زنده است، مردی بود که روبه‌روی کتابخانه‌ی شهر استکهلم، مقابل باغچه‌ای روی سکو ایستاده بود و داشت برای یکی از معدود رزهای باغچه که هم‌ارتفاع صورت‌اش بود، با تکان سر و دست و جمع و باز کردن انگشت‌ها موضوعی را با جدیت و به‌تفصیل توضیح می‌داد. صدایش را از طرف دیگر خیابان نمی‌شنیدم. با نگاهم اما دقایقی مکالمه‌ی شگفت‌اش را دنبال کردم.

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

بار خود را بستم/ رفتم از شهرِ خیالات سبک بیرون*

قطار سوت‌های آخرش است. قلب‌ام می‌افتد به شماره. در چشم‌هاشان نگاه می‌کنم که گوی‌هایی هستند از رنگ و شیشه. مایعی مدام دارد از من می‌رود. مایعی که بوی خون می‌دهد و می‌دانم که این بار سر بازایستادن ندارد. پیش از آن که برابرِ این گوی‌هایِ تماشا بر زمین بیافتم، باید بروم. این قطار به سویی می‌رود به هر حال. دست‌های یخ‌زده‌شان را فشار می‌دهم. با همان خونی که هنوز جاریست. راه می‌افتم و به پله‌ها نرسیده، از میان پاهایم شره می‌کنم و می‌ریزم روی سکوی قطار. می‌خواهم بمانم انگار... دست‌هایم را به میله‌ی درِ واگن می‌گیرم. مرد بلیت‌ را کنترل می‌کند. دنباله‌ی خونین‌ام را روی پله‌ها می‌کشم و بالا می‌روم. کنار اولین دیوار سرد می‌نشینم در خونِ خودم. صحنه‌ی آشنایی است. او هم رد خون‌اش تا هفته‌ها روی پله‌ها بود. به‌زودی کسی پیدا می‌شود که دُمِ خیالِ خونین مرا هم از من جدا کند. اگرنه هم جایی در مرز طبیعی درد و خشکیدگی خودم دُم‌ را به دندان می‌کنم.

*سپهری

۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

راهزنی

قدرِ خودت را که ندانی، جایی به ثمنِ بخس فروخته می‌شوی. و فلاکت آن‌جاست که در لحظات پیوند و دلبستگی‌ات برای فروش بگذارندت... فضیلتی، قدرتی یا استعدادی اگر در وجودت سراغ داری، باید قسمی نخوت هم داشته باشی. تمرینِ فروتنی چیزی جز تمرینِ مازوخیسم نیست. کمتر کسی پیدا می‌شود که دیوار کوتاه به دزدی ترغیبش نکند. جان و مالت به غارت می‌رود و عریان وسط کوچه رها می‌شوی و باد که از چهارسو بوزد، گه‌خوردن‌ هم دیگر به کارت نمی‌آید. دنیا مملو از کسانی است که مرز ستمگری‌شان را طرف مقابل تعریف می‌کند. همین است که زورشان بالاخره جایی به کسی می‌چربد. چون مترصد لحظه‌ای برای ستم هستند. در پی مجالی هستند برای ابراز قدرت. ترسناک‌ترش وقتی است که خودشان را کسی جایی لِه کرده باشد. آن وقت طلبِ انتقام از بدبختِ دیگری چندین و چند برابر می‌شود. تازه آدم هم که گیر نیاید، سگ و گربه که زیاد پیدا می‌شود. آن‌ها اصلاً برای همین آفریده‌ شده‌اند. برای این‌که ضربه‌گیر جوامع انسانی ما باشند در ناگزیرترین، در بی‌اخلاق‌ترین لحظات. در مراتب بعدی هم پوست درختان را نباید از نظر دور داشت و البته کل جهان بی‌جان و بی‌صدای آن بیرون را. نظیرِ مرد مکلنبورگی که حتا مرز شکست و پیروزی‌اش را ژرفای نگاهش به دنیای بیرون تعریف کند، کمیاب است. فقط از امثال او برمی‌آید که گران نفروشند خودشان را، که ارزان نخرند و ارزش داشته‌هاشان را از یاد نبرند. مابقی همه یک مشت راهزنیم که گردنه‌ی خودمان را هنوز پیدا نکرده‌ایم...

۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

دهم آوریل دو هزار و پانزده

نشسته‌ام کنار راین. روی همان پله‌ها. ساعت ۱۴:۱۴ است، انگار که سر شوخی داشته باشد. من این‌جا نزدیکِ آب نشسته‌ام. این‌جا زیر آفتاب سوزان و نامتعارفِ آوریل. حزن چسبناکی را در هر بازدم‌ام مثل آدامس خرسی باد می‌کنم زیر آفتاب، می‌ترکد و دوباره به درونش می‌کشم‌. کشتی‌های دراز مثل همیشه در گذرند و موج می‌آید، می‌کوبد به پله‌ها. آن بالا دخترکان شاداب و زیبا، سرینِِ گردشان رو به آفتاب بر چمن‌ها دراز کشیده‌اند. من نشسته‌ام این پایین و جز مرد ماهیگیر که هنوز پیدایش نشده، همه چیز شبیه دو سال قبل است. من‌ اما ناگهان پیرترم و ضمیر آشنای «من» را تنها به عادت مألوف است که برای سوژه‌ی ناپیدایم به کار می‌برم.
اول فقط گربه‌‌ام بود. یواش یواش اما خیال صلیبی افتاد رویش. به‌‌مرور شد واقعیتِ کسی که صلیب رنجی را همه‌جا به دوش می‌کشید. خار نشست در نشاط چشم‌هایش. وقتی مرد، تصویرش روی صفحه‌ی نمایش موبایل ابدی شد. آن‌جا در تصویر خوابیده بود. درست عین لحظه‌ای که در آغوش یخ‌زده‌ی من خوابید. آغوش بالاپوش سیاهی سراسر موهای سفید. آغوش اعتمادهای لرزان پرتشکیک. آغوش دروغ‌های رنگ‌آمیزی شده روی طرح‌رنگی از راست مثل آن طبیعت بیجانی که کسی در Reiksmuseum آمستردام روی زنی زنده و جنبنده کشیده بود. چنان بی‌جان که حتا توانسته بود جهت تابلو راعوض کند. کتاب‌های خوابیده نشسته بودند در طرح پیکر ایستاده‌ی زن. در طرح لباس و تحرک بدنش. تموّجِ اندام زن دود شده‌ بود در تجسّدِ سطور انتزاع. 
تصویرش را بعدها به نخستین طرح در حالِ پیدایی‌ِ معشوقی نشان دادم. معشوقی که مرزهای حضورش در آستانِ وضوحی محتمل نامریی شد. خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم باید از ترس صلیب بوده باشد. آخر چطور می‌شود به کسی دل بست که گربه‌ی مصلوب‌اش را نشان‌ات می‌دهد؟ بوی گوشت سوخته مرده را هم گریزان می‌کند، چه رسد به سرزندگی چشم‌هایی که هوشی کنایه‌آمیز در بطن‌شان نیشخند می‌زد. چشم‌هایش را که بست، شب شده بود. دکتر جوانِ لاغر گفت که همان‌جا می‌سوزانَندَش. بدن جوان‌ِ لاغرش را به‌پهلو روی تخت معاینه خواباندم. دیگر به گربه‌ی فرانتس مارک شباهتی نداشت. بر بالش زرد و سرخی نخوابیده بود و از فربهی روزهای دلخوشی چیزی باقی نبود.

۱۳۹۴ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

در مکلنبورگ

درست یک سال پیش همین روزها بود. رفته بودیم به خانه‌ای ییلاقی در مکلنبورگ که از فقیرترین استان‌های آلمان یا شاید هم خودِ فقیرترین است. تازه آن هم روستایی بیست‌خانواری در مکلنبورگ. برنامه‌ی پنج‌روزه‌ی هگل‌خوانی بود با بچه‌های دانشگاه هاله. من هم خودم را بین‌شان جا داده بودم. سرآخر ۴۰ صفحه‌ای جلو آمدیم؛ از اواسط فصل آگاهی تا سر بخش «خدايگان و برده» در فصل خودآگاهیِ پدیدارشناسیِ روح. حاشیه‌ی برنامه شده بود گاه‌گداری شطرنج بازی کردن... صاحب‌خانه آدم شگفتی بود. گوشه‌ای از ذهن من مدام به تماشایش مشغول بود. مردی بود کوتاه‌قد با شکمی که همیشه ثانیه‌هایی جلوتر از سرش وارد اتاق می‌شد و بند شلواری که سینه‌‌ی پهن و کوتاهش را درنوردیده بود. موهایش جوگندمی بود و ریش انبوهی تا نزدیکی چشم‌های درشت‌اش روییده بود. شطرنج که بازی می‌کرد، شکمش به شکل جالبی فاصله‌‌ی بالاتنه و دست‌هایش را از لبه‌ی میز تنظیم می‌کرد. بطری آبجویش را مدام در فواصل حرکات تند و مطمئنی که به مهره‌ها می‌داد، بالا می‌انداخت. به فکر که فرو می‌رفت، زل می‌زد به زمینِ بازی و مدام سبیل انبوهی که لب‌ بالایی‌اش را می‌پوشاند، بین دو انگشت می‌گرفت و می‌سایید. کاسپاروفِ جمع اما دانشجوی دکترای فلسفه‌ی ۳۹ساله‌‌ای بود اهل گرجستان. از کلاس‌های سابق به‌خاطرش داشتم. حرف زدن بلند و پرهیجان‌اش که در روزهای اول ساینده‌ی اعصاب بود، روزهای بعد شده بود بخشی از شورمندی شخصیت‌اش، قسمی شیدایی‌ که در ترکیب خوبی با پرکاری و پرمحبت بودن‌اش معجون یکتایی می‌ساخت. از دیگر شطرنج‌بازانِ جمع یکی خودِ صاحبخانه بود. یکی استاد عزیزمان که از هاله همراه‌مان آمده بود و دیگری دانشجوی ۲۵ساله‌ای بود از اهالی بایرن که به هاله آمده بود تا فوق‌لیسانس دورشته‌ای فلسفه و ریاضی بخواند. زمانی در مدرسه مقام‌هایی هم در شطرنج کسب کرده بود. یکی دیگر از دانشجویان دکتری هم بازی می‌کرد. من هم بازی می‌کردم.
خانه‌ی درندشتی بود. کف و پلکان‌اش از چوب بود، چنان که بالا رفتن‌ ازشان تا اتاق خواب‌ بی‌صدا ممکن نبود. پنجره‌های کهنه‌ی چوبی به باغ اطراف باز می‌شد و آشپزخانه‌ پر از وسیله بود و پر از ظروف رنگارنگ سفال... مرد سابق در هاله زندگی کرده بود. همان‌جا کشاورزی خوانده بود و بعدتر تعدادی از همکلاسی‌های سابقش را راه انداخته بود و با هم آمده‌ بودند مکلنبورگ که زندگی بسازند، که با خودشان زندگی بیاورند. گمانم چند سالی بعد از دیوار آمده بودند. یعنی درست همان روزهایی که همه در کار گریختن به غرب بودند. از کارهایشان تعریف می‌کرد. از ساختار پویایی که به‌مرور شکل داده بودند. از کشاورزی، دامداری و سفالگری‌شان. از برنامه‌شان برای شکل‌دادن به یک مزرعه‌ی اکولوژیک که از نظر انرژی مستقل باشد و پول جذب منطقه کند. از این که بخشی از پول را خودشان سرمایه‌گذاری کنند بخشی را یک شرکت سرمایه‌گذار بزرگ‌تر خارج از منطقه. از این که در خانه‌اش هفتگی همه‌ی ده جمع می‌شدند و از شکل کمون‌گونه‌ی زندگی‌شان ... برای من نمودِ زندگی بود. نمود که چه عرض کنم خودِ زندگی بود در معنایی از جنبندگی و بی‌سکونی و امیدواری؛ اراده‌‌ای بود معطوف به عمل. از همان خانه‌ی روستایی تله‌کنفرانس هم با همدستان پرو‌ژه‌هایش برگزار می‌کرد و زیر‌ِ ظاهر دهقانی‌اش سر پرسودایی داشت. من و کاسپاروف کلی سر پروژه‌هایش سوال‌پیچش کردیم. هر دو هی امکان‌پذیری کارها را در شرایط کشور خودمان می‌سنجیدیم. کاسپاروف می‌گفت که نمی‌شود! که صنف و فلان در دیار او به هم نمی‌رسد و ساختار پایدار خودگردانی شکل نمی‌گیرد. صاحب‌خانه اما مشکوک بود. مدام می‌گفت که باید شروع کرد. باید عمل کرد! و خوب خودش کرده بود دیگر. خودش هم خلافِ جهت آب شنا کرده بود. با کاسپاروف شطرنج بازی می‌کرد. یک بار هم توانست کاسپاروف را ببرد. شب یکی به آخر مانده خواستم که به من هم افتخار بدهد و باهام بازی کند. نشستیم سر میز. کمی به نیمه‌شب مانده بود. پشت سرش دانشجوی دکتری همراه دختری از اهالی جنوب آلمان درباره‌ی روابط انسانی و عشق بحث می‌کردند. دیرتر کاسپاروف هم آمد و ایستاد کنارشان. اوایل حرف‌ها را کمی می‌شنیدم و روند بازی‌مان کند بود. از جایی اما فقط طنین صدای هیجان‌زده‌ی کاسپاروف را می‌شنیدم و لحن نصیحت‌وار آن دو را. یکی دو جا حرکتم خوب بود. شاهِ صاحب‌خانه را گوشه‌ای از زمین گیر انداخته بودم. به چشمش بامهارت رسید. مجبور شد شاهش را حرکت دهد. یک امکان هم بیشتر نداشت. بعد اما بازی کشدار شد. مهره‌های زیادی از دست دادیم. صاحب‌خانه هم بی‌قرار می‌نمود. انگار که صحبت پس‌زمینه پریشانش کرده بود. چند بار گفتم بی‌خیالش شویم، خسته‌اید و فلان. رضایت نداد. سرانجام حوالی چهار و نیم صبح به‌شکل غیرمترقبه‌ای بازی کشدار را بردم. با هم دست دادیم و صاحب‌خانه به سمت آن دو برگشت و گفت که چه‌اندازه حرف‌ها و حس و حال درگیر و افسرده‌ی کاسپاروف پریشان‌اش کرده. کمی بحث شد. من به لحن نصیحت‌وار آن دو اعتراض کردم. دیرتر به صاحب‌خانه گفتم: «قبول نیست. خسته بودین! جدی بازی نکردین.» همان‌طور که دست می‌داد، گفت: «نه، همان اول که گیر افتاد شاهم آن گوشه، باخت را به چشم دیدم!» شبیه این حرف را در بازی دیگری هم از دهانش شنیده بودم. برایم حرف غریبی بود. انگار در لحظاتی از بازی اندازه‌ی قدرت خودش و حریفش برایش آشکار می‌شد و از آن به بعد دیگر می‌دانست کجا ایستاده است، حتا اگر شواهد بیرونی عکسِ این می‌بود. یک‌جور بلندنظری در وجودش بود و تیزبینی خاصی برای دیدن لحظه‌ای که «از پرده برون افتد راز» و البته آمادگیِ پذیرش این راز. این قطعیت درونی وجودش را ناب می‌کرد، این بی‌نیازی‌اش از قطعیت‌های بیرونی. مرا محکم به خودش فشار داد که :«طبیعیه دیگه! بالاخره شطرنج از سرزمین شما میاد...» صبح جایی برای استادمان روایت می‌کرد که این دانشجویت دیشب توانسته‌ مرا ببرد. او هم شوخی می‌کرد که این‌ها از اثرات هگل است. هگل‌خوانیِ چندروزه ذهن‌‌ بچه‌ها را باز کرده... 

از همان روزها دلم می‌خواسته درباره‌اش بنویسم. در سالگرد دیدارمان فکر کردم که باید بنویسم. باید خاطره‌ی عزیزش را نشان دیگران هم بدهم. صادقانه‌تر این که در سفر این بارِ ایران، در تجربه‌ی غیرنادری از کوته‌نظری‌ها، بی‌عملی‌ها، حرص‌ها و تظاهر به چیزی بهتر از خود بودن‌ها یاد او هم کردم. دلم برای تجربه‌ی نابِ حضور سراپا زندگی‌اش تنگ شد و برای آن پذیرش عجیبی که از تایید بیرونی بی‌نیاز بود.