۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

سفره‌ی عقد

تازه‌عروس خوشبخت را صدا کردند که بیاید قند بسابد روی سر رفیق قدیمیش. رفیق قدیمی نشسته‌‌بود زیر سفره‌ی سفید و چند نفر دوست و آشنا همه کناره‌های سفره را گرفته‌بودند، آماده به هلهله کردن. شروع کردند به سابیدن و خواندنِ «می‌سابم و می‌سابم...». وسواس اما آمد و گریبانش را گرفت. «اصلا من می‌تونم مهر و محبت بسابم؟ چرا منو صدا زدن؟ صدا زدن یا خودم جوگیر شدم بیام بالای سر رفیق چندین و چند ساله خوشبختی نداشته‌ رو بسابم؟ اگه بدبخت شد چی؟ چطوری تو چشماش نگاه کنم؟» سابید باز. خیلی حرف نمی‌زد و نگاهش را انداخته‌بود پایین. معمولا رویش نمی‌شد شعرهای این‌طوری بخواند. البته پیشرفت هم کرده‌بود. کوچک که بود‌، وقتی کِل می‌کشیدند در عروسی‌ها، سرخ می‌شد از خجالت. انگار که کسی یکهو‌ دامنش را زده‌باشد بالا. تازه یک‌جور محافظه‌‌کاریِ شدید هم داشت که احیانا کسی نقطه ضعف‌هایش را نبیند. یکی دو تا که نبودند نقطه‌ضعف‌ها. پنجه و دندان درستی هم که برای دفاع از خودش نداشت. اگر کسی از آن دریچه‌ای که باز شده‌بود حمله‌ می‌کرد، که تجربه نشان می‌داد احتمالش بالاست، سپری نداشت. اصلا همین بی‌سپری شروع داستان بود. همین بی‌دندانی بود که کش آمده‌بود تا نوجوانی و جوانی. تا این‌جا که حالا ایستاده‌باشد بی‌‌‌مهر و محبتی برای سابیدن، بی ذره‌ای خوشبختی‌ برای بذل و بخشش. بی‌دفاعی را همه بو می‌کشند. همان‌قدر که آدم‌های تنها بو می‌دهند، آدم‌های بی‌دفاع هم بو می‌دهند یا شاید اصلا بوی هر دو یک‌جور باشد. مثل بره‌ای که جدا افتاده‌ از گله‌اش. بی‌صدا. بی‌شاخ. بی‌پای دویدن. از صدا و جثه‌اش دورادور پیداست که دریدنی است. بحمدالله دندان تیز و اراده‌ی دریدن هم که همه‌جا هست. یکی باز دم می‌گیرد که «می‌سابم و می‌سابم...» و پودر قند سپیدسپید می‌ریزد پایین از برابر چشمانش مثل نخِ نازکِ آب زلالی که از شیر روان شده‌باشد. زلالی‌ِ آب عمودی می‌ریزد و بعد جریانش گرد می‌شود، پیچ می‌خورد و می‌پیوندد به پساب ریخته و رفته. «نکند بپیوندد به پساب ریخته و رفته؟ اصلا مگر نه این‌که دارم در این پیوستن نقش حلقه را بازی می‌کنم؟» کل می‌کشند همه یک‌باره. آرام کل می‌کشد. طوری که صدایش گم می‌شود میان بقیه‌ی صداها. کله‌قند‌های کوچک تورپیچ‌ را می‌کوبد به هم که آخرین نرمه‌ها بریزد توی سفره. خانم‌ها از دو طرف سفره را تا میانه‌اش جمع می‌کنند و کسی همه‌ی خوشبختی سابیده را می‌پیچد میان پارچه‌ی لب‌تور سپید. فکر می‌کند شاید آن زنی که نرمه‌قندها را به هم پیچید خوشبخت‌تر باشد. تازه مگر همه‌ی آن‌های دیگری که لبه‌ی توری پارچه را گرفته‌بودند، سفیدبخت بودند؟ همه‌اش هم که به ‌هر حال یک مشت خرافه است. مهم این است که عروس خودش چه بویی بدهد. بی‌سپر نباشد چیزیش نمی‌شود. راه خودش را میان گله باز می‌کند. جدا هم نمی‌افتد.         

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

گربه‌ی پلنگی

خانه با دستشویی و راهرویش روی هم بیست متر هم شاید نباشد. گربه‌ی پلنگی جای زیادی برای جنبیدن ندارد. خانه انباشته است از بوی حیوان. پنجره‌ها رو به خیابان اصلی است و از بیرون هی راه‌به‌راه صدای عبور تراموا می‌آید. زن دارد تعریف می‌کند که مرد رفته و چیزها از حد رد شده و بعضی اتفاق‌ها را نمی‌شود به عقب برگرداند. از قدیم‌ترها می‌گوید. از این که مرد حمایتش کرده. از این که به همدیگر عاشق بوده‌اند. از این‌که زن هی زنگ می‌زده و می‌گفته که تنهاست و نیازش دارد و مرد هرجا که بوده خودش را می‌رسانده. بعد بلند می‌شود می‌رود سمت کابینت‌ آشپزخانه. من همان‌جا روی راحتی چرم مشکی نشسته‌ام و نگاهش می‌کنم. چای چینی دم می‌کند. قوری را می‌گذارد روی میز کنار آباژور. همان کنار می‌نشیند. آباژور کوچک صورتش را سایه‌روشن می‌کند. دستش را تکیه‌ می‌دهد به میز. می‌گوید که گربه منتظرِ مرد است، که مرد مدام با گربه بازی می‌کرده. من گربه را لوس می‌کنم از دور، بلکه بیاید و با من دوست شود. راه نمی‌دهد اما. هی می‌نشیند جایی رو‌به‌روی شکافِ درِ اتاق و به درِ ورودیِ راهرو نگاه می‌کند. بعد آرام و با احتیاط از گوشه‌ی دیگرِ راحتی می‌پرد بالا و روی پشتی، در فاصله‌ی‌ ایمنی از من می‌خوابد. زن می‌گوید که دیگر نمی‌تواند. خیلی وقت است که نمی‌تواند. دو تا استکان چینی کوچک گذاشته روی میز برای چای. نگاهش هی متوقف می‌شود روی اشیا. گربه باز می‌پرد پایین، به در نگاه می‌کند و می‌خزد آرام زیر صندلیِ میز‌تحریر و رو به زن می‌نشیند. زن صدایش می‌زند. گربه میوی خفیفی می‌کند. زن دوباره می‌گوید «مینوش، مینوش!» یک‌طوری که انگار می‌خواهد گربه را هشیار کند. بعد زل می‌زند در چشم‌های گربه. گربه همان‌طور خفه میو می‌کند. زن خیره شده به صورت‌ گربه. اشک حلقه زده در چشم‌هایش. نچ‌نچ می‌کند و می‌گوید: «وای! چه‌قدر غمگینه. دقیق نیگاش نکرده‌بودم». سکوت می‌کند. دست‌های گوشتالویش را می‌مالد به چشم‌هایش. زل می‌زند باز به گربه. سرش را کند به چپ و راست می‌جنباند: «من هم مثل این گربه بودم. همین‌قدر وابسته». سر می‌جنباند. باز سکوت می‌کند. گربه با چشم‌های غمگین به در نگاه می‌کند. هر سه اشک می‌ریزیم.