۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

از متن به حاشیه


 حاشیه از متن پررنگ‌تر می‌شود گهگاه! مثلاً همین سه سال پیش بود که داشتم کتابی از پل ریکور می‌خواندم که مشق درسیم را بنویسم. موضوع مشق هم بود مفهوم مداراگری نزد ریکور و قرار بود ببینم پل ریکور «شخص» را چطور تعریف می‌کند و چطور از دلش مفاهیم «به رسمیت شناختن» و «احترام» و «مدارا» را می‌کشد بیرون. هنوز چند ماهی بیشتر از مرگ فیلمون نگذشته بود و خلاصه بوی سوختنش هنوز تازه . جایی از متن ریکور نقب می‌زد به یک ماجرای غریب. به مقدمه‌ای که ریلکه‌ی شاعر بر کتابی از چهل نقاشی‌ مرکّب بالتوش نوجوان از گربه‌اش میتسو نوشته. نقاشی‌های بالتوش ـ که اسمِ تحبیبی برای بالتازار کوچک بوده از طرف ریلکه ـ در یازده سالگی کشیده شده و دو سال بعد در ۱۹۲۲ در مجموعه‌‌ای با مقدمه‌ی ریلکه در سوییس منتشر شده. بالتوش کوچک نقاشی‌ها را تا آن‌جا که به خاطر دارم در سوگ گربه‌ی از دست رفته‌اش میتسو کشیده و مقدمه‌ای که ریلکه به فرانسه بر کتاب نوشته، این‌طور شروع می‌شود: «چه کسی گربه‌ها را می‌شناسد؟ ـ امکانش هست که شما تصور کنید آن‌ها را می‌شناسید؟ اعتراف می‌کنم که وجودشان برای من هیچ‌گاه چیزی بیش از یک فرضیه‌ی مخاطره‌آمیز نبوده استمن از کل این ماجرا و تشویق بالتوش توسط ریلکه و نقاش شدن بالتوش و این‌که این اسم تحبیب به نام هنریش بدل می‌شود، چنان به شوق آمدم که رد کتاب را گرفتم و نسخه‌ی تمیز دست دومی از چاپ ۱۹۸۸ آن را در برلین پیدا کردم و خریدم. این آرزو هم سنجاق شده بود به ماجرا که فرانسه‌ام خوب‌تر شود و مقدمه را کامل ترجمه کنم...

از دیگر لحظات این‌چنینی در هفته‌های گذشته خواندن مقاله‌ای از اتو پوگلر به نام «هایدگر و هنر» بوده که قرار است در مشق درسی جاری‌ام به کار ببرم. پوگلر جایی جملات خوبی از نامه‌های ونسان ون‌گوگ نقل می‌کند. جملاتی که باعث شدند یک نسخه‌ی دست دوم از مجموعه نامه‌های ون‌گوگ ـ چاپ ۱۹۲۲ ـ به قیمت ارزانی نصیبم شود. از بر شکّر اوفتادن‌های دیگر مقاله هم مقایسه‌ای تصویری بود بین نقاشی کلاغ‌های ون‌گوگ که یکی از آخرین کارهایش است و تصویر کلاغ‌های شعر نیچه. کلاغ‌هایی که تا پیش از مواجهه با این مقاله زیارتشان نکرده بودم... و این‌طور شد که یک شعر پرشور نصیبم شد برای ترجمه. کمی زورآزمایی کردم با شعر. این هم محصولش:


کلاغ‌ها جیغ می‌کشند
و صفیرکشان بال می‌کشند سوی شهر:
به‌زودی برف خواهد‌ بارید ـ
خوشا آن که هنوز هم ـ وطنی دارد!

مات بر جای ایستاده‌ای اینک،
پشت سرت را نگاه می‌کنی که آه! چه زمان درازی!
چیستی تو ای نادان،
پیش از زمستان‌ها به جهان ـ گریخته‌ای؟

جهان ـ دروازه‌ای
به هزاران بیابان صامت و سرد!
کسی که از دست داده باشد،
آنچه را که تو از دست داده‌ای، هیچ جا قرارش نیست.

رنگ‌پریده بر جای ایستاده‌ای اینک،
به نفرین‌ راهپیمایی زمستانه دچار،
به‌سان دود،
که مدام سر در پی آسمان‌های سردتر دارد.

پرواز کن پرنده، بخوان
سرود خراشنده‌ات را با صدای پرنده‌ی بیابان! ـ
پنهان کن ای نادان،
قلب خونین‌ات را در تحقیر و یخ!

کلاغ‌ها جیغ می‌کشند
و صفیرکشان بال می‌کشند سوی شهر:
به‌زودی برف خواهد بارید ـ
وای بر آن که وطنی ندارد!

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

از واژه‌ها

یک‌باره به خودش می‌آید که از این مفهوم، از این واژه‌ی «دوستی» مدت‌هاست جز پوسته‌ای شکننده از پنج حرف مردّد الفبا چیز دیگری نمانده؛ که از همه‌ی آن‌چه که می‌توانسته واقعی‌ش کند و تجرّدش را از صمیمیتی بیانبارد، به‌تمامی خالیست... یا «عشق» که جای حروفش داغ شده در گوشت و پیچش ظریف حرف‌ها، دندانه‌ها و نقطه‌هایش گاه‌ و بی‌گاه به چرک می‌نشیند. که عمریست «شکل دیگر خندیدن»* نیست و عادلانه‌تر که می‌نگرد، می‌بیند که چسباندن حرف «ه» به انتهایش، واژه را در انطباق با واقعیت چسبناکی که این‌طور ریشه دوانده سزاوارتر می‌کند ... بعد یک‌باره از دور صدای سیلاب می‌شنود. بوی آب منتشر می‌شود در مخاط بینی‌اش و می‌بیند که شایسته‌تر از «خیانت» برای واقعیتِ هوای این لحظات واژه‌ای نیست.


*«...و، بعد، عشق/ که شکل دیگر خندیدن بود/ با دهانی از آتشفشانی از شادی،/ به روزگاری کز روح کوهی از اندوه نیز/ می‌توانستم تاریک‌تر شده باشم»
سفر به بورجوورتزی/ اسماعیل خویی