عطرها حسها را با خود میوزانند. غوطهور میشوی یکباره در حضور عمهی سالهای جوانی که با لاک پوست پیازیاش، چاق، زیبا و سرزنده برابرت جولان میدهد. یا که چیزی از طلب، از حرارتِ دوست داشتن جاری میشود، آن هم به عبور غریبهای با بوی ادوکلنِ نخستین معشوقها ... و یا دویدن حسی غریب، ملغمهای از ناامنی، بهت و شرم در اعصابات بی آن که پای گریزی باقی بماند. و بعد ظاهر شدنِ مرد نقاش ـ مجسمهساز شصتساله که با موهای دماسبیاش سر میرسد و شکم برآمدهاش را به کمرگاهِ سادهلوحیِ دیرپایِ بیست سالگیات مماس میکند. و بعد بههنرمندی اعتماد برانگیزی تصویر تابلوهایی از بدنهایی متکثر، سایهروشن و عریان را برایات شرح میدهد: بدنهایی زنانه و بیصورت که در اوج به هم میپیوندند و در هم یکی میشوند، کارهایی از آتلیهای در فلورانس که بعضاً در گوشههایی از موزههای جهان آویزاناند. و بعد از روی شعرِ آلبوم نقاشی بهگرمی میخواند که: «مه مقبول کیجا بِرو، الان برو، ته دیمه بلاره...» و همانطور که طبع لطیف هنرمندانهاش را در فضا منتشر میکند، خیلی طبیعی دست میبرد و با مچ پایات بازی میکند و هرچه جمعتر بنشینی، هرچه بیشتر فاصله بگیری، بیشتر شبیهِ یکی از زنان عریان تابلوی نقاشی میشوی که در سایهروشن سرخی با هزارانی دیگر در گسست و پیوستاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر