۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

همیشه در لحظاتی از تاریخ، بی‌گناهی خودِ گناه است

به عنوان پيش‌پرده(!) پیش از نمایش «انجیل به روایت متی» فیلم کوتاهی از پازولینی دیدیم به نام «داستان گل کاغذی» که یکی از پنج اپیزود فیلمی به نام «عشق و خشم» است که دو تا از اپیزودهای دیگرش را هم گدار و برتولوچی ساخته‌اند. ایده متعلق به دو روزنامه‌نگار کاتولیک بوده. قرار بوده اپیزودهای فیلم به موتیف‌ها و اصولی از انجیل بپردازند و اعتبارشان در روزگار کنونی. کارگردان‌های پروژه اما به کاتولیک بودن‌ شهره نبوده‌اند... پازولینی در اپیزود خودش تفسیر تازه‌ای دارد از موتیف درخت انجیر در انجیل. درخت انجیری که مسیح نفرینش می‌کند، چون میوه‌ای ندارد و درخت به این نفرین خشک می‌شود. پاراگراف زیر جملات درخشان پازولینی است که از آلمانی ترجمه می‌کنم. ناهشیاری و بی‌گناهی جمعی ما را هم در عرصه‌ی سیاست خوب خطاب می‌کند:
«لحظاتی در تاریخ هست، که نمی‌شود بی‌گناه یا بدون آگاهی بود؛ آگاه نبودن خود یعنی گناهکار بودن. و این‌گونه من نینتو [بازیگر نقش اصلی فیلم] را به بالا رفتن از ویا ناسیوناله [خیابانی در رم] واداشتم، و در حالی که نینتو بی هیچ فکری در سر و به‌تمامی بی‌گناه راه می‌رود، تصاویری از چیزهای مهم و خطرناکی که در جهان رخ می‌دهد، در سوی دیگر ویا ناسیوناله از کنار او عبور می‌کنند ـ چیزهایی که او به آن‌ها آگاه نیست، مانند جنگ ویتنام، روابط میان شرق و غرب و غیره. سایه‌هایی هستند که او را پشت سر می‌گذارند و او از آن‌ها هیچ نمی‌داند. آن‌گاه در لحظه‌ی معینی صدای خدا را می‌شنود که از میان تردد خیابان می‌‌آید. خدا مصرّانه به او یادآوری می‌کند که بیدار شود، که آگاه شود، اما او هم مانند درخت انجیر هیچ نمی‌فهمد، چون نابالغ است و بی‌گناه، و از این‌ رو خدا نفرینش می‌کند.»

۱۳۹۳ آذر ۱۸, سه‌شنبه

تاریخ

امروز سر کلاس «همدلی» متنی از ادیت شتاین در برنامه‌ی کار بود. استاد یک خانم آمریکایی‌ است که آلمانی خوب اما خیلی شمرده‌ای حرف می‌زند. کمی از بیوگرافی ادیت شتاین گفت با این فرض که خیلی‌ها حتما می‌دانیم. من اما چیزی نمی‌دانستم. شتاین ریشه‌ی یهودی داشته. سال ۱۹۱۶ در گوتینگن نزد هوسرل رساله‌ی دکتری‌اش را با عنوان «درباره‌ی مساله‌ی همدلی» می‌نویسد و گویا می‌شود دومین دکترِ زنِ آلمان. قبل‌اش چند سالی دستیار هوسرل بوده و هوسرل انگار جایی او را بهترین دانشجویش خوانده بوده. رساله هابیلیتاسیون‌اش را درباره‌ی «علیت روانشناختی» می‌نویسد که با وجود رتبه‌ی ممتاز دکتری‌اش در دانشگاه گوتینگن پذیرفته نمی‌شود. کوشش‌های دیگری هم می‌کند. اما زن‌بودنش در نهایت مانع راه یافتنش به تدریس دانشگاهی می‌شود. سرآخر می‌رود دنبال معلمی. ۱۹۲۲ تحت تاثیر عمیقی که از اتوبیوگرافی قدیسه ترزا فون آفالیا می‌گیرد، به کلیسای کاتولیک می‌پیوندد و در ادامه تا سال ۱۹۳۳ در موسسه‌ی کاتولیک آموزش علمی در مونستر تدریس می‌کند. از قرار معلوم ۱۹۳۳ با اعلام سراسری بایکوت فعالیت‌های مالی ‌ـ تجاری یهودی‌ها به پاپ هم نامه‌ای می‌نویسد و درخواست موضع‌گیری می‌کند. همان سال پیش از آن که به دلیل ریشه‌ی یهودی از کار در موسسه برکنار شود، خودش کنار می‌کشد و در ۴۲ سالگی به دیری در کلن می‌پیوندد. ۱۹۳۸ می‌پیوندد به دیری در هلند. اما رژیم نازی همین‌طور مثل سیل دنبالش روان است. در اوت ۱۹۴۲ بعد از اشغال هلند دستگیر می‌شود و به فاصله‌ی ۷ روز بعد در آشویتس در اتاق گاز کشته می‌شود... 
نمی‌دانم این که متن‌اش را خوانده بودم، کار را خراب کرد یا این که حضرت استاد با سرعت بالایی سرنوشت خانم فیلسوف مستعد را تعریف کرد و تبعیض در تنوعی از اشکال یک‌باره در فضا اوج گرفت و پیچید میان متنِ روانی که درباره‌ی «همدلی» نوشته بود! لب و لوچه‌ام آویزان شده بود و چشمانم باید که بهت‌زده بوده باشند. نمِ اشکی هم نشست در چشم‌هایم. اولین بار بود که یک قربانی آشویتس این اندازه نزدیک ایستاده بود...

***
در بسیاری از شهرهای آلمان مربع‌های برنزی کوچکی می‌بینی که جلو خانه‌ها در سنگفرش پیاده‌روها کار گذاشته شده. اسمشان Stolpersteine است. به فارسی می‌شود «سنگ‌هایِ سکندری». ایده‌ی هنرمندی آلمانی است که از قرار معلوم در همه‌ی اروپا فراگیر شده. رویش چند خط ساده نوشته که اینجا فلانی زندگی کرده، کار کرده، درس خوانده یا... بعد تاریخ تبعید شدن را نوشته یا فرار را و در نهایت شکل و زمان و مکان مرگ را. فقط خط اولش یک جمله‌ی کامل است. دیگر جمله‌ای بسته نمی‌شود. داده‌ها مقطع و ریزریز زیر هم می‌آیند: «این‌جا فلانی زندگی کرده/ تبعیدشده به تاریخِ .../ورود به اردوگاهِ... به تاریخِ .../ قتل به تاریخِ ...» مربع‌های فلزی در تقابل با کشتار جمعی در اتاق‌های صنعتی گاز، یادبودهای دست‌سازند. از کنارشان با همه‌ی انتقادهای موجود هنوز هم بی‌لرز نمی‌شود عبور کرد. گاهی برابر یک خانه ۴-۵ سنگ سکندری هست. یکی مادربزرگِ خانواده بوده. یکی کوچک‌ترین بچه. یکی جوانی بوده موقع فرار در رودخانه غرق شده. یکی تیر خورده. یکی خودکشی کرده و بقیه را هم سیل برده تا آشویتسی جایی که در کنار دیگران سازمان‌یافته بمیرند. همه چیز همین دور و بر رخ داده. حتا ساختمان اصلی دانشگاه IG-Farben-Haus که دانشکده‌های زبان، مذهب‌شناسی، مردم‌شناسی، ادبیات، فلسفه و ... را در خودش جای داده، در دوران نازی‌ها محل تحقیقات روی روغن و لاستیک و... بوده و گاز سمی «سیکلون ب» که در اتاق‌های گاز به‌کار رفته، تحت همراهی و حمایت همین شرکت تولید شده. ساختمان از سال ۹۶ شده دانشگاه گوته فرانکفورت و اسکلت آن بنا ما را در میان گرفته. لوح یادبودی در ورودی ساختمان کار گذاشته‌اند که نقل قول زیر در صدر آن نشسته:
«هیچ‌کس نمی‌تواند از تاریخ مردمش خارج شود. مجاز نیست و نباید که گذشته را به حال خود رها کنیم، زیرا که می‌تواند زنده شود و به هیاتِ اکنونی تازه دربیاید.» (ژان آمری ۱۹۷۵) 

۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

قطارنوشت (۷)

همان مسیر همیشگی به سمت ماینتس ‌‌ـ تابستان ۹۳

قطار لبریز از مسافر است. همهمه فضا را پر کرده. من اما برای خودم جای دیگری سیر می‌کنم. کنار پنجره نشسته‌ام. تکه‌کاغذی روی پایم است و مدادی و دارم چیزکی می‌نویسم. گاه‌گاهی از شیشه عبور می‌کنم، چرخی می‌زنم میان شاخ و برگ درختان، کمی اکسیژن در ذهن می‌انبارم و باز برمی‌گردم روی صندلی میان فوج جمعیت. از جایی اما دیگر نه صدایی هست و نه آدمیزادی... نیم‌صفحه‌ای نوشته‌ام. سر می‌گردانم در فضا. نگاه عجیب مردی که کنار در ایستاده توجهم را جلب می‌کند. ۳ـ۴ متری دورتر از من است. همسن و سال خودم به نظر می‌رسد. دو سه سالی بالا و پایین شاید. سر تا پا سیاه پوشیده و موهای بلند صافش را از وسط فرق باز کرده و پشت سر بسته. ریش بلندش را هم در سه چهار نقطه بافته. ندیده‌اش می‌گیرم. لحظاتی بعد اما باز نگاهش می‌کنم. این بار دوستانه‌تر و شاید کمی پرسش‌گر. لبخند ملایمی می زند. بعد یک‌باره دست‌هایش را دایره‌وار در فضای در دسترسش از هم باز می‌کند و نگاهش را می‌چرخانَد در واگن روی ازدحام جمعیت. بعد دست‌ها را پایین می‌آورد. یکی را دفتر می‌کند و با دیگری مثلا می‌نویسد و همزمان با چشم و ابرو پرسش‌گرانه به من اشاره می‌کند. ابروهایم می‌رود به نشانه‌ی «چه می‌دانم دیگر!» بالا و می‌خندم. همه چیز انگار یک فیلم‌ صامت یک دقیقه‌ای است یا یک دور بازی پانتومیم.
بیست دقیقه بعد که به ایستگاه می‌رسیم، از فاصله‌ی ۲۰ـ۳۰ سانتیِ همدیگر از قطار پیاده می‌شویم، بی آن که سعی کنیم روی سکوتِ بازی با خداحافظی یا لوس‌بازیِ دیگری خش بیندازیم!

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

مطبخ‌نوشت (۱)


فلفل‌دلمه‌ای‌ها بی‌صداترین موجودات عالمند. این‌طور که کاکلشان را می‌کنی و دل و روده‌شان را می‌کشی بیرون و بعد ریزریزشان می‌کنی و جیک‌شان درنمی‌آید... و این کار کردن در مرز نباتات هم شاید از کم‌آزارترین کارها باشد. در آشپزخانه که کار کنی، ایستاده‌ای کف هرم انسانیِ ستم. از مدیر رستوران و مدیران سالن و آشپزخانه بگیر و برس به پیشخدمت‌ها و کارکنان آشپزخانه. سفارش‌ها می‌رسد به آشپزخانه و پیشخدمت‌ها گه‌گاه می‌آیند و در چارچوب همان سیستمِ «از کارگر به کارگر» غر می‌زنند که: «یه ربع شد دیگه! چی کار دارین می‌کنین آخه؟» و پیش می‌آید گاهی که حجم خستگی و دلخوری‌شان را که از کنار و گوشه‌ی رستوران جمع کرده‌اند، بیاورند و مثل باری از سبزیجات پوسیده در فضای چندمتری آشپزخانه خالی کنند. کارگر آشپزخانه که باشی اما زیر دستت هیچ موجود انسانی دیگری نایستاده. یک جور وضعیت مرزی است. زیر دستت فقط یک مشت ماشین ساده است و گوجه و سوسیس و پنیر و سایر مخلفات. دست بالا می‌توانی سر فلفل‌دلمه‌ای را خشن‌تر از تنش جدا کنی و حرارت گریل را ببری بالا که پنیر‌ها و گوشت‌ها به جز و ولز بیشتری بیفتند یا که ترق و تورق ظرف‌ها را دربیاوری. کس دیگری را اما نمی‌توانی به کار تندتر واداری. شاید هم از همین کمبود است، همین کمبود‌ِ ستم‌مایه‌ی کار، که به محض این که کسی مسوول موقت آشپزخانه می‌شود یا حس می‌کند تجربه‌ی بیشتری از دیگران دارد، می‌افتد در دام همان لطیفه‌ی معروف آفتابه‌! البته متاسفانه کسی آن‌جا لطیفه را نمی‌شناسد و خودش را از بالا نگاه نمی‌کند که ببیند چطور هویتش می‌چسبد به بدنه‌ی آفتابه و با هر دستور بی‌جایی که می‌دهد، در فضای مستراح مجازی تاب می‌خورد. در تلاش اسفناکی که می‌کند تا با انکار حضور در موقعیت مرزیِ جاندار-بی‌جان، ساختار قدرت تازه‌ای از رابطه‌ی جاندار-جاندار شکل دهد!


۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

از متن به حاشیه


 حاشیه از متن پررنگ‌تر می‌شود گهگاه! مثلاً همین سه سال پیش بود که داشتم کتابی از پل ریکور می‌خواندم که مشق درسیم را بنویسم. موضوع مشق هم بود مفهوم مداراگری نزد ریکور و قرار بود ببینم پل ریکور «شخص» را چطور تعریف می‌کند و چطور از دلش مفاهیم «به رسمیت شناختن» و «احترام» و «مدارا» را می‌کشد بیرون. هنوز چند ماهی بیشتر از مرگ فیلمون نگذشته بود و خلاصه بوی سوختنش هنوز تازه . جایی از متن ریکور نقب می‌زد به یک ماجرای غریب. به مقدمه‌ای که ریلکه‌ی شاعر بر کتابی از چهل نقاشی‌ مرکّب بالتوش نوجوان از گربه‌اش میتسو نوشته. نقاشی‌های بالتوش ـ که اسمِ تحبیبی برای بالتازار کوچک بوده از طرف ریلکه ـ در یازده سالگی کشیده شده و دو سال بعد در ۱۹۲۲ در مجموعه‌‌ای با مقدمه‌ی ریلکه در سوییس منتشر شده. بالتوش کوچک نقاشی‌ها را تا آن‌جا که به خاطر دارم در سوگ گربه‌ی از دست رفته‌اش میتسو کشیده و مقدمه‌ای که ریلکه به فرانسه بر کتاب نوشته، این‌طور شروع می‌شود: «چه کسی گربه‌ها را می‌شناسد؟ ـ امکانش هست که شما تصور کنید آن‌ها را می‌شناسید؟ اعتراف می‌کنم که وجودشان برای من هیچ‌گاه چیزی بیش از یک فرضیه‌ی مخاطره‌آمیز نبوده استمن از کل این ماجرا و تشویق بالتوش توسط ریلکه و نقاش شدن بالتوش و این‌که این اسم تحبیب به نام هنریش بدل می‌شود، چنان به شوق آمدم که رد کتاب را گرفتم و نسخه‌ی تمیز دست دومی از چاپ ۱۹۸۸ آن را در برلین پیدا کردم و خریدم. این آرزو هم سنجاق شده بود به ماجرا که فرانسه‌ام خوب‌تر شود و مقدمه را کامل ترجمه کنم...

از دیگر لحظات این‌چنینی در هفته‌های گذشته خواندن مقاله‌ای از اتو پوگلر به نام «هایدگر و هنر» بوده که قرار است در مشق درسی جاری‌ام به کار ببرم. پوگلر جایی جملات خوبی از نامه‌های ونسان ون‌گوگ نقل می‌کند. جملاتی که باعث شدند یک نسخه‌ی دست دوم از مجموعه نامه‌های ون‌گوگ ـ چاپ ۱۹۲۲ ـ به قیمت ارزانی نصیبم شود. از بر شکّر اوفتادن‌های دیگر مقاله هم مقایسه‌ای تصویری بود بین نقاشی کلاغ‌های ون‌گوگ که یکی از آخرین کارهایش است و تصویر کلاغ‌های شعر نیچه. کلاغ‌هایی که تا پیش از مواجهه با این مقاله زیارتشان نکرده بودم... و این‌طور شد که یک شعر پرشور نصیبم شد برای ترجمه. کمی زورآزمایی کردم با شعر. این هم محصولش:


کلاغ‌ها جیغ می‌کشند
و صفیرکشان بال می‌کشند سوی شهر:
به‌زودی برف خواهد‌ بارید ـ
خوشا آن که هنوز هم ـ وطنی دارد!

مات بر جای ایستاده‌ای اینک،
پشت سرت را نگاه می‌کنی که آه! چه زمان درازی!
چیستی تو ای نادان،
پیش از زمستان‌ها به جهان ـ گریخته‌ای؟

جهان ـ دروازه‌ای
به هزاران بیابان صامت و سرد!
کسی که از دست داده باشد،
آنچه را که تو از دست داده‌ای، هیچ جا قرارش نیست.

رنگ‌پریده بر جای ایستاده‌ای اینک،
به نفرین‌ راهپیمایی زمستانه دچار،
به‌سان دود،
که مدام سر در پی آسمان‌های سردتر دارد.

پرواز کن پرنده، بخوان
سرود خراشنده‌ات را با صدای پرنده‌ی بیابان! ـ
پنهان کن ای نادان،
قلب خونین‌ات را در تحقیر و یخ!

کلاغ‌ها جیغ می‌کشند
و صفیرکشان بال می‌کشند سوی شهر:
به‌زودی برف خواهد بارید ـ
وای بر آن که وطنی ندارد!

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

از واژه‌ها

یک‌باره به خودش می‌آید که از این مفهوم، از این واژه‌ی «دوستی» مدت‌هاست جز پوسته‌ای شکننده از پنج حرف مردّد الفبا چیز دیگری نمانده؛ که از همه‌ی آن‌چه که می‌توانسته واقعی‌ش کند و تجرّدش را از صمیمیتی بیانبارد، به‌تمامی خالیست... یا «عشق» که جای حروفش داغ شده در گوشت و پیچش ظریف حرف‌ها، دندانه‌ها و نقطه‌هایش گاه‌ و بی‌گاه به چرک می‌نشیند. که عمریست «شکل دیگر خندیدن»* نیست و عادلانه‌تر که می‌نگرد، می‌بیند که چسباندن حرف «ه» به انتهایش، واژه را در انطباق با واقعیت چسبناکی که این‌طور ریشه دوانده سزاوارتر می‌کند ... بعد یک‌باره از دور صدای سیلاب می‌شنود. بوی آب منتشر می‌شود در مخاط بینی‌اش و می‌بیند که شایسته‌تر از «خیانت» برای واقعیتِ هوای این لحظات واژه‌ای نیست.


*«...و، بعد، عشق/ که شکل دیگر خندیدن بود/ با دهانی از آتشفشانی از شادی،/ به روزگاری کز روح کوهی از اندوه نیز/ می‌توانستم تاریک‌تر شده باشم»
سفر به بورجوورتزی/ اسماعیل خویی

۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

با من از دریا بگو ـ تقدیم به مادران خاوران



در حواشی اکران فیلم «با من از دریا بگو» در اوکوهاوس فرانکفورت. جمعه ۲۹ اوت ۲۰۱۴

جمعیت از قرار معلوم عمدتا از فعالان سیاسی زمان انقلاب و زندانیان سیاسی اوایل انقلاب تشکیل شده. همه همدیگر را می‌شناسند. من اما جز یک دوست قدیمی عمو که تصادفا میان جمعیت می‌بینمش کسی را نمی‌شناسم. نام نسیم خاکسار را هم از عمو شنیده‌ام. او و رضا علامه‌زاده تنها چهره‌هایی هستند که نیاز به معرفی ندارند و البته پرستو فروهر که دیرتر کسی میان جمعیت نشانم می‌دهد. کم‌سن‌تر از خودم تنها یک نفر به چشمم خورد... و حالا فیلم تمام شده و ما باز به سالن برگشته‌ایم. گوش می‌دهیم به نسیم خاکسار و بعد پرسش و پاسخ شروع می‌شود. یک سلسله سوال انگشت می‌گذارند روی نگفته‌های سیاسی: این که چرا مثلا از کشته‌شدگان سال شصت کم گفته شد و چرا نامی از سرکوب کردستان و ترکمن‌صحرا به میان نیامد! چند نفر فشار می‌آورند روی حضور علی کشتگر و روی این که چرا فقط به چند فرد مشخص تریبون داده شده. انگار همه انتظار دارند که فیلم آن‌ها را هم نمایندگی کرده باشد. انگار فیلم‌ساز وظیفه داشته همه‌ی یک دوره‌ی تاریخی را بپوشاند. به نظر من این‌طور رسید که ساختار مستندـ‌‌فانتزی فیلم که در واقع کشش و جذابیت ساختاریش هم در همان نهفته است، چنین انتظارهایی را شکل می‌دهد. فیلم بخش‌های مستند زیادی دارد، از تصاویر تاریخی و فیلم دادگاه لاهه گرفته تا مصاحبه با شخصیت‌های سیاسی که سمت‌هایی در اوایل انقلاب داشته‌اند، از علی کشتگر به عنوان سخنگوی فداییان در سال‌های انقلاب و محسن یلفانی از اعضای کانون نویسندگان تا یکی از اعضای سفارت تسخیر شده‌ی آمریکا که نه ماه متعاقبش در انفرادی به سر برده‌ بوده و روزنامه‌نگار فرانسوی که از روزهای خمینی در نوفل‌لوشاتو می‌گوید. از آن سو هم حضور آذر آل‌کنعان که از خاطرات زندانش می‌گوید و در جایی حلقه‌ی اتصال قسمت مستند را به قسمت خیالی فیلم شکل می‌دهد. قسمت خیالی در روایتی با صدای رویا‌ پیش می‌رود و از داستان او و دختر خیالیش دریا می‌گوید. خاطرات زندان رویا در یک سری نقاشی صامت و متحرک نمایش داده‌ می‌شود و دخترش دریا موجودی حقیقی است انگار که در زمان حال حرکت می‌کند و فضاهایی از تاریخ را تسخیر می‌کند و از آن‌ها شاید به سبک مادر تصویرگرش رویا طرحی و یادداشتی برمی‌دارد...
کارگردان تاکید می‌کند که فیلم را برای مخاطب جوان داخل ایران ساخته‌است. برای کسی که از روند این ماجرا چیزی ندیده و حس نکرده. ابراز خوشحالی می‌کند که فیلم فردا (که بشود دیروز) قرار است متعاقب مصاحبه‌ای با خودش از صدای آمریکا پخش شود و می‌گوید اگر این برنامه در پیش نبود، دو سال زحمتش به هیچ می‌شد. من شاید آخرین سوال‌کننده‌ی جلسه باشم. می‌گویم که از قرار معلوم فیلم را برای مثلا من و ده سال جوان‌تر از من‌ها ساخته (جا داشت می‌گفتم ۱۰-۲۰ سال جوان‌تر از من‌ها!). تشکر می‌کنم از این که درباره‌ی بهاییان و درباره‌ی جنبش‌ها و سرکوب‌ها فیلم ساخته و این که طنینی داده به صداهای سرکوب‌شده و گمشده و تاکید می‌کنم که هنوز هیچ‌کدام از فیلم‌های دیگرش را ندیده‌ام. نظرم این است که فیلم علامه‌زاده کمتر از انتظاری که ایجاد کرده بود به ۶۷ می‌پرداخت. تلاش کرده‌بود که سیر کشتار ۶۷‌‌ را در وقایع سیاسی سال‌های پیش جست‌وجو کند و این سیر را به‌نسبت خوب ترسیم کرده بود. اما به مسایل زیادی پرداخته بود و شاید می‌شد به‌جایش تاکید روی ۶۷ را بیشتر کند. فیلم اشاره‌ی مبسوطی دارد به اشغال سفارت آمریکا و زمان نسبتا زیادی به خاطرات مرد آمریکایی می‌گذرد که گروگان گرفته شده. می‌گویم که اگر فیلم را برای مخاطبان جوان داخل ایران ساخته، گمانم بیان ماجرای سفارت گشودن زاویه‌ی پنهانی نیست و حتا خود دیواربالاروندگان هم ماجرا را نقد کرده‌اند و خلاصه این نسل به‌اصطلاح جوان‌تر آن‌قدرها هم در این زمینه کم‌اطلاع به نظر نمی‌رسند. نظرم این است که شاید می‌شد خود وقایع ۶۷ را تراژیک‌تر و پررنگ‌تر کرد و سرآخر می‌گویم که آن‌قدرها که انتظار داشتم از خودِ ۶۷ ندیدم و فیلم آن‌قدر که فکر می‌کردم ضربه‌زننده نبود... نمی‌دانم! شاید توقع زیادی است. شاید از این می‌آید که من این جملات هانکه را عمیقا قبول دارم که: «من تلاش می‌کنم داستانی را که تعریف می‌کنم، تا حد ممکن شدید تعریف کنم. فیلم‌ها باید روی تماشاگر تاثیر بگذارند... هنر دراماتیک به کشمکش زنده است. من این را واقعا جدی می‌گیرم. اگر جز این باشد، فیلم‌ها تنها موجی می‌سازند و عبور می‌کنند. این می‌تواند برای بیننده دو ساعت خوشایند به وجود بیاورد، اما من خودم همیشه می‌خواهم فیلمی ببینم یا کتاب‌هایی بخوانم که کمی مردّدم کنند. چون تنها چنین چیز‌هایی می‌توانند مرا به‌پیش ببرند.» فیلم البته اصلا دو ساعتی «خوشایند» نیست. زخم‌های زیادی می زند و در فریم‌های مخلتفی که برای بیان انتخاب می‌کند، در ترکیب پیچیده‌ی خیال و واقعیتش، یک و نیم ساعت پرکششی را شکل می‌دهد. ضربه‌اش اما چندان کاری نیست... کارگردان در پاسخ تاکید می‌کند که داده‌ی چندانی در دست نیست، که ساخت فیلم را درست به همین دلیل مدام به تعویق انداخته. این ضربه زدن و البته اطلاع‌رسانی هم به آن مفهوم برنامه‌‌اش نبوده. می‌بینم که جایی هم در مصاحبه‌اش با بی‌بی‌سی فارسی گفته که: «تصور این‌که این فیلم به زودی از یک کانال تلویزیونی برای ایران پخش بشود و بعد تصور این‌که مادرهایی که بچه هایشان توی آن فجایع کشته شده‌ اند این فیلم را ببینند و حسی که آنها خواهند داشت آن قدر برای من رضایت‌بخش است که باقی چیزها دیگر واقعا برایم بی اهمیت می‌شود حین صحبتم اما جایی که می‌گویم فیلم آن‌قدرها تکانم نداد، زنی در انتهای ردیف صدایش را بلند می‌کند که: «برای کسانی که از نزدیک تجربه داشته‌اند، تکان‌دهنده بود». جمله‌اش گمانم قرار است ردی از تایید و تشویق فیلم بیندازد روی لحن انتقادی من. می‌گذرد... جلسه که تمام می‌شود، جایی در راهرو زن می‌آید به عذرخواهی که: «خانوم ببخش که من میون حرفت این‌طوری گفتم هاو من پاسخم چیزی است در این مایه که«خوب چه اشکالی داره! نظرتون بود دیگه. به‌هرحال فضای دور و بر من کمتر سیاسی بوده و من اون فضا رو در زمان خودش از نزدیک حس نکردم و تفاوت نگاهه و ... » کسانی می‌آیند میان حرف‌ها و می‌روند. در ادامه با آن خانم و چند نفر دیگر می‌ایستیم منتظر قطار. کنار قطار من از این می‌گویم که سال‌هایی از زندگیم خیلی کم‌سیاسی گذشته. زن می‌گوید که حق‌مان است که زندگی‌مان را بکنیم. من می‌گویم که دغدغه‌ی سیاست داشتن مساله‌ی مهمی است و من هم باید بیش از این‌ها جهت‌گیری می‌داشتم و خیلی بیشتر از این درگیر می‌بودم. از «نسل من» چیزی نمی‌گویم. چون در همان نسل خیلی‌ها درگیرتر از من زندگی کرده‌اند. زن از سحر دلیجانی می‌گوید و از کتابش. ستایشش می‌کند که از آن دوران نوشته و این خطر را به جان خریده که دیگر نتواند به ایران سفر کندبعد از کمبود جزییات و مستندات کشتار زندانیان ۶۷ می‌گوید و من باز فکر می‌کنم با توجه به شرایط شاید نسبت به فیلم خیلی پرتوقع بوده‌ام. زن تعریف می‌کند که چطور دست هرکس یک تکه کاغذ سفید داده‌اند با اسم برادری، پدری، خواهری و با نوشته‌ای رویش که «علت مرگ: طبیعی». که چطور دست کسی به جایی بند نبوده. من می‌گویم که: «ای جانم! شما خودتان از نزدیک دیده‌اید این سندها را...» انگار با این حرف نزدیکش کرده‌ام  به خروج از روایت‌گری دور و مجرد: «آره خوب! من آخه شوهرم اونجا بود...» و پرده‌ی اشک آرام روی چشم‌هاش کشیده می‌شود. خودش را اما کماکان محکم گرفته. در آغوش می‌گیرمش. فشارش می‌دهم به خودم یا شاید درست‌ترش این باشد که بگویم خودم را به او فشار می‌دهم. ردی از خراش می‌گیرم در جانم: «اون‌وقت از من عذر هم می‌خوای که وسط حرفم گفتی خیلی هم تاثیر‌گذار بود فیلم؟نمی‌فهمم کی و چطور ضمیرهایم «تو» می‌شوند. سوار قطار که می‌شویم، سعی می‌کنم ضمیرها را آرام سر جای‌شان برگردانم...
 

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

قطارنوشت (۶)

S-Bahn. ماینتس ـ فرودگاه فرانکفورت. ژوییه ۲۰۱۴

موهای مرد شبیه پدر است. شاید کمی سفیدترچشم‌هایش را روی هم گذاشته. نشسته رو‌به‌روی من در جهت حرکت قطار. خورشید روی چهره‌اش هی حاضر و غایب می‌شود. من اما دارم می‌سوزم زیر آفتاب. از روی راین عبور می‌کنیم...
موها جعد ملایمی دارند. کشیده شده‌اند از چپ به راست. موازی خطوط نرم پیشانی‌. کمی سیاه می‌دوانم لابه‌لای تارها و بعد انگشت‌هایم را آرام فرو می‌برم میان‌شان. زبرند و خسته. خستگی بیشتر اوقات تا موها هم می‌رسد. حتا اگر از جایی حوالی دست و پا شروع شده باشد. چشم‌هایش هنوز بسته‌‌ اند. موها را که بیشتر نوازش می‌کنم، سبیل خیالی می‌لرزد. سعی می‌کند خنده‌اش را بخورد. تلاشش اما بیهوده است. جایی می‌زند زیر خنده. می‌گویم که خیلی شبیه مخمل است. مخملِ خونه‌ی مادربزرگه. برایم میو می‌کند. نشسته‌ام در بغلش. پاهایم را دو طرف پهلوهایش جمع کرده‌ام. صورتم برابر صورتش است. خودم را مثل بچه گربه لوس می‌کنم. قطار تندتند برمی‌گرداندم. موها هی تیره‌تر می‌شوند. سبیل دوباره می‌آید سر جایش. خودش هی چاق و لاغر می‌شود. موهایش که خوب تیره شد، می‌رسیم به اصفهان. آفتاب می‌سوزاندمان. حلقه‌های روشن موهایم زیر نور می‌درخشند. سی و چند ساله است. نه چاق و نه لاغر. یادم می‌دهد که سه‌چرخه را دیگر عقب‌عقب نرانم. رو به جلو حرکت می‌کنم. رسیده‌ایم فرودگاه. پدر پیاده می‌شود.


۱۳۹۳ خرداد ۲۹, پنجشنبه

برای «ش» که حالا کمی کمتر مریض است

زمانی تنها آدم‌بزرگ قابل‌ اعتماد پایتخت بود. تنها کسی که می‌توانست بفهمد که هر رابطه‌ای با جنس مخالف حتما از مسیر رختخواب یا جایی حوالی رختخواب عبور نکرده و لزوما قرار نیست در آینده عبور کند. تنها کسی که دوستی در چشمش چیزی نبود که تنها بین افراد هم‌جنس معنا پیدا کند و رابطه‌ی دختر و پسر برایش مترادف با ناامنی بالقوه نبود. کسی که در مرز بحران، جایی که باید در برابر قانون حریم‌نشناس مملکت محافظت می‌شدی، نقش محافظ قدرتمندی را بازی کرد که قابل تکیه کردن بود. نقش دوست را بازی کردآن هم در روزهایی که به‌سختی بیمار بود. معنی اعتماد را خوب می‌فهمید و صداقت را می‌شناخت. گیرم که طرفِ اعتمادش در مرز‌های نوزده‌سالگی ایستاده باشد: «کسی از صدای شرشر باران / از میان پچ‌وپچ گل‌های اطلسی»*. عمه و خاله نبود. نبود و بود. چیزی بیشتر بود. هم عمه بود، هم خاله، هم رفیق و هم خیلی کسان دیگر و بی‌ آن‌که خود مادر شده باشد، رسم مادری را خوب بلد بود. آن روزها حدود سه برابر سن مرا داشت. این روزها اما نسبت‌ سنی‌مان کوچک شده، شده دو برابر، با این که نسبت فاصله خیلی خیلی بزرگ‌تر است...
آدم دانایی بود. پر از حس‌ و ایده‌های رنگ‌رنگ . کلی درس خوانده‌ بود. عمری کار کرده بود. تنها و مستقل زندگی کرده بود و زن قدرتمندش را همیشه در عزت نگه داشته‌ بود. در قدرتمندی‌ِ تنهایش اما عجیب حساس و شکننده‌ بود. کفتر مرده‌ی روی ایوان، رفتار بی‌اصول همسایه، قوم و خویش، فرصت‌طلبی‌های جورواجور همشهری‌ها که جزء جدایی‌ناپذیر زندگی روزمره‌ بود و اخبار سیاسی ـ اجتماعی که دایم از کانال‌های مختلف دنبال می‌کرد، مدام از هم می‌گسیختش. روزش به اشاره‌ی کوچکی کدر می‌شد. ترد بود برای چنان فضایی. رک و راستی‌ش به‌تنهایی حریف پدرسوختگی‌ها نبود. کافی نبود که معترض باشد و از حق خودش نگذرد. باید همرنگ می‌شد که نمی‌خواست. و همین بود شاید که آن‌قدر که می‌توانست یا آن‌جور که می‌خواست، روی صحنه ظاهر نشده بود. آن‌قدر که باید، به بازی نگرفته بودندش. قدرش را ندانسته بودند.

حالا برگشته خانه. پس از بیست و چند روز بستری بودن. انگار که افسردگی عمیق بوده و حالا به‌نظر که روحیه‌اش بهتر است. داروهای سنگین اما کم‌رمقش می‌کند. کسی آمده تا در خانه مراقبش باشد، کمکش کند. بهتر شده. بهتر از یک ماه و اندی پیش که ذهنش پر از ترس بود و توهم توطئه. که شب‌بیداری می‌کشید و داستان‌های عجیب تعریف می‌کرد. بهتر است این‌طور که می‌گویند. باید اعتماد کنم... کسی چه می‌داند! شاید زن پرستار هم این روزها برایش مرغ‌های کم‌نمک مهربان بپزد. از همان‌ها که خودش آن سال‌ها برای من می‌پخت. شاید هم گاهی مثل من برایش تک‌شاخه‌ گل ببرد. از همان‌ها که نشانه‌ی حضور یا که عبور من بود. طوری که من هم حس کنم هستم یا که بوده‌ام. به پاس روزهایی که در فاصله‌ی کوتاهی از حصارهای کم‌اعتمادی خوابگاه، همان‌ها که حفاظ نامشان بود، برایم حریم گرمی از اعتماد و دوستی ساخته بود.



«کسی که مثل هیچ‌کس نیست»/فروغ

۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

مردد بودم که این ترجمه را بگذارم این‌جا یا نه. متن ترجمه‌ی مستقیم یا نقل غیرمستقیم بخش عمده‌ای از سخنرانی نوید کرمانی، نویسنده‌ و شرق‌شناس ایرانی-آلمانی در جشن شصت و پنج سالگی قانون اساسی آلمان فدرال در مجلس است. کرمانی سخنرانی است دوملیتی. سبک سخنرانی قابل توجه است؛ این که با همه‌ی نرم‌خویی و زیباییش سویه‌های قوی انتقادی در خود دارد و این‌طور که از ارزیابی‌ها برمی‌آید، از روال استاندارد نطق‌های رسمی این‌چنینی انحرافی مثبت نشان می‌دهد. متن سخنرانی در عین حال که خیلی قوی و نقادانه است، حس خوبی از تعلق به این سرزمین و دوست داشتنش را نیز در خود دارد. انگار که بازخورد بسیار خوبی هم داشته. تعدادی، حتا نویسنده‌ی مقاله‌ی تسایت آنلاین، انگشت گذاشته‌اند روی این که نماینده‌ی حزب سوسیال‌-مسیحی جلسه را ترک کرده. دلیلش را نویسنده‌ی مقاله‌ی تسایت آنلاین در یاد کردن مکرر از ویلی برانت و فقط ویلی برانت و نه هیچ صدراعظم دیگر برمی‌شمرد. متن سخنرانی طولانی‌ است. بخش‌هایی از آن به نظرم بسیار بلیغ، زیبا و قدرتمند رسیدند و بسیاری از آن برای منِ ایرانیِِ غیرآلمانی و شاید در آینده ایرانی-آلمانی چیزهای خوبی برای آموختن داشت. مایه‌ی خوشحالی است، اگر اینجا گذاشتنش باعث شود کمی بیشتر خوانده شود:

ساختار کلی سخنرانی از این قرار است که - نقل به مضمون – کرمانی از پارادوکس یاد می‌کند و از این که پارادوکس روش بیانی متعارفی برای متون حقوقی، که تلاششان دستیابی به بیشترین وضوح است، نیست. قانون اساسی با این جمله‌ی تناقض‌گو آغاز می‌شود که «کرامت انسانی غیر قابل تعرض است» و کرمانی می‌گوید که اگر قابل تعرض نبود، قانون خود را در جمله‌ی دوم به حفاظتش مکلف نمی‌کرد. بعد به‌ ترتیب بندهای متعددی از قانون را می‌خواند و می‌گوید که این‌ها در زمان تصویب اولیه در سال 
۱۹۴۹ فقط یک سری اظهارات بی‌پشتوانه‌ بوده‌اند و واقعیت جامعه را منعکس نمی‌کرده‌اند. اجرا کردن این قوانین در طول سال‌های بعد آن‌ها را به واقعیت تبدیل کرده. این بین بندهایی از حق فرد در رشد شخصیت خودش، برابری حقوق زن و مرد، برابری در برابر قانون، لغو مجازات مرگ، آزادی بیان و ... را اسم می‌برد و اشاره می‌کند که چگونه هرکدام به شکلی در زمان تصویب قانون از واقعیت و بعضا خواست آن زمان جامعه فاصله داشته‌اند. از یک نظرسنجی معتبر در سال ۱۹۵۱یاد می‌کند که مردم ۴۵ درصد به قانون اساسی امپراتوری آلمان، ۷ درصد به قانون اساسی جمهوری وایمار، ۴۲ درصد به قانون اساسی نازی‌ها و فقط ۲ درصد به قانون اساسی جمهوری فدرال فعلی رای داده‌اند. یکی از جملات درخشان سخنرانی درست همین‌جاست: «ما چه‌قدر باید خوشحال باشیم که در آغاز جمهوری فدرال سیاست‌مدارانی سر کار بودند که عمل خود را نه بر نظرسنجی‌ها که بر باورهای‌شان استوار کردند.» در ادامه می‌گوید که حتا در پنجاهمین سالگرد قانون اساسی آلمان (یعنی فقط پانزده سال پیش) هم به‌سختی قابل تصور بود که سخنران مراسم کسی باشد که دوملیتی است و تنها آلمانی نیست. از ایران یاد می‌کند و از این که چنین حضوری به‌رغم تمام تلاش‌ها و فداکاری‌ها در راه آزادی هنوز نامتصور است. بعد همه‌ی حاضرین را از صدراعظم و رییس جمهور تا نماینده‌ها یک‌به‌یک خطاب می‌کند، حتا سفیر ایران را خطاب می‌کند و می‌گوید که نه ۶۵ سال و نه حتا ۱۵ سال طول خواهد‌ کشید که در ایران هم یک مسیحی، یهودی، زرتشتی و یا بهایی بتواند در مجلسی برآمده از انتخابات آزاد سخنران مراسم مشابهی باشد. 

از زیست‌پذیر شدن و دوست‌داشتنی شدن آلمان می‌گوید و با استفهام تاکیدی می‌پرسد که کدام دوران تاریخی آلمان آزادتر، صلح‌آمیزتر و روادارتر از اکنون بوده! از این می‌پرسد که آلمان چه‌وقت و از کدام مسیر توانست از پس نظامی‌گری قرن نوزدهمی و کشتار یهودیان عزتش را بازپس بگیرد! و می‌گوید که اگر تنها یک روز، یک واقعه، یک ژست در دوران پس از جنگ را بخواهد به نشانی از «عزت» نام ببرد، «زانو زدن در ورشو» است [زانو زدن ویلی برانت در برابر بنای یادبود قهرمانان گتوی ورشو، قربانیان شورش یهودیان در گتو، در مقام عذرخواهی از جنایات جنگی آلمان]:
«این خود غریب‌تر از تناقضی است که قانون با آن آغاز می‌شود و در تاریخ مردمان البته بی‌مثال است: این کشور در حرکتی از تواضع به عزتش دست یافت. آیا قهرمانانگی معمولا قدرت، مردانگی و نیروی فیزیکی و بیش از همه غرور را تداعی نمی‌کند؟ اینجا اما کسی بزرگی نشان داد با زیر پا گذاشتن غرورش و با پذیرش گناه، آن‌هم گناهی که او شخصا در مقام مخالف هیتلر و در مقام یک تبعیدی کمترین تقصیر را در برابرش داشت: اینجا کسی حیثیت خود را ثابت کرد، در این که در حضور همه شرمسار شد. اینجا درک کسی از وطن‌پرستی‌ خود چنین بود که در برابر قربانیان آلمان زانو بزند.» در ادامه از این می‌گوید که در برابر صفحه‌ی تلویزیون دچار احساساتی‌گری نمی‌شود، اما فیلم زانو زدن ویلی برانت را تا امروز نتوانسته ببیند، بی آن که اشک به چشمش بیاید «و عجیب این است که: در کنار تمام چیزهای دیگر، در کنار تاثر، یادآوری جرم، تحیر هربار تازه، اشک‌های غرور هم هست، اشک‌های غروری کم‌صدا و البته خاص برای چنین جمهوری فدرال آلمانی. [تشویق حضار] این آلمانی است که من دوست می‌دارم. نه آلمان لاف‌زن، نه آلمان قلچماق، نه آلمانِ مغرور-به-آلمان بودن-و-به این که-اروپا-آخرش-آلمانی-حرف می‌زند. بلکه ملتی که از تاریخش نومید است، از تاریخی که تا این زمان درگیر محکوم دانستن خود و ستیز با خود بوده است، در عین حال که از شکست خود آزموده شده، شکوه و جلالش را دیگر هرگز نیاز ندارد و قانون اساسی [Verfassung] خود را به‌فروتنی قانون پایه [Grundgesetz] می‌نامد و با غریبه‌ها ترجیحا کمی دوستانه‌تر و بی‌غرض‌تر روبه‌رو می‌شود تا بار دیگر غرق بیگانه‌ستیزی و نخوت نشود.»
در ادامه از این می‌گوید که چطور از قرن هیجدهم وطن‌پرستی مذموم دیده شد و لسینگ کلمه «جهان‌وطن» را برای اولین بار به‌کار برد و فرهنگ آلمانی در موقعیتی دوگانه نسبت به ملیتش ایستاد. از گوته و شیلر، کانت و شوپنهاور، هولدرلین و بوشنر، هاینه و نیچه، هسه و برادرانِ مان نام می‌برد که با آلمان در ستیز بوده‌اندو خود را شهروند جهانی دانسته‌اند و به وحدت اروپا باور داشته‌اند، پیش از این که به یک پروژه‌ی سیاسی تبدیل شود. کرمانی می‌گوید:«همین خط جهان‌وطنی روح آلمانی است که ویلی برانت دنبال می‌کند، نه فقط در جنگ علیه ناسیونالیسم آلمانی و برای اروپایی متحد، که در دفاع از یک سیاست داخلی جهانی (Weltinnenpolitik)، در فعالیت برای کمیسیون شمال-جنوب و در ریاستش بر سوسیالیست انترناسونال. و این شاید برای آلمان کنونی چندان مساعد به نظر نرسد که در دوئل‌های تلویزیونی پیش از انتخابات از سیاست خارجی تقریبا هیچ‌وقت سوال نمی‌شود یا یک نهاد قانون اساسی انتخابات پیش روی پارلمان اروپا را بی‌معنا می‌کند، (تشویق حضار) وقتی که کمک کشوری با چنین موقعیت قدرتمند اقتصادی به کشورهای در حال توسعه زیر میانگین کشورهای OCDE [سازمان همکاری اقتصادی و توسعه] قرار دارد یا این حقیقت که آلمان از نه میلیون پناهجوی سوری که در جنگ داخلی وطنشان را از دست داده‌اند، تنها ده هزار نفر را پذیرفته است.» (تشویق حضار)
کرمانی می‌گوید که فعالیت در جهان آن طور که ویلی برانت نمونه‌وار برایش ایستاد، در گشوده بودن بیشتر به روی جهان است. از تغییرات اعمال شده بر روی قانون اساسی یاد می‌کند و از این‌جا به بعد سویه‌ی انتقادی سخنش قوی می‌شود. تغییرات بنیادین ماده 
۱۶قانون اساسی را یادآوری می‌کند. همچنین این حقیقت را که در سال ۱۹۹۳ جمله‌ی موجز«کسانی که تحت تعقیب سیاسی هستند از حق پناهندگی برخوردار می‌شوند» چنان دستخوش تغییر شد که عملا چیزی از پناهندگی به‌عنوان حق اساسی باقی نماند. از تبعیدی و پناهجو بودن ویلی برانت یاد می‌کند. یادآوری می‌کند که در جهان کنونی انسان‌هایی به گشوده بودن کشورهای دموکراتیک وابستگی حیاتی دارند و ادوارد سنودن را یکی از این افراد برمی‌شمارد، کسی که حفظ حقوق اساسی‌مان را مدیونش هستیم. از هزاران نفری که سالانه در مدیترانه غرق می‌شوند، یاد می‌کند. از این که آلمان با منابع کافی که در دسترس دارد، می‌تواند دست‌کم تعقیب‌شوندگان سیاسی را حمایت کند و خوبست که به‌خاطر سود خودش به بقیه‌ی انسان‌ها هم شانس عادلانه‌ای برای مهاجرت قانونی بدهد که بعدتر مجبور به پناه بردن به حق پناهندگی نشوند. به بیان کرمانی عزت ماده  ۱۶ گرفته شده و حق پناهندگی توسط محتوای این ماده خدشه‌دار شده‌است. او در ادامه خطاب به نمایندگان آرزو می‌کند که تا سالگرد ۷۰ سالگی «قانون اساسی از این لکه‌ی زشت و سنگدلانه پاک شده باشد». کرمانی می‌گوید: «این آلمان خوبی است، بهترینی که ما می‌شناسیم. به‌جای این که خود را [به روی دیگران] ببندد، اجازه دارد به چنین جذابیتی مغرور باشد.» 
در ادامه از موقعیت والدینش می‌گوید که پس از سقوط دولت مصدق مهاجرت کرده‌اند. از موقعیت مهاجران می‌گوید و از این که آلمان تنها در طول چند دهه پس از جنگ جهانی دوم جمعیت مهاجرعظیمی را در خود پذیرفته و از پس یک تغییر دموگرافیک بزرگ، آن هم فقط در طول یک نسل به‌خوبی برآمده است. به نظر کرمانی آلمان در گنجاندن مهاجران تازه در خودش به‌رغم تمام ایرادها و کاستی‌ها در مجموع خوب عمل کرده. او از کشمکش‌های فرهنگی، مذهبی و اجتماعی هم یاد می‌کند، از تعصبات آلمانی‌ها و آن‌ها که فقط آلمانی نیستند، از ترور و خشونت. اما کشور را در مجموع روادارتر، دوستانه‌تر و به‌نسبت عادل‌تر از آلمان دهه‌ی ۹۰ می‌بیند. می‌گوید که شاید اینجا و آنجا کمبودهایی در به‌ رسمیت شناختن بوده باشد، به ویژه در نسل پدر و مادر او در برابر خدمات نسل کارگران مهمان و شاید جاهایی هم بوده که مهاجران به‌روشنی نشان نداده‌اند که چه‌اندازه برخورداری از آزادی در این سرزمین را ارج می‌نهند و در این‌جا از برابری اجتماعی، شانس‌های کاری، مدارس و دانشگاه‌های رایگان، سیستم بهداشت قوی، حکومت مشروطه و آزادی بیان و آزادی مذهب نام می‌برد. 
سر‌آخر به نمایندگی از دیگران صحبت می‌کند و این بخش پایان درخشانی بر سخنرانی است:
«و این‌گونه مایلم در انتهای سخنرانیم به نمایندگی سخن بگویم، به نامِ - نه، نه به نام تمام مهاجران، نه به نام جاما ایسو (Djamaa Isu) که خودش را تقریبا در همین روزها یک سال پیش در کمپ پذیرش اولیه‌‌ی مهاجران در آیزن‌هوتنشتات با کمربند دار زد، از ترس این که بدون بررسی درخواست پناهندگیش به کشوری خارج ازمرزهای اتحادیه اروپا بازگردانده شود؛ نه به نام مهمت کوباشیک و دیگر قربانیان گروه‌های زیرزمینی نازی، که توسط نهادهای تحقیقات و روزنامه‌های بزرگ مملکت سال‌ها به تبهکاری متهم می‌شدند؛ نه به نام تنها یکی از یهودیان مهاجر یا بازگشته‌ای که با کشتار تقریبا تمام مردمش هیچ‌گاه نمی‌تواند کنار بیاید – اما به نام بسیاری، به نام میلیون‌ها تن انسان، به نام کارگران مهمان که مدت‌هاست دیگر مهمان نیستند؛ به نام فرزندانشان و فرزندانِ فرزندانشان که مسلما با دو فرهنگ و نهایتا با دو گذرنامه بزرگ می‌شوند؛ به نام همکاران نویسنده‌ام، که زبان آلمانی برای آنها نیز هدیه‌ایست؛ به نام فوتبالیست‌هایی که در برزیل برای آلمان از خود مایه می‌گذارند، حتا وقتی که سرود ملی را نمی‌خوانند (تشویق)؛ همچنین به نام آن‌ها که کمتر موفق بوده‌اند، به نام آن‌ها که نیازمند کمکند و حتا به نام مجرمان که درست مثل اوتزیل‌ها و پودولسکی‌ها به آلمان تعلق دارند؛ به‌ویژه به نام مسلمانان که در آلمان از حقوقی برخوردارند که، در کمال شرمساری ما، از مسیحیان در بسیاری از کشورهای مسلمان دریغ شده؛ و به نام پدر و مادر مومنم و خانواده‌ای که این میان دیگر یک خانواده‌ی مهاجر 
۲۶ نفره است، مایلم بگویم و همراهش دست‌کم تعظیمی نمادین کنم که: ممنون، آلمان.»

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

زنِ خیابان کانت

نوامبر گذشته. ایستگاه اتوبوس خیابان کانت. ماینتس

موهای زن کوتاه و مجعد است، بوری به سفید آمیخته. یک پیرزن قرص و محکم با چهره‌ی جدی! هفتاد را شیرین دارد... تا می‌رسم، چراغ راهنمایی که پنجاه متری آن‌طرف‌تر است، سبز می‌شود. ماشین جلویی کمی تعلل می‌کند. پشت‌سری برایش بوق می‌زند. زن دستش را در هوا به سمت ماشین‌ها تکان می‌دهد: «ابله‌ها! همینه دیگه. همینه که دیگه ماشین نمی‌رونم.» از خودش صدای بوق درمی‌آورد و با دستش بوق خیالی را فشار می‌دهد: «خوشبختانه اون‌قدر دارم که پول تاکسی بدم. گاهی هم حالا اتوبوسمن همین‌جور سبک به حرف‌هایش سر تکان می‌دهم و بینش هی نیشم به خنده باز و بسته می‌شود. «البته یه عمر کار کردم ها! اونم بهترین جا! وزارتخونه تو ویسبادن. هر روز می‌رفتم با ماشین و میومدم. حالا اما با این احمق‌ها که رانندگی می‌کنن تو خیابونا، همون بهتر که آدم ماشین نرونهاین بین اتوبوس می‌رسد. سوار می‌شویم. من می‌روم عقب‌ اتوبوس. او همان روبه‌روی در می‌نشیند. می‌بینمش که سرش را مدام به سمت خانوم کناری می‌چرخاند. مخاطبش هم گاه و بی‌گاه سری به تایید تکان می‌دهد.


یکی دو ماه بعد. همان‌جا

زن را از دور در ایستگاه تشخیص می‌دهم. نزدیکش که می‌رسم، سلامکی می‌کنم. طبعا یادش نیست. شانس او یا شانس من این بار یکی خیلی تند می‌پیچد توی خیابان اصلی: «می‌بینی این ابله‌ها رو! همینه که من ماشین نمی‌رونم. خوشبختانه پولم می‌رسه که تاکسی بگیرم و بین این احمقا ماشین نرونم. کار کردم البته یه عمر! اونم تو بهترین جا. تو وزارتخونه. یه عمر هی از روی پل روندم، رفتم ویسبادن و برگشتم. الان اما ترجیح می‌دم بین این همه ابله رانندگی نکنم...» اتوبوس می‌رسد.


امروز نزدیک هشت صبح. دم نانوایی. یکی از فرعی‌های خیابان کانت

از دوچرخه پیاده شده‌ام. نانش را خریده، دارد با یک سگ سیاه و سفید شبیه پاکوتاه توی پیاده‌رو می‌رود
هوای مزخرفی‌ست! آدم تکلیف خودش رو نمی‌دونه.
- آره اصلا نمیشه روش حساب کرد. اما به‌جاش خیلی تر و تازه است!
- آره تازه‌ست... دیروز که رفتم مرکز شهر، مردم همه ریخته‌بودن بیرون. همه هم احمق! اینو (اشاره به پاکوتاه) که نمی‌تونم با خودم ببرم.
لبخند می‌زنم. روز به‌ خیر و این‌ها می‌گوییم به همدیگر. وارد نانوایی می‌شوم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

سگ

کسی گفته بود که این تورفتگی میان لب‌ها و بینی نشانه‌ی رنج است. نگاه می‌کند در آینه... نه! خیلی گود است. کاریش نمی‌شود کرد. راه فراری نیست. این همه هم که از جبر و اختیار می‌گویند همه‌اش کشک است. به هر حال هیچ‌کس انتخاب نکرده که دیگران از کنارش چنان بگذرند که از کنار جمادات. که می‌داند؟! شاید هم می‌بینند گودی را. می‌بینند که چه‌قدر گود است. می‌ترسند که رنج دامن‌شان را بگیرد. می‌دانند که بگیرد، رها نمی‌کند... گودی کدر می‌شود پیش چشمانش. پلک می‌زند و قطره‌ها می‌چکند روی روشویی سفید. از گلویش بریده‌بریده صدای حیوان درمی‌آید. صدای حیوانی که پای زخمی‌ش را لحظاتی پیش از تله‌ای جایی کشیده باشد بیرون. جای گوشت جامانده می‌سوزد. عقب‌عقب می‌رود. پشتش می‌ساید به سرمای کاشی‌ها. سر می‌دهد خودش را به دیوار و زانوهایش تا می‌خورند. از پشت در صدای ساییده‌ شدن می‌آید. تمامی ندارد. همان‌طور که نشسته دستش را دراز می‌کند طرف در. دستگیره را می‌کشد پایین. جثه‌ی درشت سگ از لای در پیدا می‌شود. نزدیک می‌آید. زن سرش را همان‌طور نشسته روی پهلوی سگ می‌گذارد. موهای زبر گونه‌اش را می‌ساید. سگ کج می‌کند خودش را. موهای زن را بو می‌کند. لیسش می‌زند. بعد آرام‌آرام سرش را می‌برد پایین. زبانش را می‌کشد جای گوشت جامانده. زن ضعف می‌کند. درد می‌دود تا بن استخوانش. از گلویش صدای حیوان درمی‌آید. صدای حیوان زخمی. موهای سگ را چنگ می‌زند. سگ اما عقب نمی‌کشد. همچنان زبان می‌زند زخم را. درد جایی در اوج سوزش وا می‌گذارد. موهایشان فرو رفته در هم. پهلوی سگ از اشک خیس است.  

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

نقطگی (می‌توان چون آب در گودال خود خشکید...*)

نقطه شده‌‌ بود. بی‌طول و عرض. نه از جایی به جایی کشیده می‌شد. نه کسی را به دیگری می‌پیوست. نه حتا خودِ ساده‌اش را تا هیچ‌کس و هیچ‌چیز دیگری می‌توانست امتداد دهد. هندسه‌ای شکل نمی‌گرفت. برداری که طولی داشته‌ باشد و به سویی روان باشد، چیزی بود در منظومه‌ی خیال. حرف زدن از سطح و فضا هم این میان بیشتر به شوخی می‌مانست. مکان هندسی جابه‌جایی‌های زندگیش بی‌شکل بود و وقتی از جسارت، صداقت و چیزهای دهن‌پرکن این‌چنینی می‌گفت، زیاد نمی‌شد جدیش گرفت. مگر همه‌ی صداقت و شهامت یک نقطه‌ چه‌قدر می‌توانست باشد؟ جمع شده بود در خودش. متراکم شده بود در گلوله‌ای ناچیز از هراس و از زخم‌هاش (زخم‌ها! این همه زخم، این همه زخم...**) گاه و بی‌گاه چرک و خونابه جاری بود... همه‌ی این‌ها را اما باید که به شوخی برگزار کرد. عنوان منظومه را باید گذاشت «درد‌ دل‌های نقطه‌ی کوچک». عنوانش مرا یاد شِل می‌اندازد و «آشنایی قطعه‌ی کوچک با دایره‌ی بزرگ»! اما نباید ساده‌لوح بود. این داستان به‌کل چیز دیگری است. دایره‌ی بزرگی از راه نخواهد رسید. همه‌چیز نقطه‌نقطه است. حتا افق. و تنها امکان حضور چیزی از جنس خط، از جنس امتداد، عبور پرشتاب نقطه‌ای است از کنار نقطه‌ی دیگر. صفیرکشان.



فروغ 
- از «عروسک کوکی»
** این چند سطر از شعر عمو اسماعیل از ذهنم گذشت (صفیرکشان):
... ابرها! این همه ابر/ این همه ابر/ آخر از چیست که امسال نمی‌بارند؟
- از «در امتداد زرد خیابان»

۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

پوست


بیدار شدم و خود را تنی یافتم بدون پوست: یک زخم.
پیزارنیک، یادداشت‌ها، پاریس ۱۹۶۰*


پوست انداخته‌بودم. لحظه‌ای که خواستم بلند شوم، فهمیدم. نقشی از من درست به هیاتی که از خودم در آینه می‌شناختم جا ماند روی تخت. برخاستم. نگاهش کردم. شگفتی صحنه چنانم در خود کشیده‌بود که سوزش سرما را بر رگ و پی‌ خیس حس نمی‌کردم. زود افتاده‌بود. پیش از آن که پوست تازه مجال جوانه‌زدن پیدا کرده‌باشد... برابر آینه ایستادم. قلبم بی‌پروا می‌زد. انگار می‌خواست بپرد بیرون. آرام فشارش دادم سر جایش. سرد بود. باد می‌وزید مدام. بادکنک‌های هوا در ریه‌هایم پر و خالی می‌شدند. سرخ بودم سراسر و عجیب تماشایی!



* گمانم این را محسن عمادی عزیز نقل کرده بود! جایی میان یادداشت‌های قدیمی پیدایش کردم.

۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

اشی‌مشی

ورودی فروشگاه‌های مختلف از اوایل پاییز یک منظره‌ی تکراری داشته: بافت مشبک ظریفی که مجموعه‌ی متنوعی از دانه‌‌ها را در خود پیچیده. می‌شود از لبه‌ی پنجره‌ای جایی آویزانش کرد و این‌جوری خود‌ِ اجتماعی‌شده را دوباره جزیی از طبیعت جا زد. آن هم از نوع خودآگاهش که قرار است به زندگی پرندگان شهری در عبور از پاییز و زمستان فکر کند. روی برچسبش ادعا شده که فلان و بهمان دانه‌های روغنی را دارد و می‌تواند ویتامین‌ها و مواد معدنی زمستانه‌ی پرنده‌ها را تامین کند!

... و این‌طور بود که یک توپ توری زرد و کوچک از حدود یک ماه پیش از چارچوب پنجره‌ام آویزان شد. اما تا همین دیروز که یک گنجشک تیزبین سر و کله‌اش پیدا شد، دست‌نخورده باقی مانده بود. گذاشته‌ بودم به این حساب که زمستانش زمستان درستی نبوده و حتما خودشان از پس خودشان خوب برآمده‌اند... اما از دیروز که توپ خوردنی کشف شده، مدام صدای جیک‌جیک می‌آید. هی سرک می‌کشم، می‌بینم یکی دو تایی آمده‌اند و سوار توپ غذا شده‌اند. توپی که دیگر برای «توپ» نامیده‌ شدن به درجاتی از تخیّل نیاز دارد.

۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

پازل

بچه که بودم یعنی حدود پنج‌‌ـشش‌سالگی برنامه‌ی قطعی ذهنم این بود که دندانپزشک شوم. دندانپزشکی به عنوان اولین شغل پیچیده و پرابزاری که به چشمم خورده‌ بود، همه‌ی ذهنم را تسخیر کرده بود. قرار بود بزرگ که می‌شوم دندانپزشک شوم و روی در مطبم بنویسم «ورود خانم‌های چادری ممنوعیادم است این حرف در همان فضای کم‌مذهبی خانه‌ و خانواده‌ی آن سال‌های ما مایه‌ی شگفتی شده‌ بود.

چادر تا مدت‌ها معنی امل بودن می‌داد. گذشت تا بیشتر تجربه کنم و تنوعی از آدم‌های چادری ببینم و کلیشه‌‌ی ذهنم مخدوش شود. مدرسه با هزار و یک ایراد آموزشیش، از پس این یک کار به‌خوبی برآمد. شخصیت آدم‌ها از سر و لباس‌شان پیاده شد و رفت نشست در لایه‌های عمیق‌تر. فاصله‌ی من از حجاب و امل‌شدگی احتمالی هنوز کم نبود. اما جمله‌ی شش‌سالگی‌م شرمسارم می‌کرد.

ماجرا اما به همین سادگی نماند. من در بندگی مومنانه‌ام که نماز و روزه‌اش ترک‌ نمی‌شد، حجاب را، که از سوراخ‌سنبه‌های مدرسه و کتاب دینی و جامعه در افکار و اعصاب‌مان تزریق می‌شد، به‌شکلی بسیار طبیعی فیلتر می‌کردم. این یکی در کتم نمی‌رفتتا رسید به روزی که روند‌ خود را به ندیدن زدن، که در برابر شنیده‌های مشکوک «آویزان شدن از درخت با موها» دوام آورده‌بود، در یکی از معدود جلسات روضه یا به‌اصطلاح «صحبت»ی که در سیزده سالگی شرکت کردم، به‌ هم ریخت. «سرت‌ کن! سرت‌ کن»ی که چهار پنج سال در لایه‌های ذهنم ندیده‌اش گرفته بودم، از خلال صحبت‌های خانم رنگ‌پریده‌ای با ابروهای قیطانی که به شهادت ِ اطرافیان بسیار فاضل و پرهیزگار بود، دوباره سر بر‌آورد. زن با صدای آرام و با آب و تاب از گناه بی‌حجابی می‌گفت و از عذاب. از همه مهم‌تر این‌که انگشتش را روی نقطه‌ی حساس گذاشته‌ بود و فشار می‌داد، روی نقطه‌ی حساس ذهن من که عذاب وجدان‌ِ «دیگری را به گناه انداختن» بود. این‌طور شد که من با شالی که به سبک زنان عرب دور سرم پیچانده بودم، بی‌ آن‌که یک تار مویم بیرون باشد، از جلسه بیرون آمدم و دوران ده‌روزه‌ی محجب‌بودگی آغاز شد. دورانی که محرکش همه ترس بود و حس گناه. ترس از این که خودخواهی من، ناتوانی و میل من باعث اتفاق «برگشت‌ناپذیری» در زندگی کس دیگری بشود...

زود عرق کرد اما و دو سال مسیر فرسایشی ور رفتن فکری(!) لازم بود تا دوباره در پانزده‌سالگی محجب شوم. یادم است که احتمال ذره‌ای نقش بازی کردن در «به گناه افتادن دیگری» شده‌بود بزرگ‌ترین محرک من برای حجاب در فضای خصوصی و این محرک آن‌قدر قوی بود که بتواند چهارسالی به روسری مجابم کند. به هر حال نیاز به دلیل بود. «بندگکی سر‌به‌راه» نبودم و این‌طور نبود که خیال حکمت ناپیدای خداوندی بتواند نقشی در اعمالم بازی کند. هیچ‌وقت اما پذیرفتنی‌تر نشد. کم‌پشتوانه ماند. انگار چیزی را از بیرون به خودت سنجاق کرده‌باشی. محرک ماجرا یک «دیگری» نامعلوم بود. چیزی از درون نمی‌آمد جز حس گناه و عذاب وجدان. حسی که ریشه‌هایش در آموزش سنتی ـ مذهبی مملکت خوب آبیاری می‌شد. با این وجود مضحک می‌نمود. این که چیزی داعیه‌ی تعیین مرزهای تنت را داشت، به تحمل گرما مجبورت می‌کرد، هوای تازه را از سر و بدنت دور نگه می‌داشت و همه‌ی مشروعیتش را از احتمالی معلق در فضا می‌گرفت. آن هم احتمالی که با تو ارتباط مستقیم نداشت و تلاش‌ مذبوحانه در این استدلال که جامعه ناامن می‌شود و دامن تو را هم می‌گیرد، غیرواقعی می‌نمود. عکس‌های سیاه‌وسفید آلبوم‌ها با مادربزرگ‌ها و خاله‌عمه‌های مینی‌ژوپ‌پوش و خاطره‌های «غیر ناامن» مادرانه از مدرسه رفتن‌ همان‌جا بغل گوشت بود.

این‌طور شد که چهار سالی زیر روسری‌های سبک و سنگین با انتخاب مثلا شخصی (!) در فضاهای خصوصی دوام آوردم. تا رسید به سال اول دانشگاه و منزل یکی از اقوام در تهران. تازه از خرید برگشته‌ بودیم و یک عنصر ذکور هم‌سن و سال «نامحرم» در خانه بود که به‌خاطر حضورش روسری را بر سرم نگه داشته‌ بودم. خویشاوند نزدیک گفت «فلانی. رسیدیم خونه. چرا روسریت رو درنمیاری؟» گمانم به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که من در هیجده سالگی برابر یک همسن‌ و سال مذکر حجابم را حفظ کرده‌باشم! پوسته‌ی باورم آن‌قدر نازک شده‌ بود که به اشاره‌ای ترک خورد. روسری در لحظه حذف شد و تمام.

سال‌های بعد بیشتر و بیشتر پردازش کردم که چطور در آن نگاه تحریک‌محور به حجاب، خودم را تنها ابژه‌‌ای دیده‌ بودم و تا چه‌اندازه این نگاه توانسته‌ بود ذهن و روان سال‌های نوجوانی مرا به بازی بگیرد. مدام برایم روشن‌تر شد که چطور نگاه زن‌ستیز موجود پایه‌های حس گناه و عذاب وجدان را مستحکم کرد و رویش بنایی علیه خود من ساخت. چطور سازگاری مرا با خودم و زنانگیم متزلزل کرد، تصویری اغراق‌شده از یک اتفاق احتمالی بیرونی ایجاد کرد و با مثال‌های دروغین توانست مرزهای تن مرا تحدید کند. چطور کاری کرد که خودم را، خودمان را، نه در درک بی‌واسطه‌ی تن و روان‌مان که از چشمی دوربین‌های مجوز‌دار نگاه مسلط مردسالارانه ببینیم. و چطور درک ضعیف از جنسیت و بستر خوبی که شکل خاصی از برداشت مذهبی فراهم می‌کرد، دیگری ِمذکر را به سوژه‌ای منفعل تقلیل می‌داد که مسیر گزیرناپذیر تحریک‌شدن را لاجرم طی می‌کند...

هنوز هم گاهی به این فکر می‌کنم که سال‌های به‌اصطلاح تین‌ایجری چطور به‌جای اولین حس‌ ورزیدن‌ها و نخستین عاشقانگی‌‌های نوجوانانه، به‌جای نخستین شیطنت‌ها، به درگیری‌‌های ذهنی وسواس‌گونه با خیال گناه و بخشش گذشت. هنوز هم موقعیت‌هایی پیش می‌آید که پازل خودم را از بالا نگاه می‌کنم. پازلی که خالی تجربه‌های زنانه‌ ـ تنانه‌ی سال‌های نوجوانی‌اش عجیب توی چشم می‌زند.