۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

بار خود را بستم/ رفتم از شهرِ خیالات سبک بیرون*

قطار سوت‌های آخرش است. قلب‌ام می‌افتد به شماره. در چشم‌هاشان نگاه می‌کنم که گوی‌هایی هستند از رنگ و شیشه. مایعی مدام دارد از من می‌رود. مایعی که بوی خون می‌دهد و می‌دانم که این بار سر بازایستادن ندارد. پیش از آن که برابرِ این گوی‌هایِ تماشا بر زمین بیافتم، باید بروم. این قطار به سویی می‌رود به هر حال. دست‌های یخ‌زده‌شان را فشار می‌دهم. با همان خونی که هنوز جاریست. راه می‌افتم و به پله‌ها نرسیده، از میان پاهایم شره می‌کنم و می‌ریزم روی سکوی قطار. می‌خواهم بمانم انگار... دست‌هایم را به میله‌ی درِ واگن می‌گیرم. مرد بلیت‌ را کنترل می‌کند. دنباله‌ی خونین‌ام را روی پله‌ها می‌کشم و بالا می‌روم. کنار اولین دیوار سرد می‌نشینم در خونِ خودم. صحنه‌ی آشنایی است. او هم رد خون‌اش تا هفته‌ها روی پله‌ها بود. به‌زودی کسی پیدا می‌شود که دُمِ خیالِ خونین مرا هم از من جدا کند. اگرنه هم جایی در مرز طبیعی درد و خشکیدگی خودم دُم‌ را به دندان می‌کنم.

*سپهری

۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

راهزنی

قدرِ خودت را که ندانی، جایی به ثمنِ بخس فروخته می‌شوی. و فلاکت آن‌جاست که در لحظات پیوند و دلبستگی‌ات برای فروش بگذارندت... فضیلتی، قدرتی یا استعدادی اگر در وجودت سراغ داری، باید قسمی نخوت هم داشته باشی. تمرینِ فروتنی چیزی جز تمرینِ مازوخیسم نیست. کمتر کسی پیدا می‌شود که دیوار کوتاه به دزدی ترغیبش نکند. جان و مالت به غارت می‌رود و عریان وسط کوچه رها می‌شوی و باد که از چهارسو بوزد، گه‌خوردن‌ هم دیگر به کارت نمی‌آید. دنیا مملو از کسانی است که مرز ستمگری‌شان را طرف مقابل تعریف می‌کند. همین است که زورشان بالاخره جایی به کسی می‌چربد. چون مترصد لحظه‌ای برای ستم هستند. در پی مجالی هستند برای ابراز قدرت. ترسناک‌ترش وقتی است که خودشان را کسی جایی لِه کرده باشد. آن وقت طلبِ انتقام از بدبختِ دیگری چندین و چند برابر می‌شود. تازه آدم هم که گیر نیاید، سگ و گربه که زیاد پیدا می‌شود. آن‌ها اصلاً برای همین آفریده‌ شده‌اند. برای این‌که ضربه‌گیر جوامع انسانی ما باشند در ناگزیرترین، در بی‌اخلاق‌ترین لحظات. در مراتب بعدی هم پوست درختان را نباید از نظر دور داشت و البته کل جهان بی‌جان و بی‌صدای آن بیرون را. نظیرِ مرد مکلنبورگی که حتا مرز شکست و پیروزی‌اش را ژرفای نگاهش به دنیای بیرون تعریف کند، کمیاب است. فقط از امثال او برمی‌آید که گران نفروشند خودشان را، که ارزان نخرند و ارزش داشته‌هاشان را از یاد نبرند. مابقی همه یک مشت راهزنیم که گردنه‌ی خودمان را هنوز پیدا نکرده‌ایم...

۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

دهم آوریل دو هزار و پانزده

نشسته‌ام کنار راین. روی همان پله‌ها. ساعت ۱۴:۱۴ است، انگار که سر شوخی داشته باشد. من این‌جا نزدیکِ آب نشسته‌ام. این‌جا زیر آفتاب سوزان و نامتعارفِ آوریل. حزن چسبناکی را در هر بازدم‌ام مثل آدامس خرسی باد می‌کنم زیر آفتاب، می‌ترکد و دوباره به درونش می‌کشم‌. کشتی‌های دراز مثل همیشه در گذرند و موج می‌آید، می‌کوبد به پله‌ها. آن بالا دخترکان شاداب و زیبا، سرینِِ گردشان رو به آفتاب بر چمن‌ها دراز کشیده‌اند. من نشسته‌ام این پایین و جز مرد ماهیگیر که هنوز پیدایش نشده، همه چیز شبیه دو سال قبل است. من‌ اما ناگهان پیرترم و ضمیر آشنای «من» را تنها به عادت مألوف است که برای سوژه‌ی ناپیدایم به کار می‌برم.
اول فقط گربه‌‌ام بود. یواش یواش اما خیال صلیبی افتاد رویش. به‌‌مرور شد واقعیتِ کسی که صلیب رنجی را همه‌جا به دوش می‌کشید. خار نشست در نشاط چشم‌هایش. وقتی مرد، تصویرش روی صفحه‌ی نمایش موبایل ابدی شد. آن‌جا در تصویر خوابیده بود. درست عین لحظه‌ای که در آغوش یخ‌زده‌ی من خوابید. آغوش بالاپوش سیاهی سراسر موهای سفید. آغوش اعتمادهای لرزان پرتشکیک. آغوش دروغ‌های رنگ‌آمیزی شده روی طرح‌رنگی از راست مثل آن طبیعت بیجانی که کسی در Reiksmuseum آمستردام روی زنی زنده و جنبنده کشیده بود. چنان بی‌جان که حتا توانسته بود جهت تابلو راعوض کند. کتاب‌های خوابیده نشسته بودند در طرح پیکر ایستاده‌ی زن. در طرح لباس و تحرک بدنش. تموّجِ اندام زن دود شده‌ بود در تجسّدِ سطور انتزاع. 
تصویرش را بعدها به نخستین طرح در حالِ پیدایی‌ِ معشوقی نشان دادم. معشوقی که مرزهای حضورش در آستانِ وضوحی محتمل نامریی شد. خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم باید از ترس صلیب بوده باشد. آخر چطور می‌شود به کسی دل بست که گربه‌ی مصلوب‌اش را نشان‌ات می‌دهد؟ بوی گوشت سوخته مرده را هم گریزان می‌کند، چه رسد به سرزندگی چشم‌هایی که هوشی کنایه‌آمیز در بطن‌شان نیشخند می‌زد. چشم‌هایش را که بست، شب شده بود. دکتر جوانِ لاغر گفت که همان‌جا می‌سوزانَندَش. بدن جوان‌ِ لاغرش را به‌پهلو روی تخت معاینه خواباندم. دیگر به گربه‌ی فرانتس مارک شباهتی نداشت. بر بالش زرد و سرخی نخوابیده بود و از فربهی روزهای دلخوشی چیزی باقی نبود.

۱۳۹۴ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

در مکلنبورگ

درست یک سال پیش همین روزها بود. رفته بودیم به خانه‌ای ییلاقی در مکلنبورگ که از فقیرترین استان‌های آلمان یا شاید هم خودِ فقیرترین است. تازه آن هم روستایی بیست‌خانواری در مکلنبورگ. برنامه‌ی پنج‌روزه‌ی هگل‌خوانی بود با بچه‌های دانشگاه هاله. من هم خودم را بین‌شان جا داده بودم. سرآخر ۴۰ صفحه‌ای جلو آمدیم؛ از اواسط فصل آگاهی تا سر بخش «خدايگان و برده» در فصل خودآگاهیِ پدیدارشناسیِ روح. حاشیه‌ی برنامه شده بود گاه‌گداری شطرنج بازی کردن... صاحب‌خانه آدم شگفتی بود. گوشه‌ای از ذهن من مدام به تماشایش مشغول بود. مردی بود کوتاه‌قد با شکمی که همیشه ثانیه‌هایی جلوتر از سرش وارد اتاق می‌شد و بند شلواری که سینه‌‌ی پهن و کوتاهش را درنوردیده بود. موهایش جوگندمی بود و ریش انبوهی تا نزدیکی چشم‌های درشت‌اش روییده بود. شطرنج که بازی می‌کرد، شکمش به شکل جالبی فاصله‌‌ی بالاتنه و دست‌هایش را از لبه‌ی میز تنظیم می‌کرد. بطری آبجویش را مدام در فواصل حرکات تند و مطمئنی که به مهره‌ها می‌داد، بالا می‌انداخت. به فکر که فرو می‌رفت، زل می‌زد به زمینِ بازی و مدام سبیل انبوهی که لب‌ بالایی‌اش را می‌پوشاند، بین دو انگشت می‌گرفت و می‌سایید. کاسپاروفِ جمع اما دانشجوی دکترای فلسفه‌ی ۳۹ساله‌‌ای بود اهل گرجستان. از کلاس‌های سابق به‌خاطرش داشتم. حرف زدن بلند و پرهیجان‌اش که در روزهای اول ساینده‌ی اعصاب بود، روزهای بعد شده بود بخشی از شورمندی شخصیت‌اش، قسمی شیدایی‌ که در ترکیب خوبی با پرکاری و پرمحبت بودن‌اش معجون یکتایی می‌ساخت. از دیگر شطرنج‌بازانِ جمع یکی خودِ صاحبخانه بود. یکی استاد عزیزمان که از هاله همراه‌مان آمده بود و دیگری دانشجوی ۲۵ساله‌ای بود از اهالی بایرن که به هاله آمده بود تا فوق‌لیسانس دورشته‌ای فلسفه و ریاضی بخواند. زمانی در مدرسه مقام‌هایی هم در شطرنج کسب کرده بود. یکی دیگر از دانشجویان دکتری هم بازی می‌کرد. من هم بازی می‌کردم.
خانه‌ی درندشتی بود. کف و پلکان‌اش از چوب بود، چنان که بالا رفتن‌ ازشان تا اتاق خواب‌ بی‌صدا ممکن نبود. پنجره‌های کهنه‌ی چوبی به باغ اطراف باز می‌شد و آشپزخانه‌ پر از وسیله بود و پر از ظروف رنگارنگ سفال... مرد سابق در هاله زندگی کرده بود. همان‌جا کشاورزی خوانده بود و بعدتر تعدادی از همکلاسی‌های سابقش را راه انداخته بود و با هم آمده‌ بودند مکلنبورگ که زندگی بسازند، که با خودشان زندگی بیاورند. گمانم چند سالی بعد از دیوار آمده بودند. یعنی درست همان روزهایی که همه در کار گریختن به غرب بودند. از کارهایشان تعریف می‌کرد. از ساختار پویایی که به‌مرور شکل داده بودند. از کشاورزی، دامداری و سفالگری‌شان. از برنامه‌شان برای شکل‌دادن به یک مزرعه‌ی اکولوژیک که از نظر انرژی مستقل باشد و پول جذب منطقه کند. از این که بخشی از پول را خودشان سرمایه‌گذاری کنند بخشی را یک شرکت سرمایه‌گذار بزرگ‌تر خارج از منطقه. از این که در خانه‌اش هفتگی همه‌ی ده جمع می‌شدند و از شکل کمون‌گونه‌ی زندگی‌شان ... برای من نمودِ زندگی بود. نمود که چه عرض کنم خودِ زندگی بود در معنایی از جنبندگی و بی‌سکونی و امیدواری؛ اراده‌‌ای بود معطوف به عمل. از همان خانه‌ی روستایی تله‌کنفرانس هم با همدستان پرو‌ژه‌هایش برگزار می‌کرد و زیر‌ِ ظاهر دهقانی‌اش سر پرسودایی داشت. من و کاسپاروف کلی سر پروژه‌هایش سوال‌پیچش کردیم. هر دو هی امکان‌پذیری کارها را در شرایط کشور خودمان می‌سنجیدیم. کاسپاروف می‌گفت که نمی‌شود! که صنف و فلان در دیار او به هم نمی‌رسد و ساختار پایدار خودگردانی شکل نمی‌گیرد. صاحب‌خانه اما مشکوک بود. مدام می‌گفت که باید شروع کرد. باید عمل کرد! و خوب خودش کرده بود دیگر. خودش هم خلافِ جهت آب شنا کرده بود. با کاسپاروف شطرنج بازی می‌کرد. یک بار هم توانست کاسپاروف را ببرد. شب یکی به آخر مانده خواستم که به من هم افتخار بدهد و باهام بازی کند. نشستیم سر میز. کمی به نیمه‌شب مانده بود. پشت سرش دانشجوی دکتری همراه دختری از اهالی جنوب آلمان درباره‌ی روابط انسانی و عشق بحث می‌کردند. دیرتر کاسپاروف هم آمد و ایستاد کنارشان. اوایل حرف‌ها را کمی می‌شنیدم و روند بازی‌مان کند بود. از جایی اما فقط طنین صدای هیجان‌زده‌ی کاسپاروف را می‌شنیدم و لحن نصیحت‌وار آن دو را. یکی دو جا حرکتم خوب بود. شاهِ صاحب‌خانه را گوشه‌ای از زمین گیر انداخته بودم. به چشمش بامهارت رسید. مجبور شد شاهش را حرکت دهد. یک امکان هم بیشتر نداشت. بعد اما بازی کشدار شد. مهره‌های زیادی از دست دادیم. صاحب‌خانه هم بی‌قرار می‌نمود. انگار که صحبت پس‌زمینه پریشانش کرده بود. چند بار گفتم بی‌خیالش شویم، خسته‌اید و فلان. رضایت نداد. سرانجام حوالی چهار و نیم صبح به‌شکل غیرمترقبه‌ای بازی کشدار را بردم. با هم دست دادیم و صاحب‌خانه به سمت آن دو برگشت و گفت که چه‌اندازه حرف‌ها و حس و حال درگیر و افسرده‌ی کاسپاروف پریشان‌اش کرده. کمی بحث شد. من به لحن نصیحت‌وار آن دو اعتراض کردم. دیرتر به صاحب‌خانه گفتم: «قبول نیست. خسته بودین! جدی بازی نکردین.» همان‌طور که دست می‌داد، گفت: «نه، همان اول که گیر افتاد شاهم آن گوشه، باخت را به چشم دیدم!» شبیه این حرف را در بازی دیگری هم از دهانش شنیده بودم. برایم حرف غریبی بود. انگار در لحظاتی از بازی اندازه‌ی قدرت خودش و حریفش برایش آشکار می‌شد و از آن به بعد دیگر می‌دانست کجا ایستاده است، حتا اگر شواهد بیرونی عکسِ این می‌بود. یک‌جور بلندنظری در وجودش بود و تیزبینی خاصی برای دیدن لحظه‌ای که «از پرده برون افتد راز» و البته آمادگیِ پذیرش این راز. این قطعیت درونی وجودش را ناب می‌کرد، این بی‌نیازی‌اش از قطعیت‌های بیرونی. مرا محکم به خودش فشار داد که :«طبیعیه دیگه! بالاخره شطرنج از سرزمین شما میاد...» صبح جایی برای استادمان روایت می‌کرد که این دانشجویت دیشب توانسته‌ مرا ببرد. او هم شوخی می‌کرد که این‌ها از اثرات هگل است. هگل‌خوانیِ چندروزه ذهن‌‌ بچه‌ها را باز کرده... 

از همان روزها دلم می‌خواسته درباره‌اش بنویسم. در سالگرد دیدارمان فکر کردم که باید بنویسم. باید خاطره‌ی عزیزش را نشان دیگران هم بدهم. صادقانه‌تر این که در سفر این بارِ ایران، در تجربه‌ی غیرنادری از کوته‌نظری‌ها، بی‌عملی‌ها، حرص‌ها و تظاهر به چیزی بهتر از خود بودن‌ها یاد او هم کردم. دلم برای تجربه‌ی نابِ حضور سراپا زندگی‌اش تنگ شد و برای آن پذیرش عجیبی که از تایید بیرونی بی‌نیاز بود.