۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

باریکه‌ی خونی که از بلندای یقین جاریست*



 پیچیده در خون زاده می‌شویم.
زندگی می‌کنیم
در حاشیه‌ی امنِ لحظات.
امنیتی که نیروی انتظامی‌مان
- به اقتدار
 بر متنی از وحشت می‌نویسد.

روی عدل زندگی می‌کنیم.
عدلی که دادگستری
- گسترده زیر پاهایمان.
عدلی که از خون خیس است.


پیچیده در خون کشته‌شدند.
در تاریکای صبحی از التماس
بر بلندایی از یقین**.


پیچیده در خون زاده شدم من!
ظهرگاهانِ اوّلِ بهمن ماه
برای سی و سومین بار
و افتادم میانِ جویِ خونی
که از بامدادان
کنارِ چوبه‌های دار جاری بود.


* و ** از شعرِ «نخست که در جهان دیدم» (شاملو)

اوّل بهمن ماه نود و یک


۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

ترس

فعلا و تا اطلاع ثانوی زندگیِ من با نوشته‌‌های آدورنو می‌گذره. یه زمان‌هایی تیزبینی و شورِ نوشته‌ها عمیقا تکان‌دهنده است. موجی میاد و تا به خودم بجنبم، منو با خودش برده. فاصله‌ام با متن مدام به‌هم می‌خوره و موقعیتم دایم از پژوهشگر به موقعیت کسی تبدیل میشه که با خوندن چیزی از خود بی‌خود شده. این‌ها البته همه جز اون زمان‌هایی است که دارم برای ورود به متن تلاش مذبوحانه می‌کنم... جایی در عمق ذهنم توان و باریک‌بینی‌‌ا‌ش رو ستایش می‌کنم. بهش به‌خاطر دغدغه‌هاش احترام می‌ذارم و همچنین به این ‌خاطر که توانایی آفرینش یه بافت تئوریک قوی رو داشته و این‌قدر تلاش کرده که بتونه در کلمات مجسّمش کنه. یه چیزی خودش می‌گه درباره‌ی فرمِ اثر هنری به این مضمون که فرم «محتوایِ رسوب‌کرده» است. این دید برای متنِ خودش هم به‌خوبی صادقه. این که برای راه پیدا کردن به متن باید زحمت کشید. این که فرمِ پیچیده‌ای خلق کرده که به محتوای فکریِ متن سازگاره و درگیر شدن باهاش و نفوذ کردن به درونش به تمرکز و تعمّق‌ شدیدی نیاز داره...  
امروز داشتم چرخی می‌زدم در مقالات کتاب  The Cambridge Companion to Adorno. بالای یکی از مقاله‌ها که به یکی از قطعات موسیقی ِآدورنو* می‌پردازه، بخشی از دیالوگ اثر نقل شده. چند جمله‌ی‌ کوتاه بیشتر نیست، اما عصرِ منو ساخت. توی کافه بودم و داشتم درس می‌خوندم و این جمله‌ها شد حسن‌ِ ختام انگار! پاشدم، کاسه کوزه‌ام رو جمع کردم و زدم بیرون... ترجمه‌ی انگلیسی‌ جملات رو، همون‌طور که در کتاب اومده، می‌ذارم اینجا. هرچی می‌گردم آلمانیش رو پیدا نمی‌کنم. یک آن بود. جمله‌ها انگار در من و با من بودند. انگار چیزی از موقعیت وجودی منو به تصویر می‌کشیدند. یا شاید با ما بوده اند، در ما و این موقعیت‌ عجیب و غریبمون....


We can’t run away
from this old house...
and if we run somewhere in fear
we still remain inside
this gives us fear and dread.  (Adorno)


* عنوان اثر که به نظر یه جور اپرای سبکه برای اجرای صحنه اینه:
Der Schatz des Indianer-Joe: Singspiel nach Mark Twain  (گنج جو سرخپوسته: بر مبنای تام سایر اثر مارک تواین)

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

فضای خالی



فضاهای خالی مجذوبم می‌کنند. یکی از چیزهایی هستند که دوست‌داشتنی‌هایم را به هم می‌پیوندند. مثلا همین فضاهای وسیع سنگفرش شده‌ای که در شهرهای آلمان «میدانِ بازار» نام دارند. کنار کلیسایی شکل گرفته‌اند، یک ساختمان شهرداری دارند با یک برج ساعت و دور تا دورشان را ساختمان‌هایی چندطبقه گرفته. ساختمان‌ شهرداری در خیلی از شهرهایی که من دیده‌ام، ایوان‌هایی دارند با انبوهی از گل‌های قرمز. یعنی اصلا می‌شود از همین نوع گلش حدس زد که ساختمان شهرداری است. بعد انگار فضای وسیعِ آن میان یک‌باره ذهن را به خلا عجیبی باز می‌کند. به‌خصوص که میدانِ بازار اغلب مشرف است به انبوه خیابان‌های باریک و پر پیچ‌و‌خمِ شهر قدیم - البته اگر جنگ نشانی از شهر قدیم باقی گذاشته‌باشد. آن‌وقت انگار که در مویرگ‌ها جاری بوده‌باشی، بعد مسیر پهن شده‌باشد و ناگهان در دهلیزی منتشر شوی. هوای ذهن تازه می‌شود. میان ساختمان‌های کوتاه‌تر که معمولا باستانی‌‌اند و مرمت‌شده‌، بلندی کلیسا چشمگیر است. همین تفاوت شدیدِ انبوهی و ارتفاع است که ذهن را از جا می‌کند. چیزی شبیه شوک. شوکی که خون گرم را باز می‌دواند در رگ‌ها.

اتاق‌ها؛ اتاق‌هایی که دیوارهای سفیدِ ساده‌ دارند با مثلا یک تابلو نقاشی که شاید گوشه‌ای‌ آویزان باشد یا نباشد و اسباب و اثاثی در حد نیاز. روی زمین شاید گلیمی کوچک پهن باشد. دیوارها و زمین فارغند و اگر روی صندلی بنشینی، خلا اشیا اجازه‌‌ی فکر کردن می‌دهد. اجازه‌ی جاری شدن. یعنی که اصلا جایی هست برای جاری شدن. دست و پایت مدام به لبه‌ها و پایه‌ها نمی‌گیرد. حس می‌تواند برود بالا، دور بزند میان حجم‌ها و گم نشود بین چندین و چند دالان و خاطره. می‌تواند باز شود از خودش و در چیزهایی بپیچد و باز تا خودش برگردد... بچه که بودم خانه‌های پر از عتیقه‌جات و اشیا را دوست نداشتم. می‌ترسیدم. سنگین بود هوایشان. طوری که انگار نفست بالا نیاید و نیاز به گشودن پنجره‌ای باشد. اشیا راه گریز را می‌بستند و پنجره‌ها... نزدیک بود از قلم بیندازمشان! پنجره‌های اتاق باید بزرگ باشند، قطعا بدون کرکره و ترجیحا حتا بدون پرده. طوری که خورشید بیاید پهن شود میان اتاق و تاریکی شب بتواند حجم سیاهش را از میان شیشه‌ها بسُراند تو و پلک‌ها که سنگین می‌شود، روی سقف و دیوارهایش بشود بازی نور و سایه تماشا کرد...

نقاشی‌ها؛ آن‌هایی که جایی خالی برای دور زدن چشم دارند. فضایی دارند برای نفس تازه کردن. برای ایستادن، دور زدن و در تازه‌ای را باز کردن. برای مکث... موزه‌ی orsay کارهایی داشت از گروهی نقاش پاریسی به نام Les Nabis، همان نبیِ خودمان که می‌شود معنیش پیامبران. رونق کارشان اواخر قرن نوزدهم بوده و چنان که فهمیدم از  نقاشی‌های چاپی ژاپن هم تاثیر گرفته‌بودند و چیزی که در چند تا از نقاشی‌ها مرا در خود می‌کشید، بی‌وزنیِ تکه‌فضاهای تک‌رنگ و خالی از اشیا بود. ثقلِ تصویر برهم می‌خورد: تجربه‌ای شبیه‌ِ فراغتِ ناگهانی از تراکم یا چیزی از جنس همان شوک اما ملایمش. ضربه‌ای از تضادِ فضای انباشته و تهی. کیفیتی از ذهن که کمیاب است ...
یادم می‌آید از خانمی از اقوام دور که خیلی سال پیش برای چند ماه پیشش درس موسیقی می‌گرفتم. ذوق هنریش زیاد بود: نقاشی می‌کرد، کارهای چوب و مس می‌کرد، برای خودش که لباس می‌دوخت، رویش دست‌دوزی‌های قشنگ می‌کرد، رقص کردی بلد بود و ... گرم بود و پرانرژی. فضا از حضورش پر می‌شد، آن‌قدر که هنرش جا برای تحسینِ دیگران داشت. شوهرش ساز می‌ساخت، ساز می‌زد. از دنیا که رفت، روانِ زن پریشان شد. از نقاشی‌هایش تنها یکی را در ‌خاطر دارم، آن هم مبهم. روی یک صفحه‌ی بزرگِ سفید، مثلا در ابعاد A3، جایی در گوشه‌ی پایین سمت چپ، تصویر کوچکی از چیزی شبیه یک گودالِ آب نقاشی شده‌بود با قطراتی معلّق که مثلا داشتند می‌چکیدند در گودال. بقیه‌ی کاغذ سفید بود. ذهن می‌توانست هی برای خودش دور بزند و بعد یکباره محو شود در حضور ناگهانه‌ی گودال‌ِ آب...