۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

سه نامه از ونسان ون‌گوگ به برادرش تئو

این هم مجموعه‌ی دو ترجمه‌ی قبلی از نامه‌های ون‌گوگ به همراه یک نامه‌ی تازه که در پروبلماتیکا منتشر شده:
http://problematicaa.com/vangogh/

۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

نان، کمی دود و شراب و کار و کار و کار

کوتاه باز هم از سری نامه‌های ون‌گوگ به برادرش تئو:
شكرِ خدا معده‌ام دوباره آن‌قدر بهبود یافته که توانستم سه هفته با نان سوخاری ملوان‌ها*، شیر و تخم مرغ زندگی کنم. حرارت دلپذیر نیروهای مرا به من بازپس می‌دهد و این فکر عاقلانه‌ای بود که به جنوب آمدم، به جایی که بیماری هنوز درمان‌پذیر بود. حالا قدرِ دیگر مردم سالم هستم، چیزی که کاملاً به‌ندرت، مثلاً در نونِن، درباره‌ی خودم می‌توانستم بگویم. این به‌تنهایی بسیار شادی‌بخش است (میان بقیه‌ی مردم [که هستم] عمله‌های در حال اعتصاب، کارهای قدیمی تانگه‌، کارهای قدیمی میله و دهقانان را می‌فهمم).
کسی که سالم است، باید بتواند با یک تکه نان زندگی کند و در عین حال تمامِ روز کار کند. در حد يك پيپ تنباکو و چند جرعه در همراهی‌اش هم بايد به او بسازد، که بدون این‌ها اصلاً نمی‌شود. و بعدش هنوز هم برای ستاره‌ها و آسمان بی‌انتها احساس داشته باشد. آن‌ وقت مایه‌‌ی شادی است زندگی کردن! ـ

* نان سوخاری خشک و قابل نگهداری (که به عنوان منبع آهن در کشتی‌ها برای حالت‌های اضطرار ذخیره و نگهداری می‌شده!)

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

تنها این انتخاب را دارم

از نامه‌های ونسان ون‌گوگ به برادرش تئو (ترجمه از متن آلمانی)*

واقعاً مایه‌ی تاسف است که نقاشی‌های بسیار اندکی از مردم فقیر در پاریس وجود دارد. گمان می‌کنم که دهقانِ من در کنار لوترکِ تو خیلی خوب از پس خودش برمی‌آید. حتا مجیزِ خودم را می‌گویم که از خلال این کنتراست شدید، باید که [کارِ] لوترک ظریف‌تر به نظر برسد، حال آن که نقاشی من در این همسایگی شگفت‌ فقط بُرد می‌کند، چرا که آن‌چه آفتابی، سوخته و آسیب‌دیده است، خورشید داغ و هوای آزاد، در مجاورتِ پودر برنج و آرایش شیک قدرتمندتر سخن خواهد گفت. چه بد که ذوقِ پاریسی‌ها برای چیزهای صمیمانه این‌قدر اندک است، مثلاً برای کارهای مونتیچلی.
می‌دانم که نباید جرات را از دست داد، با این دلیل که اتوپیاها به حقیقت نمی‌پیوندند. فقط حس می‌کنم که تمام آن‌چه در پاریس آموختم، هیچ می‌شود و من از نو به چیزی بازمی‌گردم، که روی زمین و پیش از آشنایی‌ام با امپرسیونیست‌ها به نظرم درست رسیده بود. اصلاً شگفت‌زده‌ام نمی‌کند اگر امپرسیونیست‌ها در مدت زمان کوتاهی کارهای بسیاری از مرا، که بیشتر تحت تاثیر دلاکروا بوده‌اند تا خود آن‌ها، کنار گذاشته باشند. چرا که به جای آن که درست چیزی را تصویر کنم که در برابرم می‌بینم، خودسرانه با رنگ کار می‌کنم. می‌خواهم بیش از هرچیز به بیانی قوی دست پیدا کنم. بیا تئوری را کنار بگذاریم، بیشتر مایلم که منظورم را برایت با مثال روشن کنم.‌
فکر کن که من یک دوست هنرمند را نقاشی کنم، هنرمندی که رویاهای بزرگی دارد، که همان‌طور که بلبل آواز می‌‌خواند، کار می‌کند، چون مطابق طبیعت‌اش است.
این مرد بناست که بلوند باشد. مایلم تمام محبتی را که به او حس می‌کنم درون این تصویر نقاشی کنم. نخست همان‌طور که هست نقاشی‌اش می‌کنم، تا حد امکان صادقانه، اما این تازه اول کار است. نقاشی هنوز تمام نشده. حالا به‌دلخواه رنگ‌آمیزی را شروع می‌کنم. در بلوندی موها اغراق می‌کنم، نارنجی، کروم و زرد لیموییِ مات را انتخاب می‌کنم. پشت سر ـ به‌جای دیوار پیش‌ پا‌ افتاده‌ی اتاق ـ نامتناهی را می‌کشم. پس‌زمینه‌ای ساده می‌سازم از غنی‌ترین آبی، آن‌ اندازه که پالت رنگ جواب می‌دهد. در این ترکیب ساده سر بلوند روشن بر پس‌زمینه‌ی غنی آبی‌رنگ رازآمیز جلوه می‌کند مانند ستاره‌ای در تاریکی ا‌ِتِر.
پرتره‌ی دهقان را هم مشابه همین پیش برده‌ام. این‌جا باید جوانی را تصور کرد در خورشید تفته‌ی ظهرگاه در میانه‌ی برداشت [محصول]. از این‌ رو این نارنجی شعله‌ور مانند آهنی به‌سرخی تفته، از این رو سایه‌های درخشنده چونان که طلای کهنه. آه، دوست عزیز، تماشاگران در این بزرگ‌نمایی تنها کاریکاتور خواهند دید. اما برای ما چه اهمیتی دارد؟ ما زمین و ژرمینال را خوانده‌ایم و وقتی دهقانی را می‌کشیم، می‌خواهیم نشان دهیم که این خوانده‌ها گوشت و خونِ ما شده‌اند. 
من تنها اين انتخاب را دارم كه نقاش خوب یا نقاش بدی باشم. من اولی را انتخاب می‌کنم.

* نامه‌های ونسان ون‌گوگ (ترجمه به آلمانى از مارگارته ماوتنر). ويراست هفتم، انتشارات برونو كاسيرر: برلين ١٩٢٠، ص ٤٢-٤٤.


۱۳۹۴ تیر ۲۲, دوشنبه

عطر

عطرها حس‌ها را با خود می‌وزانند. غوطه‌ور می‌شوی یک‌باره در حضور عمه‌ی سال‌های جوانی‌ که با لاک پوست پیازی‌اش، چاق، زیبا و سرزنده برابرت جولان می‌دهد. یا که چیزی از طلب، از حرارتِ دوست داشتن جاری می‌شود، آن هم به عبور غریبه‌ای با بوی ادوکلن‌ِ نخستین معشوق‌ها ... و یا دویدن حسی غریب، ملغمه‌ای از ناامنی، بهت و شرم در اعصاب‌‌ات بی آن که پای گریزی باقی بماند. و بعد ظاهر شدنِ مرد نقاش‌ ـ‌ مجسمه‌ساز شصت‌ساله که با موهای دم‌اسبی‌اش سر می‌رسد و شکم برآمده‌اش را به کمرگاهِ ساده‌لوحیِ دیرپایِ بیست‌ سالگی‌‌ات مماس می‌کند. و بعد به‌هنرمندی اعتماد‌ برانگیزی تصویر تابلوهایی از بدن‌هایی متکثر، سایه‌روشن و عریان را برای‌ات شرح می‌دهد: بدن‌هایی زنانه و بی‌صورت که در اوج به هم می‌پیوندند و در هم یکی می‌شوند، کارهایی از آتلیه‌‌ای در فلورانس‌ که بعضاً در گوشه‌هایی از موزه‌های جهان آویزان‌اند. و بعد از روی شعرِ آلبوم نقاشی به‌گرمی می‌خواند که: «مه مقبول کیجا بِرو، الان برو، ته دیمه بلاره...» و همان‌طور که طبع لطیف هنرمندانه‌اش را در فضا منتشر می‌کند، خیلی طبیعی دست‌ می‌برد و با مچ پای‌ات بازی می‌کند و هرچه‌ جمع‌تر بنشینی، هرچه بیشتر فاصله بگیری،‌ بیشتر شبیه‌ِ یکی از زنان عریان تابلوی نقاشی می‌شوی که در سایه‌روشن سرخی با هزارانی دیگر در گسست و پیوست‌اند.

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

قاعدگى

از میان همه‌ی تجربه‌های حسی قاعدگی یکی هم قرار گرفتن برابرِچشم‌اندازی است به اندوهگین‌ترین و خردکننده‌‌ترین مقاطع زندگى. انگار که بفرستندت بالای یک برج بلند و ضمن این که ترافیک حسی درون‌ات را نشان‌ات می‌دهند، یک دوربین هم زورکی دست‌ات بدهند تا زوم کنی روی گره‌های ترافیک و خب اگر طاقت بیاوری و از میانه‌ی بغض و خونابه و اشک و آواری که دوباره و چندباره قل‌قل‌کنان بالا می‌آید جان سالم به در ببری ـ که تجربه نشان می‌دهد می‌بری ـ در فاز بعدی ممکن است از پیوند گره‌های درونی با واقعیت زندگی جاری بیرونی، آگاهی تازه‌ای شکل بگیرد. یعنی خلاصه یک مرحله خودکاوی تحمیلی که با زلزله‌ای چندریشتری شروع می‌شود و مرده‌ها را از زیر خاک می‌کشد بیرون، در تکرارش امکان تمرین می‌دهد و موقعیتی جالب فراهم می‌کند که ببینیم کجا ایستاده‌ایم و چه اندازه توانسته‌ایم در برهم‌کنشی با جهان بیرون، گره‌های حس و فکرمان را از هم باز کنیم. هر بار این شانس هست که منِ منفعل که از درون مورد حمله‌ی هورمون‌ها قرار گرفته، در گذاری به سوژه‌ی فعال، ابتکار عمل را به دست بگیرد و در یک بازنگری آگاهانه جنازه‌های کوچک‌شده را جایی به فراخور حالشان دفن کند ـ جایی گودتر شاید یا که در جغرافیایی آرمانشهرانه در سرزمینی بی‌گسل، جایی که دوباره رونمایی نشوند.