۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

شب‌ها موش‌های صحرایی هم می‌خوابند

آخرش وقت گذاشتم و ترجمه‌ی قدیمی‌ام را ویرایش کردم. خیلی ایراد داشت. همین الان هم گمان نکنم خالی از ایراد باشد. خلاصه پذیرای پیشنهادها و انتقادهای شما هستم! داستان را وولفگانگ بورشرت در نوامبر ١٩۴۷ نوشته، یعنی درست در آخرین ماه زندگی کوتاه بیست و شش ساله‌اش. داستان را از مجموعه‌ی «داستان‌های کوتاه کلاسیک آلمانی» (رکلام ۲۰۰۳) ترجمه کرده‌ام ... جای چنین داستان‌هایی در ادبیات پس از جنگ خودمان خیلی خالیست. شاید بخشی از کم‌حافظگی‌ها از همین بی‌داستانی بیاید. اتفاق‌ها در بافت اثر هنری که تنیده‌ می‌شوند، در حافظه‌ ماندگارترند. داستان‌ها می‌توانند نقش پررنگی در بازآفرینی امید و شور زندگی بازی کنند. می‌توانند کمک کنند که موقعیت خودمان را پس از حوادث بسنجیم و مختصات تازه‌مان را بی‌ آن‌که بخواهیم چیزی را پس و پیش کنیم یا به خودمان دروغ بگوییم، بپذیریم... و در نهایت بتوانیم باز ادامه دهیم. نه یک ادامه‌ی خمودِ خسته، که ادامه‌ای قدرتمند. ادامه‌ای که زخم‌ها را لیس می‌زند، بلند می‌شود و دوباره راه می‌افتد. طبعا نباید فراموش کرد. فراموش نکردن اما معنایش درد کشیدن مداوم و ماندن در موقعیت بحران نیست. رد زخم‌ها به‌هر حال بخشی از پیکرمان می‌شود و داستان‌ها کمک می‌کنند بی‌ آن‌که فراموش کنیم، ترمیم شویم. به نظرم می‌رسد که ایدئولوژی‌زدگی ما و احساساتی‌گری بی‌پایان‌مان پس از وقایع بزرگ و حوادث مختلف اجتماعی جای درک موقعیت و ثبت درست و تلاش برای ادامه‌ی مناسب را می‌گیرد. گمانم زندگی چندساله میان مردمی که توانسته‌اند زیر بار یک گناه سنگین تاریخی، از دوران فلاکت پس از جنگ عبور کنند، خودشان را تا حد خوبی ترمیم و ویرانه‌های‌شان را بازسازی کنند و با این همه فراموش نکنند، این حس کمبود فرهنگی را در من تشدید کرده ...


شب‌ها موش‌های صحرایی هم می‌خوابند – وولفگانگ بورشرت

پنجره‌ی خالی دیوار تک‌افتاده دهن‌دره‌ای کرد سرخابی، لبریز از خورشیدِ زودهنگامِ غروب. ابرهای غبار میان بقایای دودکش‌های شیب‌دار می‌لرزیدند. بیابانِ آوار چرت می‌زد.
چشم‌هایش بسته بود. یکهو اما تاریک‌تر شد. به‌ نظرش رسید که کسی آمده‌ و روبه‌رویش ایستاده‌‌، تیره، بی‌صدا. فکر کرد که حالا دیگر گیرم انداختند! اما چشمانش را که به‌زحمت کمی باز و بسته کرد، فقط دو پای شلوارپوش اندکی فقیرانه را دید. پاها قدری خمیده در برابرش ایستاده‌بودند، طوری‌که می‌توانست آن طرف را از میان‌شان ببیند. خطر کرد که نگاه کوتاه دیگری به بالای پاهای شلوارپوش بیندازد و مرد مسنی را تشخیص داد. مرد چاقو و سبدی در دست داشت. و سرانگشتانش خاک‌آلود بود.
تو انگار گاهی اینجا می‌خوابی؟ مرد این را پرسید و از بالا بر کلاف سردرگم موها نگاهی انداخت. یورگن از میان پاهای مرد به‌زحمت به خورشید نگاهی کرد و گفت: نه، نمی‌خوابم. باید اینجا مراقبت کنم. مرد سر تکان داد: پس برای همین این چوب‌دستی بزرگ رو داری؟
یورگن شجاعانه پاسخ داد: بله، و چوب‌دستی را سفت نگه‌داشت.
از چی مراقبت می‌کنی؟
اینو نمی‌تونم بگم. دست‌هایش را دور چوب‌دستی محکم کرد.
حتما از پولی چیزی؟ مرد سبد را زمین گذاشت و چاقو را با کشیدن به پشت شلوارش پاک کرد.
یورگن با بی‌اعتنایی گفت: نه، پول به‌هیچ‌‌وجه، مراقب یه چیز کاملا متفاوت.
خوب چی آخه؟
نمی‌تونم بگم. یه چیز دیگه.
باشه، پس هیچی. پس منم طبیعتا بهت نمی‌گم که اینجا تو سبدم چی دارم. مرد با پایش زد به سبد و چاقوی جیبی‌اش را بست.
یورگن به‌تحقیر گفت: هه، خودم می‌تونم حدس بزنم چی تو سبده، غذای خرگوش.
مرد شگفت‌زده گفت: آفرین آره! پسر تیزی هستی ها. چند سالته؟
نُه‌سال.
اووَه، فکر کن، نُه. پس می‌دونی که سه ضرب‌ در نه چند می‌شه، نه؟
یورگن گفت: معلومه. و باز برای این‌که زمان بخرد، گفت: این که خیلی آسونه. و از بین پاهای مرد آن طرف را نگاه کرد. سه نُه تا، نه؟ دوباره پرسید، میشه بیست و هفت تا. از همون اولش می‌دونستم.
مرد گفت: درسته، من دقیقا همین‌‌قدر خرگوش دارم.
یورگن دهانش را گرد کرد: بیست و هفت تا؟
می‌تونی بیای ببینی‌شون. اکثرشون هنوز خیلی کوچیکن. می‌خوای بیای؟
یورگن نامطمئن گفت: نمی‌تونم که. آخه باید مراقب باشم.
مرد پرسید: دایم؟ حتا شبا؟
حتا شبا. دایم. همیشه. یورگن پاهای خمیده‌ی مرد را به بالا نگاه کرد. از شنبه غروب به‌نجوا حرف می‌زد.
یعنی هیچ‌وقت نمی‌ری خونه؟ به‌هر‌حال غذا که باید بخوری.
یورگن سنگی را بلند کرد. زیرش یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.
مرد پرسید: دود می‌کنی؟ چپق داری؟
یورگن چوبش را محکم گرفت و با دودلی گفت: خودم می‌پیچم. چپق دوس ندارم.
حیف، مرد خم شد به سمت سبدش، می‌تونستی یه‌بار راحت خرگوشا رو ببینی. بیشتر از همه بچه‌خرگوشا رو. شاید یکی برای خودت انتخاب می‌کردی. اما از اینجا که نمی‌تونی دور بشی.
نه. یورگن با ناراحتی گفت: نه نه.
مرد سبد را برداشت و راست ایستاد. پس این‌طور، اگه باید اینجا بمونی که حیف. و رویش را برگرداند. یورگن به‌تندی گفت: اگه به کسی نمیگی، به‌خاطر موشای صحراییه.
پاهای خمیده گامی به‌عقب برداشتند. به‌خاطر موشا؟
آره، اونا مرده‌ها رو می‌خورن. آدما رو. این‌جوری زنده می‌مونن.
کی اینو می‌گه؟
معلممون.
مرد پرسید: و حالا تو مراقب موشایی؟
مراقب اونا که نه! و بعد با صدای خیلی آروم گفت: مراقب برادرم، چون اون این زیره. اون‌جا. یورگن با چوب‌دستی دیوارهای روی هم آوارشده را نشان داد. یه بمب خورد به خونه‌مون. یهو برق زیرزمین رفت. و اونم رفت. ما هی صداش زدیم. از من خیلی کوچیک‌تر بود. تازه چهار سالش شده‌بود. اون باید هنوز این‌جا باشه. آخه خیلی کوچیک‌تر از منه.
مرد از بالا به کلاف درهم‌تنیده‌ی موها نگاه کرد. ناگهان گفت: آره، اما معلمتون بهتون نگفت که موشا شبا می‌خوابن؟
یورگن به‌نجوا گفت: نه، و یک‌باره به نظر خیلی خسته رسید. اینو نگفت.
مرد گفت: هوم، اینم آخه معلمه که اینو نمی‌دونه. شبا موشا می‌خوابن دیگه. می‌تونی شبا راحت بری خونه. اونا شبا همیشه می‌خوابن. درست از وقتی که تاریک می‌شه.
یورگن با چوب‌دستی‌اش حفره‌‌‌های کم‌عمق کوچکی توی آوار درست کرد.
با خودش فکر کرد، اینا یه عالمه تخت کوچیکن. همه تختای کوچیک. مرد گفت (و پاهای خمیده‌اش در این حین کاملا ناآرام شده‌بودند): می‌دونی چیه؟ الان میرم سریع به خرگوشام غذا می‌دم و تاریک که شد، میام دنبالت. شاید بتونم یکی‌شون رو با خودم بیارم. یه کوچیکش رو دیگه نه؟ نظرت چیه؟
یورگن حفره‌ها‌ی کم‌عمق کوچک در آوار درست کرد. یک عالم خرگوش کوچک. سفید، خاکستری، سفید ـ خاکستری. آرام گفت: نمی‌دونم، و به پاهای خمیده نگاه کرد، اگه واقعا شبا بخوابن.
مرد از روی بقایای دیوار رفت تا توی خیابان. از آن‌جا گفت: معلومه، معلمتون باید بساطش رو جمع کنه، وقتی همچین چیزی رو نمی‌دونه.
یورگن بلند شد و پرسید: یعنی می‌تونم یکی داشته‌باشم؟ شاید یه سفیدشو؟
سعیم رو می‌کنم، در حال رفتن داد زد، اما تا اون موقع باید اینجا منتظر باشی. بعدش با هم می‌ریم خونه‌تون. می‌دونی؟ باید به بابات بگم که چطور آغل خرگوش ساخته می‌شه. بالاخره اینو که باید بلد باشین.
یورگن داد زد: باشه، منتظر می‌مونم. تازه تا وقتی تاریک می‌شه باید مراقب باشم. حتما منتظر می‌مونم. و داد زد: تازه ما تو خونه تخته هم داریم. تخته‌‌های جعبه.
اما مرد این را دیگر نشنید. با پاهای خمیده‌اش به سمت خورشید رفت. خورشید هنوز از غروب سرخ بود و یورگن می‌توانست ببیند که چطور از میان پاهای مرد می‌تابید، یعنی تا این‌ اندازه انحنا داشتند. و سبد ناآرام به این‌سو و آن‌سو تاب می‌خورد. غذای خرگوش درونش بود. غذای سبز خرگوش، که از گردوخاک آوار قدری خاکستری شده بود.

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

با فروغ

پری کوچک غمگین من متفاوت است. ادعای نوجوانانه‌ی متفاوت‌ بودن جایی در ته‌مانده‌های جوانی مزه‌ی تلخش را هنوز می‌چشاند. پری کوچک من تنها خواب اقیانوس می‌بیند. دلش را سال‌ها در نی‌لبک چوبین کنار برکه‌های کم‌رهگذر نواخته. روزها بی‌دل است. شب‌ها اما تکه‌دل کوچکی که به سینه‌ دارد، تپش از سر می‌گیرد. شب‌ها! شب‌ها که سوت کشتی‌ها آرام می‌گیرد و ملوان‌ها به بستر می‌روند، شب‌ها که بندر از غلغله‌ی تجارت خالیست، «چراغ‌های رابطه» روشن می‌شوند. حافظه‌‌اش دیگربار در نقطه‌ی آغاز می‌ایستد و خیال‌های تازه رد اندوه‌های کهن را پاک می‌کنند. می‌بوسد. می‌بوسندش. غلت می‌خورد از بستری به بستری و خرده‌دلش را آرام‌آرام می‌نوازد تا بزرگ شود. هر شب‌ از بوسه‌ها به دنیا می‌آید...
روزهنگام اما، دوباره روسپی ارزانی می‌شود در خاطره‌ی بندر. سوت کشتی‌ها کنار اسکله، رنگ بوسه‌ها را می‌پراند. دل در گلوی نی‌لبکش خشک می‌شود. از خودش دیگربار می‌میرد.

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

تصویر آشنا

....
در این ضمن شایعات بسیاری درباره‌ی این اتفاق غریب در شهر پراکنده می‌شد و البته نیازی به گفتن نیست که با شاخ و برگ‌هایی چند. در آن زمان مردم از نظر ذهنی آمادگی خاصی برای پذیرش پدیده‌های خارق‌العاده داشتند: همین چندی پیش توجه عموم به آزمایش‌هایی درباره‌ی پدیده‌ی مغناطیس جلب شده‌بود. علاوه بر این هنوز خاطره صندلی‌های رقصان خیابان کیفوشنی در اذهان مردم زنده بود. بنابراین هیچ‌کس از شنیدن این که دماغ بازرس کاوالیوف هر روز سر ساعت سه بعدازظهر در بولوار نیفسکی گردش می‌کند، شگفت‌زده نشد. هر روز سر همان ساعت سیل جمعیت کنجکاو در آنجا گرد می‌آمدند. یکی می‌گفت دماغ را در مغازه‌ی یونکر دیده‌است و ناگهان چنان جمعیتی به آنجا هجوم می‌برد که پلیس مجبور به مداخله می‌شد.
مرد مبتکر، خوش‌قیافه و محترمی که ریش هم داشت و جلوی در تئاتر کیک و تخمه می‌فروخت چند نیمکت چوبی درست کرده‌بود و از جمعیت کنجکاو دعوت می‌کرد تا با دادن هشتاد کوپک بالای نیمکت بروند و از آنجا تماشا کنند.
سرهنگی بازنشسته یک روز صبح از خانه خارج شد و با زحمت زیاد توانست خودش را از میان انبوه جمعیت جلوی ویترین مغازه برساند، اما در کمال ناامیدی به جای دماغ توی ویترین یک ژاکت پشمی معمولی و تابلویی که دختر را در حال پوشیدن جوراب نشان می‌داد و ژیگولویی با لباس شیک و ریش بزی از پشت درختی او را دید می‌زد، مشاهده کرد – تابلویی که متجاوز از ده سال بود در همان محل قرار داشت. او که خیلی بور شده‌بود می‌گفت: «نباید اجازه داد با همچو افسانه‌های احمقانه‌ای سر مردم را شیره بمالند
بعدا دوباره شایع شد که دماغ سرگرد کاوالیوف دیگر برای گردش به بلوار نیفسکی نمی‌رود بلکه در پارک تارویچفسکی گردش می‌کند و مدت‌هاست که به این کار مشغول است و زمانی که خسرومیرزا رییس هیات نمایندگی سیاسی ایران در آنجا اقامت داشت از این شوخی غریب طبیعت به‌شدت شگفت‌زده شده‌بود. عده‌ای از دانشجویان جراحی برای مشاهده‌ی امر بدانجا شتافتند. یکی از بانوان محترم و سرشناس اشرافی نامه‌ای برای مسوول پارک نوشت و تقاضا کرد تا این پدیده‌ی نادر را به بچه‌هایش نشان بدهد و در صورت امکان شرح و تفسیر مستند و روشن‌کننده‌ای هم در این مورد به ایشان ارائه کنند.
این حوادث همچون رحمتی بود که بر سر افراد معاشرتی بذله‌گو که شیفته‌ی سرگرم‌ کردن خانم‌ها هستند و در آن زمان دیگر داستان‌هایشان تکراری و ملالت‌بار شده‌بود، نازل شد.
تنی چند از همشهریان محترم و روشنفکر از این جریان آشفته و ناراضی بودند. یک شخصیت برجسته با ناامیدی اعلام داشت که هیچ نمی‌فهمد چگونه در عصر روشنگری حاضر چنین افسانه‌های احمقانه و بی‌پایه‌ای رواج عام می‌یابند و متعجب است که چرا دولت و مسوولین در این مورد بی‌تفاوت و بی‌توجهند. روشن است که این مرد محترم از آن دست از مردم بود که عادت دارند در هر مورد حکومت‌ را مسوول بدانند، حتا تقصیر مشاجره و نزاع با زنانشان را هم به گردن حکومت می‌انداختند...


بریده‌ای از داستان «دماغ». یادداشت‌های یک دیوانه. نیکلای گوگول. ترجمه خشایار دیهیمی. نشرنی تهران ۱۳۸۹.

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

بورشرت

این آدم برایم عزیز است. وولفگانگ بورشرت را می‌گویم با زندگی کوتاه ۲۶ ساله‌اش میان جنگ و بیچارگی... داستان‌های کوتاهش در ادبیات پس از جنگ آلمان معروفند و تعدادی‌شان گمانم به فارسی هم ترجمه شده‌اند. نان باید مثال خوبی باشد. در آن مجموعه‌ داستان‌های آلمانی نشر ماهی آمده‌بود. نان و صحنه‌‌ای که زخمِ شرم آرام‌آرام ترمیم می‌شود تا زندگی بتواند ادامه پیدا کند... یکی دیگر از داستان‌هایش را چند سال پیش در یک غروب دیوانه ترجمه کردم. بعدها دیدم که ترجمه‌ی دیگری از آن هم وجود داشته، چه‌بسا بهتر از ترجمه‌ی من. با این همه شاید زمانی ویرایشش کنم و بگذارمش همین‌جا! عجالتا اما یک شعر کوتاه که دیروز خواندم و در ابتدای تک‌جلد مجموعه‌ آثارش آمده‌بود:


Ich möchte Leuchtturm sein
in Nacht und Wind -
für Dorsch und Stint,
für jedes Boot -
und bin doch selbst
ein Schiff in Not!

- Wolfgang Borchert (1921-1947)

می‌خواهم فانوس دریایی باشم
میان شب‌ و باد -
برای ماهی‌ کاد و ستینت
برای هر قایق -
اما فقط خودم هستم
یک کشتی در اضطرار!

- وولفگانگ بورشرت (۱۹۲۱-۱۹۴۷)

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

مفاصل

مفاصلِ روزهای عاشقی نرمند. انگار که روغنکاری شده‌باشند. مثل تب‌زدگی. وقتی تمام بدن می‌شود یک چیز در یگانگیش. 

تنهایی می‌چسبد روی پوست. مثل قیر. از کنار پمپ بنزین می‌گذرم. به خاطره‌ی کودکی می‌روم که در چهارلیتری بنزین بگیرم. کسی اما کنار جایگاه بنزین نایستاده. سرد است. باید بروی در سوپر مجاور و به زن که هیات قیرآلود تو را ترسان نگاه می‌کند، سلام دهی. باید خواسته‌ات را بگویی و از متفاوت بودن نترسی. باید چهارلیتری را بیاوری بالا و نشانش دهی. کمک می‌کند. بنزین می‌گیرم. سه تا چهارلیتری. برمی‌گردم خانه. بنزین را می‌ریزم توی وان. بویش وسوسه‌ی سوختن می‌آورد. مقاومت می‌کنم. عریان می‌شوم. دراز می‌کشم میان بنزین. قیر آرام آرام از من حل می‌شود. سیاه می‌کند دیواره‌های وان حمام را. بلند می‌شوم. می‌شویم خودم را. باز سفید هستم. اما سردم باشد انگار. مثل نوزاد عریانی هستم که از دست‌های خواب‌زده‌ی مادرم سر می‌خورد. آن روزها که کابوس به کابوس زندگی می‌کرد. سر می‌خورَد زندگی از دستم. سر خورده‌ام از میان دست‌های مادرم. می‌خوابم به لالایی خودخوانده. بیدار که می‌شوم، باز جوانه زده از کناره‌ی زانوهام. روی آرنج‌ها. قیر را می‌گویم که حرکت مفاصل را کند می‌کند...

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

قطارنوشت‌ (۴)

S-Bahn .مسیر ماینتس-فرانکفوررت. اکتبر ٢٠١٣. صبح

نزدیکِ آمدن قطار است. کمی جلوتر از من زنی هفتاد هشتاد ساله منتظر ایستاده. قامتش راست است و اندامش ظریف و کوچک. پهلویش مردی ایستاده که گمان نکنم بیشتر از پنجاه‌سال داشته‌باشد. احتمالا پسرش است. آن دخترک شش‌ هفت‌ساله هم باید نوه‌اش باشد. موهای کوتاه زن یک‌دست سفید است و درخشان. صورتش انگاری کاغذ سفید مچاله‌ای بوده که کسی با ظرافت از هم بازش کرده‌. صاف و بی‌لک است و همه‌‌جایش چروک ریز خورده... قطار می‌رسد و در واگن درست رو‌به‌روی ما باز می‌شود. دو نفر با کالسکه‌ی بچه می‌آیند پایین. بعد یکی دو مرد و زن دیگر پیاده می‌شوند. سرآخر نوبت به زن جوانی می‌رسد با کالسکه‌ی بچه. پله‌ی واگن باز نیست و بین سکو و قطار سی سانتی فاصله است. زن جوان کمی این‌ پا و آن‌ پا می‌کند. پیرزن سپیدمو درنگ نمی‌کند. بلافاصله دست می‌برد و در حرکاتی تیز و مطمئن لبه‌ی کالسکه را می‌گیرد و می‌کشد روی سکو. انگار زنی است در اوج جوانی یا مردی در میانه‌ی چهل سالگی. دست که پیش می‌برد، وجدان عمومی را به برق وصل می‌کنند. حس کمک و نوع‌دوستی مسافران منتظر در یک جوشش همگانی کش می‌آید به سمت در واگن. شاید هم شرمندگی ناشی از خواب‌رفتگی حس نوع‌دوستی است آن چیزی که فاصله‌ی میان مادر، کالسکه و پیرزن را پر می‌کند. پیرزن اما عقب نمی‌کشد. شک نمی‌کند. کل ماجرا چند ده ثانیه بیشتر نیست. تا وجدان عمومی بیاید و وارد فاز عملی بشود، کالسکه فرود آمده روی سکو! سوار می‌شویم. پیرزن می‌نشیند با نوه‌اش رو‌به‌روی من. چمدان کوچکش را می‌گذارد جلو پاهایش. پسر پنجاه‌ساله‌ از پنجره‌ی قطار برایشان دستمال سفید تکان می‌دهد. نوه‌ی کوچک ذوق می‌کند و زن با چشم‌های سی‌ساله‌‌اش تماشایشان می‌کند.

۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

پرواز

«حرف زدن آدم رو سبک می‌کنه. حرف بزن، سبک میشیحرف می‌زنم... و احمق می‌شوم. خالی می‌شوم از خشم و نفرت و رنجی که می‌شد مرزهای مرا، مرزهای زندگیم را جابه‌جا کند. شدّت‌ها کجایند؟ شور کو؟ ماندلا دیشب مرده. فیلم کوتاه* را نگاه می‌کنم. به اعداد، به اندازه‌گیری‌ها و محاسبات روزمره فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که مَردی که دیشب مرد، بیش از ده هزار روز از عمرش را در زندان سپری کرده و بعد این حقارت شمارش... شماره کردن روزها و شب‌ها و عقب ماندن‌ها و رقابت‌ها و عمر که می‌رود و بازنمی‌آید... حرف بزن. حرف بزنی، سبک می‌شوی! زهر چیزها می‌ریزد. سطوح دوباره صیقل می‌خورند و رنج‌هایت باز در جیب جا می‌گیرند. بی‌ آن‌که نیاز به جنگ و صلحی باشد، دوباره می‌توانی در روزمره‌ای اندازه‌گیری‌ شده‌ قدم بزنی. حتا می‌توانی آن‌قدر سبک شوی که به پرواز دربیایی... یا که بنویس. نوشتن هم همان کار را می‌کند.  



۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

فصل سرد*

پسرش از در درآمده بی‌خبر بعد از چند ماه دوری. پیرزن به هق‌هق افتاده که «کجایی؟ دارم می‌میرم...» بعد هردو افتاده‌اند به زاری. جز این لحظه انگار پیرزن مدام می‌گفته که «کی بشه باز از جام بلند بشم و دوباره راه بیفتم»... می‌ترساندم این تصویر. این که در خیال می‌بینی که باز بلند می‌شوی و دور و بری‌ها گمان می‌کنند که دیگر بلندشدن درستی در کار نیست یا که نمی‌تواند باشد. به امیدِ هشتاد و چند سالگی فکر می‌کنم و این که فیزیولوژی یعنی تا کجا و امیدواری و طلب روح و روان آدمیزاد تا کجایش را می‌تواند انکار کند. بعد باز این صحنه اشک می‌آورد در چشمانم که پسر یک‌باره «از در درآمده‌باشد» و زن «از خود به‌در شده‌باشد» و حقیقتی که شاید در لایه‌های عمیق ذهن در کار انکارش بوده، یک‌باره «از پرده برون افتاده باشد». آن گستره‌ی زمانیِ ناگزیر زنده می‌شود در ذهنم که می‌بینی نمی‌توانی دستت را، پایت را آن‌جور که می‌خواهی تکان دهی و می‌بینی که چیزها روز به روز کند و کندتر می‌شود. پذیرش کی می‌رسد از راه؟ بهتر است برسد یا نه؟
کم‌سن‌تر که بودم فکر می‌کردم که آمیزاد قطعا رسیدن مرگ را بو می‌کشد. بعدها گاهی گمان می‌کردم که اصلا خودت به مرگ می‌گویی بیا! تا نگویی نمی‌آید. یعنی یک نقطه‌ای از رضا هست که می‌گویی «بیا دیگر! من دل کنده‌ام» و او هم می‌آید. شاید هم این تصویر ایده‌آلیستی از مادرِ علی حاتمی شروع شده‌باشد. تصویر مادر از همان چهارم و پنجم دبستان آمده، نشسته در خانه‌ی مرگ ذهن من... اما پس تکلیف این همه آدم که میان انکار نشسته‌اند و آرام‌آرام کُند می‌شوند چه می‌شود؟ آن‌ها کجای این درجه‌بندی قرار می‌گیرند؟



*ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد - فروغ