۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

قطارنوشت‌ (٣) – داغِ‌داغ

مسیر فرانکفورت – ماینتس. قطار منطقه‌ای (Regionalbahn). امروز

قطار تندروی شهری (S-Bahn) سر ساعت نمی‌آید. نگاه می‌کنم و می‌بینم روی بورد نوشته که کنسل شده قطار. به‌سرعت دو طبقه با پله‌برقی می‌آیم بالا و روی بورد قطارها را نگاه می‌کنم. می‌بینم که یکی به مقصد زاربروکن سه دقیقه‌ی دیگر راه می‌افتد. به‌سرعت می‌دوم. یکی دو واگن را رد می‌کنم بلکه برسم به یکی که خلوت‌تر است. می‌رسم به مرز واگن‌های درجه‌ یک و مجبور می‌شوم در همان آخرین واگن درجه دو بپرم بالا. پریدن البته مزاح است. شما جدی نگیرید! خودم را فرو می‌کنم لابه‌لای بقیه‌ی ساردین‌ها و همه با هم اجازه می‌دهیم که در کنسرو بسته‌شود. هر دو سالن چپ و راست لب‌به‌لب آدم نشسته. در سالن‌ سمت چپ بین ردیف صندلی‌ها آدم‌ها سرپا ایستاده‌اند مثل صف نانوایی‌... سمت راست هم یک سالنچه بیشتر نیست. در حد چهارده نفر شاید جا داشته‌باشد. روی پله‌ی دوم ایستاده‌ام و هنوز با موقعیت دست‌ و پای خودم درگیرم که در پشت سرم باز می‌شود. خودم را می‌دهم کنار و یک دختر باریک‌اندام با چهره‌ی شرقی می‌آید تو. یک مرد مسن آلمانی با یک چمدان عظیم آبی‌رنگ هم دارد ملتمسانه و عذرخواهانه به جمعیت نگاه می‌کند. خودم را بیشتر فرو می‌کنم. یک زن و مرد آن عقب می‌روند روی پله‌های جلو در رو‌به‌رو می‌ایستند. من این بین موفق می‌شوم که خودم را بکشم دم در سالنچه و خلاصه کار نشد ندارد. مرد یک‌جوری خودش را می‌چپاند تو. تا مقصد اگر از خفگی نمیریم، خطر دیگری تهدیدمان نمی‌کند. دریغ از حتا یک پنجره‌ که به این فضا باز شود. فقط باید به باز شدن گاه و بی‌گاه درها در ایستگاه‌های بین‌ راه امید بست. تازه آن‌ها هم معدودند. قطارهای منطقه‌ای توقّفشان از قطارهای شهری کمتر است. اولین ایستگاه، فرودگاه فرانکفورت خواهدبود و احتمالا انبوهی از این ملت به‌همراه ساک و چمدان‌هایشان از صحنه حذف می‌شوند. دختر موبوری روی پله‌های ورودی ایستاده. چمدان گل‌گلی دارد و پای موبایل دارد غر می‌زند که چرا پدرش برایش بلیت قطار تندرو نخریده‌. مکالمه‌اش که تمام می‌شود، همان‌جا در تنها نقطه‌ی ممکن روی پله‌ی دوم کنار مرد آلمانی و چمدان آبیش می‌نشیند و شروع می‌کند به موزیک گوش دادن. کنارم آقای جوان شیک‌وپیکی ایستاده که موقعیت ساردین‌شده‌‌ی ما را با ظاهر اتوکشیده‌اش خدشه‌دار می‌کند. باید کارمند بانکی جایی باشد. تیپ‌های مشابه او را در مسیر روزانه‌ی فرانکفورت زیاد می‌بینم. یک ساک مقوایی بزرگ خرید هم جلوی پایش است. البسه‌ی مردانه‌ای است با مارک فلان. عینک به چشم دارد و موهای بورش را به بالا ژل زده، شانه کرده و بخشی را داده پشت گوش‌ها. مرد جوانی که درست جلو من ایستاده، کیف یک شرکت مهندسی به دوشش است. مکالمه‌ی تلفنی کوتاهی می‌کند و بعد هدفون می‌زند به گوشش و موزیک گوش‌ می‌کند. خوشبختانه لازم نیست دستت را به جایی بگیری. احتمال افتادن حتا در تکان‌های جدی قطار نزدیک به صفر است. تنها چیزی که احتمالش می‌رود، سکته و خفگی است. شالم را باز می‌کنم. دکمه‌های پالتو را هم. در شگفتم که بعضی‌ها چطور می‌توانند در آستانه‌ی خفگی موزیک هم گوش کنند... می‌رسیم به فرودگاه. در برابر چشمان منتظر من تنها آقای چمدان‌آبی پیاده می‌شود و یک خانم که این انتها دم در ایستاده‌بود. با این حال مجبوریم پنج نفر تازه را جا بدهیم. دو تا از تازه‌وارها خودشان یک‌راست می‌روند در سالنچه می‌ایستند و سه تای دیگر هم در اعجازی مشابه قبل خود را می‌گنجانند بین ما. تا ایستگاه بعدی خیلی راه است. به خفگی فکر می‌کنم. به حجم اکسیژن موجود و گازکربنیک بازدم این همه آدم. افزایش آرام دما کاملا محسوس استسردردم می‌رود که شروع شودچشمم می‌افتد به آن زن و شوهر مسنی که دم سالن دیگر ایستاده‌اند. به درجه‌ی سلامت‌شان فکر می‌کنم و این که چه جالب است که در این محیط سکته نمی‌کنند... به هر بدبختی که هست می‌رسیم روسلزهایم. درِ میان جهنم و بهشت این بار طولانی‌تر باز می‌ماند. خوشبختانه چند نفر با چمدان‌های بزرگ پیاده می‌شوند. اما یکباره در کمال شگفت‌زدگی متوجه می‌شویم که این ٧-٨ تا پسربچه‌ی ١٣-١٤ ساله که روی سکو ایستاده‌اند، قصد دارند بیایند بالا! خوشبختانه هیچ کیف و ساکی با خودشان ندارند و طبعا مثل همه‌ی موارد قبلی‌ آن‌ها هم یک‌جوری جا می‌شوند. با سروصدا و شلوغ‌بازی می‌آیند تو. قطار راه می‌افتد. توی راه معلوم می‌شود که پسرها دارند می‌آیند ماینتس بروند سینما. می‌خواهند ایستگاه «تئاتر رومی» پیاده شوند. یکی‌شان ایستاده مثل‌ عقب‌دار سمت در دیگر و هر از گاهی که از بلندگو چیزی اعلام می‌شود، مثل مبصرها بقیه را به سکوت دعوت می‌کند. معمولا هم تا همه ساکت شوند، صدای بلندگو قطع شده. بقیه‌ی بچه‌ها شبیه این جوجه‌های زرد ماشینی به هم چسبیده‌اند. پسر کپلی که جلوی من ایستاده از آن جان‌عزیزهاست. هی به کناری‌هایش نهیب می‌زند که حواسشان باشد دستشان را به کسی یا جایی بگیرند. چون او خودش را فقط به آن‌ها بند کرده‌است. همه‌ی این‌ها را در حالی می‌گوید که به زحمت می‌توانی تنه‌ات را ده پانزده سانت به اطرف تکان بدهی. جفنگیاتی که تعریف می‌کنند و ذوق‌زدگی‌شان از اجرای پروژه‌ی مشترکِ سینما، کمبود اکسیژن و سردرد را از خاطرم می‌برد. به کارمند بانک نگاه می‌کنم که مدام دارد از دست بچه‌ها می‌خندد. اتوکشیدگی‌ش انگار آرام‌آرام در چشمم رنگ می‌بازد. صمیمی‌‌تر به نظر می‌رسد. بلندگو اعلام می‌کند که قطار قرار نیست ایستگاه «تئاتر رومی» توقف کند و مستقیم می‌رود ایستگاه مرکزی. بچه‌ها هل می‌شوند. هی می‌جنبند. مثل کنسرو ساردینی که انداخته‌باشند در آب جوش، تکان‌هایشان هی زیاد می‌شود. کارمند بانک راهنمایی‌ می‌کند که قطار دیگری بگیرند و یک ایستگاه برگردند یا سوار اتوبوس شوند. بعد باز می‌گوید که نه اتوبوس مزخرف است و بهتر است همان قطار را بگیرند. مبصر خیلی دقیق گوش می‌دهد که باید چه‌کار کنند. بعد هم هی چند بار او به بچه‌ها اعلام می‌کند و بچه‌ها باز به همدیگر اعلام می‌کنند که باید در ایستگاه مرکزی پیاده شوندقطار بالاخره می‌رسد. در کنسرو باز می‌شود. به قاشق و چنگال نیاز نیست. به شکل خودجوش خالی می‌شویم روی سکو... 

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

قطارنوشت‌ (٢)

قطار پردیس. مسیر تهران یزد. نیمه‌ی دوم فروردین ماه ١٣٩٢

شاید از مرزی عبور کرده‌ام. از مرزی باریک. در یک حرکت ساده که با شلوار حرمی رنگ‌رنگِ گَل و گشاد، شال سرخ و کفش‌های بندبند سبز از حرارت سالن قطار به فضای میان دو واگن - یعنی جایی دم‌ آب‌خوری و دستشویی - پناه آورده‌ام و نشسته‌ام روی روزنامه‌ها کنار در واگن به کتاب خواندن...
زن سطل پلاستیکی بزرگی را با خودش از سالن بیرون آورده. از آن‌ سطل‌های سفیدِ رنگ که مقطع‌ بیضی‌شکل دارند. چهار تا ماهی قرمز عید درونش شناورند. بلندبالاست زن. لباس تیره‌‌ای به تن دارد و روسریش را سفت بسته. نگاهش که می‌کنم، توضیح می‌دهد که داخل سالن گرم است و این‌ها دارند می‌میرند. بعد با مهماندار سالن سر و کله می‌زند که برایش آب‌ خنک گیر بیاورد که بریزد در ظرف ماهی‌ها. می‌گوید آبِ شیر کلر دارد. مرد می‌رود که آب‌معدنی بیاورد. زن همان‌جا کنار ماهی‌ها می‌ایستد. مرد که دیر می‌کند، طاقتش طاق می‌شود و از همان آبِ شیر چند لیوانی می‌ریزد در ظرف ماهی‌ها. ماهی‌ها آرام‌آرام از سطح آب فاصله می‌گیرند و می‌روند کمی در عمق، یعنی که مثلا بگویند «حالمان بهتر است». زن کنار سطل ماهی‌ها پابه‌پا می‌کند. یزدی است. لهجه‌ی واضحی اما ندارد. تعریف می‌کند که عید را با بچه‌هایش در آپارتمان‌‌شان در تهران‌ گذرانده‌ و حالا دارد برمی‌گردد سر خانه و زندگی خودش. بهش می‌گویم که برود تو. خیالش راحت باشد. من مراقب ماهی‌ها هستم. قبول می‌کند. می‌رود و من می‌مانم و ماهی‌ها. خواندن خوب پیش می‌رود. فضا آرام و خنک است و ماهی‌ها هم برای خودشان خوشحالند. گهگاه کسی عبور می‌کند. نگاهی به من می‌کند و نگاهی به تنگ پلاستیکی و موقعیت مشترک من و ماهی‌ها مدام لبخندآفرین می‌شود. دیرترک قطار برای نماز می‌ایستد. نایین است. پیاده می‌شوم. هوای باران‌خورده‌ی مطبوعی است. خفگی سالن را از خاطر می‌برد. مسافران همه از نمازخوان و بی‌نماز ریخته‌اند بیرون که نفس بکشند. باید بتوانند چند ساعت باقی‌مانده را در کوره دوام بیاورند... سوار که می‌شوم، می‌بینم کسی روی فرش کاغذیم ایستاده. توضیح که می‌دهم، می‌افتد به‌عذرخواهی. می‌خندم. می‌گویم که نشانه‌ای ندارد و طبیعی‌ است که ندانسته‌باشد فرش من است. می‌خندد. دوباره روزنامه می‌آورم و تا به خودم بجنبم، پیرزنی آمده و رویش ایستاده. مادر ماهی‌ها که تازه سوار شده، صحنه را می‌بیند. می‌گوید که برایم روزنامه می‌آورد. می‌آیم تعارف کنم که «نه، خودم می‌روم»، اما مادر ماهی‌ها پیش‌دستی می‌کند و با خنده می‌گوید: «من میارم! هرچی باشه بالاخره نگهبان ماهیای من هستیمی‌خندیم. روی فرش تازه می‌نشینم و کتابم را باز می‌کنم. خلوتگاه اما دیگر شلوغ شده. خواندن به‌سختی پیش می‌رود. مسوول قطار در حال عبور به موقعیت نشستنم می‌خندد. می‌گوید که سالن خنک شده، می‌توانم برگردم تو. می‌گویم که دیگر آن‌جا ثابت شده‌ام. باز صورتش به خنده باز می‌شود که: «آره. برای خودت ثبتش کرده‌ایصورت درخشانی دارد، پهن، روشن با چشم‌های سبز کدر. مسافران دیگر هم اغلب با لبخند عبور می‌کنند. بعضی‌ها هم می‌ایستند و چیزکی می‌گویند. از خیر کتاب خواندن می‌گذرم. از پنجره چشم می‌دوزم به بیابان. مردی میانسال می‌آید و کنار در می‌ایستد. می‌پرسد که اهل کجایم که این‌طور مشتاقانه به تپه‌های خاک نگاه می‌کنم. می‌گویم که بچه‌ی مشهدم، این مسیر را هم زیاد رفته‌ام. بیابان را دوست دارم. با این‌ حال برایم تازگی ندارد. خراسان خودمان هم پر از بر و بیابان است. از دوری و دلتنگی چیزی نمی‌گویم... به این فکر می کنم که چه قدرتی در دل این حرکت کوچک بود و چه شادی سبکی همراهش آورد. هم دوستِ ماهی‌‌ها شده‌ام، هم دوستِ مادر ماهی‌ها. با این همه غریبه نیز هم‌کلام شده‌ام و در چشم چندین و چند نفر خندیده‌ام. نقطه‌ی تصعید گاهی خیلی نزدیک است. فقط یک ذره حرارت لازم است. بعد یک‌باره می‌بینی از جامد سنگینی که بوده‌ای، کنده شده‌ای و منتشر شده‌ای در فضا...

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

قطارنوشت‌* (١)

مسیر تهران ـ مشهد، کوپه‌ی شش‌تخته ویژه‌ی خواهران، سال ١٣٨٥

زن سیه‌چرده است. چشمان درشت سیاهی هم دارد. گمانم سرمه کشیده. به اهالی جنوب و مرکز می‌خورد. روسری گل‌منگلی را همین‌جور شرتی‌پرتی کشیده روی سرش، موهای سیاهش از جلوی روسری دویده میان پیشانی‌. لاغر‌ است. شلوار به پا دارد و بلوز آستین‌بلند گلدار به تن. یک چادر طرح‌دار خاکستری روشن بند کرده وسط سرش. کفش‌هایش را درآورده و پاهای بی‌جورابش را جمع کرده روی صندلی قطار. شروع به حرف زدن که می‌کند، پرسش کجایی‌بودنش سریع به جواب می‌رسد. مشهدی است. ردخور ندارد. چهار تا خانم دیگر هم هستند: یک زن جوان با مادرش. یک زن میانسال و ساکت و یکی دیگر که کمی جوان‌تر است، مانتو و شلوار مشکی پوشیده و مقنعه ژرژت مشکی به سر دارد. صورتش ساده‌‌ و بی‌آرایش است. نشسته‌ایم و همین‌طور از در و دیوار حرف می‌زنیم. به‌جز مادر و دختر که می‌آیند برای زیارت، بقیه ساکن مشهدند و دارند برمی‌گردند سر عیال و اولادشان. زن چشم‌درشت مشهدی دهانش گرم است. اسمش زهراست. می‌رود روی منبر و همین‌جور از این طرف و آن طرف تعریف می‌کند. خیلی در بند نگاه‌های یکی دو خانم دیگر و ریزخندهای‌شان نیست. یک قلیان گنده هم آورده با خودش و گذاشته وسط کوپه و خلاصه در آن شلوغی شش‌نفره برای خودش منظره‌ای‌ست. میان حرف و حدیث‌ها معلوم می‌شود که روضه‌خوان است. از روضه‌هایش در نُقُندَر می‌گوید و از دخترش که با خودش می‌برد به روضه‌ها و این که او هم دارد یواش‌یواش دستش توی کار می‌آید. ما هم این میان یک چیزهای پراکنده‌ای تعریف می‌کنیم و می‌خندیم. از تجربه‌ی زیارت‌ و له‌شدن‌های زیر دست و پای زوّار دم ضریح گرفته تا مقایسه آب و هوا و ترافیک مشهد و تهران. همان چیزها که اجزای لاینفک گفتگوهای قطاری تهران-مشهد و برعکس هستند. زهرا آرام‌آرام انگار بی‌تاب قلیانش می‌شود. می‌پرسد که آیا کسی قلیان می‌کشد یا نه! زن‌ها کمی دستپاچه می‌شوند از این تعارف. زهرا پشت‌بندش می‌رسد به استفهام تاکیدی: «ای بابا! یعنی پس هم هیشکی نِمِخه با مو قلیون بکشه؟!». زن‌ها می‌روند سراغ این سوال که حالا مگر این وسط می‌شود قلیان کشید و زهرا با چشمان درشت سیاهش طوری نگاه می‌کند که انگار طبیعی‌ترین کار دنیا را می‌خواهد انجام دهد. می‌گوید که سرش را می‌گیرد بیرون و دود را می‌فرستد توی راهرو که ما اذیت نشویم. زن ساده‌ی مقنعه‌‌پوش اشاره می‌کند با چشم و ابرو به قلیان و به شوخی می‌گوید: «حالا چی می‌کشی؟ تریاک مریاک نباشه؟». زهرا توضیح می‌دهد که حتا تنباکو هم ندارد و اشاره می‌کند به تراشه‌های چوبی که به نظر قرار است بکشد. باز حرف این‌طرف و آن طرف می‌رود و زن مقنعه‌‌پوش کمی از مردمانی که دیده و تجربه کرده، تعریف می‌کند. بعد یک‌باره رو به زهرا می‌کند و می‌پرسد: «راستی تو زری بلبل رو نمی‌شناسی؟» زهرا سرش را تکان می‌دهد که نه! «فاطی خوشگله رو چی؟ مریم خوش‌دست رو چطور؟». ما کمی‌ هاج‌ و‌ واج به هم نگاه می‌کنیم. زهرا اما همان‌طور گرم و سبک می‌گوید که از این اسم‌ها چیزی به خاطرش نمی‌رسد. بعد آرام‌آرام همه نان و پنیر و کتلت و کوکویشان را رو می‌کنند و بساط تعارف میان‌کوپه‌ای راه می‌افتد. زهرا می‌گوید که حالا که همه نشسته‌اند به خوردن، می‌رود بیرون یک‌جایی بنشیند و قلیانش را دود کند. هنوز در کوپه را نبسته که زن مقنعه‌‌پوش می‌گوید: «آره جونِ خودش نمی‌شناسه! سه سال تو بند من بود تو زندون وکیل‌آباد. پنج-شیش سال پیش. زنا تو بند زری بلبل صداش می‌کردن! این‌قدر که هی روضه موضه می‌خوند براشون. گاهی هم می‌زد زیر آواز. حمیرا، مهستی هم خوب می‌خوند... از همون نگاه اول فهمیدم خودشه. بعد که حرف زد، دیگه مطمئن شدم. تریاک، تریاک! معتاده بدبختهمه بهت‌مان زده. بعد اما یواش‌یواش محو قصه‌های زندانش می‌شویم. از زندانی‌ها تعریف می‌کند و از این که چه‌ها دیده و این که آدم چه‌قدر آدم شناس می‌شود توی این‌جور شغل‌ها. ما هم سراپا گوش انگار که داریم به قصه‌ی شبی چیزی گوش می‌دهیم. از منبر که می‌آید پایین، همه رسیده‌اند به آخر شامشان. شروع می‌کنند به جمع‌کردن بساط خوردن. چند نفر راه می‌افتند بروند دستشویی و بقیه هم آرام‌آرام تخت‌ها را باز می‌کنند و ملافه پهن می‌کنند. یک ربع بعد همه آماده‌ی خوابند. کمی همهمه است. زری بلبل در را باز می‌کند و می‌آید تو. زن میانسال یواشکی لب ورمی‌چیند و کیفش را جابه‌جا می‌کند. مادر و دختر ساکت می‌شوند و زیرچشمی به هم نگاه می‌کنند. من در توفیق اجباری جوان بودنم، دارم آن بالا تخت چسبیده به سقف را مرتب می‌کنم برای خوابیدن. زندانبان می‌گوید که پادرد دارد و کم‌خواب است و بهتر است بماند همان پایین. مادر و دختر هم که می‌خواهند روبه‌روی هم باشند، دو تا تخت وسط را برمی‌دارند. من ملافه‌ی تخت روبه‌رو را هم مرتب می‌کنم. خانم میانسال دیگر کیف دستی و ساک کوچکش را به‌زحمت و با کمک من می‌فرستد بالا روی تختش. بعد لنگ‌لنگان و آخ و اوخ‌ کنان از نردبان می‌آید بالا. یک‌جوری که انگار جانش را گرفته کف دستش و دارد از مهلکه‌ای می‌گریزد. نشیمن‌گاهش بالاخره می‌رسد روی تخت. نشسته و ننشسته، به‌نجوا و اشاره‌ی چشم به من می‌گوید که حواسم به کیفم باشد. ساک و کیف خودش را هم به‌بدبختی پشت و پهلویش می‌چپاند و دراز می‌کشد. به زری بلبل کسی حق انتخاب نمی‌ دهد. به حکم ما شبش را روی تختِ ناگزیر، زیر نگاهِ بی‌خواب‌ِ زندانبان می‌گذراند.


* عنوانم را از «تاکسی‌نوشت‌ها»ی ناصر غیاثی الهام گرفته‌ام!

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

از عظمت

عظیم بودن همیشه چشم‌ها را خیره می‌کند و دل آدم‌ها را می‌کشد دنبال خودشهرچه هم که روحیه‌ی عملگرا و منفعت‌گرای‌مان را تربیت کرده‌باشیم و هی روزانه روضه‌هایی برای خودمان خوانده‌باشیم تا ابعاد کوچک بودنمان را فراموش کنیم، باز هم اگر کسی بایستد در میانه‌ و قدرت ذهن و روحش را به نمایش بگذارد، در لحظه تمام می‌شویمدلداری‌هایی که به خودمان می‌دهیم و توجیه‌هایی که می‌کنیم تا حد و اندازه را یاد بگیریم و شرمسار از ناچیز بودن‌مان نباشیم، به‌محض این که کسانی برمی‌خیزند و از حد و اندازه عبور می‌کنند، فرو می‌ریزدمثلا وقتی موسوی و کروبی برابر چشم‌مان می‌آیند که در بلندیِ روحشان سه سال آزگار از عمرشان را برای چیزی داده‌اند که ما در لایه‌های ذهن‌مان به بازی‌بازیِ نوستالژیک یادش می‌کنیمنه نمی‌شودمی‌شود قهرمان‌سازی نکرداما نمی‌شود ندیده گرفت که بعضی‌ها قهرمانندناگزیریم از دیدن و به‌محض دیدن، ناگزیر از پذیرفتنحقیقت مهلت نمی‌دهدخودش را بر سرمان آوار می‌کندروزنه‌های چشم و گوش را پر‌ می‌کند...

امروز به قدرت ذهن و روح آدم‌ها فکر می‌کردمدر مطب دکتر شروع به خواندن کتابی کردم که رالف لودویگ به عنوان راهنما برای مطالعه‌‌ی «پدیدارشناسی روح» هگل نوشته. چند خط قصه‌گونه از ابتدای کتاب را اینجا می‌آورمروزم را ساخت:
«فیلسوف روس‌تبار فرانسوی الکساندر کوژِو (۱۹۰۲-۱۹۶۸) کاملا بر این باور بود که در ینا، شهری که در آن پدیدارشناسی روح نوشته‌شده، پایان تاریخ آغاز شده‌استبا پایان تاریخ برای کوژو سخن‌‌ بشری نیز به پایان می‌رسیددر نقلی به‌نسبت معتبر از او، انگار در پایان یکی از جلسات درسی درباره‌‌ی پدیدارشناسی هگل چنین توضیح داده‌ و به دانشجویانش تاکید کرده‌، که اینجا [در این کتابهمه‌چیز هست و چیز بیشتری برای گفتن وجود نداردمتعاقبِ آن از تدریس کنار کشید و سکوت کرد.»*
و من امروز مدام در حاشیه‌ی داستان به هگل فکر می‌کنم که هنوز نمی‌شناسمش. به این که چطور باید اندیشیده‌باشد و بعد به کوژو فکر می‌کنم که قدرت و عظمت آن اندیشه را می‌بیند و درک می‌کند. به این که اگر خودش عظیم و قدرتمند نبود، نه می‌دید و نه درک می‌کردو ورای همه‌ی این‌ها به این فکر می‌کنم که چه عمیق حس‌ کرده و چه توانا بوده وجودش که توانسته رها کند. که بقیه‌ی عمرش را به بازی‌بازیِ معصومانه‌ای آن گوشه‌‌ و کنار نگذراندهمصلحت‌اندیشی نکردهفقط رها کرده... 
این که این‌ داستان راست است یا دروغ، کم‌اهمیت استمهم «حقیقتی» است که در این داستان هستحقیقتی که مرا امروز از خودش سرشار کرده‌بود. این که درک عظمت با آدم چه می‌کند. می‌خواهد عظمت اندیشه‌ی هگل باشد برای کوژو، یا اندکی از خیالِ عظمت روح کوژو باشد برای امروزِ من، یا عظمتِ ایستادگی موسوی و کروبی و انبوهی هم‌وطن نام‌آشنا و غریبه باشد برای این سال‌های ما. جوهر داستان یکی است...



Ludwig, Ralf. Hegel für Anfänger. Phänomenologie des Geistes. München: dtv 2013, S. 11

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

مرگ سفید

درست یک ماه دیگر می‌شود دو سال. ردش را تا ماه‌ها پاک نکرده‌بودم. موهای سفید مانده‌بود روی پالتوی سیاه. تکه‌هایی بود که خاکستر نشده‌بود. تکه‌های مرگ سفید لاغر روی زمینه‌ی سیاه. به من اعتماد کرد حیوانک. در آغوشم آرام گرفت و آغوشم شد جای مرگش. جز او کسی در آغوشم نمرده‌بود. دیگر نیز هیچ‌کس در آغوشم نخواهدمرد. بی‌قرار است آغوشم. از دور می‌درخشد. زرد. نارنجی. نزدیک‌تر که بیایی، لهیب آتش است و بوی گوشت سوخته.  

۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه


عاشقی اگر یک فصل باشد، آن فصل حتما پاییز است. این‌طور که بالا می‌رود و پایین می‌آید. این‌طور که هی می‌کوبد و می‌ریزد و باز رها می‌کند. این‌طور که لخت می‌کند و می‌گذارد برابرِ باد. این‌طور که یک‌باره چنان آرام می‌شود انگار نه انگار که نگاری آمده یا رفته و بعد باز توفان می‌کند. انگار که یادش می‌آید که نگاری آمده و رفته.