۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

از ستارها...



و کاش این‌طور بودم در این لحظه که مثل عموی ۴۰ سال پیش می‌توانستم از عمق وجود بگویم: «من، این زمان، رسا و منفجرم، مثل خشم، و مثل خشم توانایم»*. یک چیزی اما کم است. بهتت می‌زند اما تواناتر نمی‌شوی. انگار ناتوان‌تر می‌شوی و هی بیشتر در خود فرو می‌ریزی...
برده‌اندش. از خانه. ۱۰ روز پیش گویا و حالا می‌توانند جنازه‌اش را بیاورند. از کهریزک. چطور می‌توان به شکلی از پایداری ذهن فکر کرد، وقتی که هر لحظه با انفجاری خودش را از همه لحظات قبلش جدا می‌کند؟ انگار که در هر لحظه اتفاقی می‌افتد آن‌قدر درشت که شکل زندگی به آنی دگرگون می‌شود. و نه توانا نیستم! حسم چیزی از ناتوانی و تهوع است. بد است، اما حقیقتی است برای خودش. و این که جهان مدام پیش چشمم خون‌آلودتر می‌شود، تمام حسم را برای راه‌رفتن می‌گیرد. چیزی از شرمساری، ناتوانی، چیزی از ترسِ فرو رفتن. و می‌دانم. می‌دانم که این غایله به‌سادگی ختم به خیر نمی‌شود. ختم به آرامش مصلحانه‌ای نمی‌شود. تغییر نرمی در کار نیست. دردناک است. اما وقتی حضور رنگ سرخ این اندازه مصمم و سهمگین است، یعنی کسانی بزرگ شده‌اند پشت دیوارهایی که از روزمره‌مان جدایشان می‌کرده. و ارتکاب بزرگ‌ترین گناه‌ها آن‌قدر در چشم‌شان بی‌مقدار شده که دیگر نمی‌توان به بازگشتی آرام امید بست. می‌ترسم. حسی در من فقط خون می‌بیند در برگشتن از مسیری که تا این لحظه‌اش هم مدام خون‌های آشکار و نهان بوده. انگار که امیدی به گریز از این رنگ نیست. کبود شده‌ایم این میان و کبودمان از تیره‌ی نیلی و سبز نیست. از تیره‌ی سرخ است و روشن شدن دوباره‌اش تا طیف‌های لطیف‌تر باز از میان سرخ می‌گذرد...



 * از شعر «شمال نیز» اسماعیل خویی