۱.
رفتهایم به انجمن حمایت از حیوانات شهر برای دیدن و
شاید آوردن دو بچهگربه. آن میان یک بچهگربهی دیگر از لابهلای شبکه فلزی قفس
هی دست و پا و پوزهاش را خارج میکند و مدام انگار که اسبکی باشد، در دو متر جا از
اینسو به آن سو یورتمه میرود. به محض اینکه از قفس بیرونش میآورند، میچسبد به
سینهمان و موتور خرخرش روشن میشود. نزدیک سهماهش است. نحیف است و زن میگوید که با خواهرش پیدایش کردهاند.
گذاشتهبودندشان کنار خیابان انگار. خواهرش مرده و این یکی مانده. زن اسمش را
گذاشته کارو و دیوانهی کوچک صدایش میکند، بسکه بیقرار و پرانرژی است. تصمیم میگیریم او را بیاوریم. تصمیمگرفتن
و انتخابکردن برای من همینطوری هم از شاقترین کارهای جهان است، چه برسد که میان
چند موجود زنده بخواهی یکی را انتخاب کنی!
۲.
کارو امروز آمده. برایش غذای بچهگربه خریدهایم و
اسباببازی. از لحظهای که از سبدش درآمده تا الان که هفت ساعتی میشود، شاید در
مجموع نیمساعت آرام گرفتهباشد. مدام یورتمه میرود، همهچیز را بو میکند، به
همهی سوراخها سرک میکشد و از همهجا بالا میرود. کنار خاطره فیلمون دارد برای
خودش جای تازه باز میکند... سمیه زنگ زده و آنقدر ذوق کرده که هنوز از سفر
نرسیده، آمده دیدنش. کلودیا و نیلس آمدهاند یک ساعتی دستبوس. لیلا به همراه ملینای
کوچک آمده و کارو خودش را مدام برای همه شیرین کرده، با همه بازی کرده و روی پای
همه خوابیده. اولش میخواستیم بگوییم کسی امروز برای دیدنش نیاید. بههر حال وارد
شدن از دو متر جا به یک آپارتمان بهقدر کافی تغییر بزرگی است و ما هم که خودمان
تازهایم. اما کارو عجیب پرانرژی، شاداب و نترس است. در حرکاتش هم اضطراب چندانی هویدا
نیست.
۳.
امروز باز به این میاندیشم که یک موجود زندهی
کوچک چطور اینهمه زیبایی و شادی با خود میآورد! به این شگفتی ساده که حیوانکی
نجاتیافته میآید، در حوصله آپارتمان ما میدود، برای همه ناز میکند و بیآنکه
جز بودنش چیز دیگری به همراه آوردهباشد، شش هفت نفر آدم را شاد و امیدوار میکند. و
به این که در خودِ زندهبودن است که چیز غریبی نهفته است...