۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

از ستارها...



و کاش این‌طور بودم در این لحظه که مثل عموی ۴۰ سال پیش می‌توانستم از عمق وجود بگویم: «من، این زمان، رسا و منفجرم، مثل خشم، و مثل خشم توانایم»*. یک چیزی اما کم است. بهتت می‌زند اما تواناتر نمی‌شوی. انگار ناتوان‌تر می‌شوی و هی بیشتر در خود فرو می‌ریزی...
برده‌اندش. از خانه. ۱۰ روز پیش گویا و حالا می‌توانند جنازه‌اش را بیاورند. از کهریزک. چطور می‌توان به شکلی از پایداری ذهن فکر کرد، وقتی که هر لحظه با انفجاری خودش را از همه لحظات قبلش جدا می‌کند؟ انگار که در هر لحظه اتفاقی می‌افتد آن‌قدر درشت که شکل زندگی به آنی دگرگون می‌شود. و نه توانا نیستم! حسم چیزی از ناتوانی و تهوع است. بد است، اما حقیقتی است برای خودش. و این که جهان مدام پیش چشمم خون‌آلودتر می‌شود، تمام حسم را برای راه‌رفتن می‌گیرد. چیزی از شرمساری، ناتوانی، چیزی از ترسِ فرو رفتن. و می‌دانم. می‌دانم که این غایله به‌سادگی ختم به خیر نمی‌شود. ختم به آرامش مصلحانه‌ای نمی‌شود. تغییر نرمی در کار نیست. دردناک است. اما وقتی حضور رنگ سرخ این اندازه مصمم و سهمگین است، یعنی کسانی بزرگ شده‌اند پشت دیوارهایی که از روزمره‌مان جدایشان می‌کرده. و ارتکاب بزرگ‌ترین گناه‌ها آن‌قدر در چشم‌شان بی‌مقدار شده که دیگر نمی‌توان به بازگشتی آرام امید بست. می‌ترسم. حسی در من فقط خون می‌بیند در برگشتن از مسیری که تا این لحظه‌اش هم مدام خون‌های آشکار و نهان بوده. انگار که امیدی به گریز از این رنگ نیست. کبود شده‌ایم این میان و کبودمان از تیره‌ی نیلی و سبز نیست. از تیره‌ی سرخ است و روشن شدن دوباره‌اش تا طیف‌های لطیف‌تر باز از میان سرخ می‌گذرد...



 * از شعر «شمال نیز» اسماعیل خویی


۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه



موضع [شخصِ] به‌اصطلاح خوش‌سلیقه (Ästhet)، اگر در احوالش دقیق شوی، در واقع این است: انسانی است که به اثر هنری می‌پردازد با این دیدگاه که نمی‌خواهد از هیچ‌چیز‌ِ آن زخم بردارد. و من مایلم بگویم که هسته‌ی اندیشه به ظاهری‌ و سطحی‌ بودنِ سلیقه [...] به‌راستی این است که اثر هنری درست به‌این‌خاطر که مقصودی انتقادی و آرمانشهری دارد [...] اساسا و همواره زخم‌زننده است و آنجا که دیگر زخم نمی‌زند و خود را به‌تمامی در سطح بسته‌ی تجربه می‌گنجاند، اصولا از یک اثر زنده‌ی هنری بودن دست شسته‌است. مانند سنخِ خوش‌سلیقه، یعنی کسی که زیر سلطه‌ی مقوله‌ی سلیقه است‌، سنخِ ترسو نیز روی‌ هم ‌رفته انسانی است که بیش از اندازه به‌فکر حفاظتِ خود در برابر محرک‌هاست. او عجالتا به هنر می‌پردازد نه از این رو که زندگی را یک‌ بار دیگر در هنر به‌دست بیاورد، چون آن‌ بیرون زندگیِ کم‌مایه‌ کفایتش نمی‌کند، بلکه به این ‌خاطر که زندگی را نادیده بگیرد. او این زندگی دوم را نیز اگر بشود اخته می‌کند، از این راه که هرچیز‌ زخم‌زننده، هرچیز «غیرموجه» ـ به زبان هگل اگر سخن بگوییم ـ زننده و رسوایی را از آن می‌زداید.



ـ درس‌گفتارهای زیبایی‌شناسی آدورنو (برشی از درس‌گفتار ۱۷ـ ۲۷ ژانویه ۱۹۵۹)

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

مصاحبه‌ با میشاییل هانکه درباره‌ی فیلم تازه‌اش



میشاییل هانکه:
«همه‌ ما قادر به انجام هر کاری هستیم»
پرسش میشاییل هانکه‌ی کارگردان در فیلم تازه‌اش این است که چطور می‌توان با رنج معشوق برخورد کرد. تجربه‌های شخصی او را به سمت این موضوع سوق داده‌اند.

تسایت آنلاین: فیلم شما عشق نام دارد. اما ما مردی را می‌بینیم که در نهایت زنش را که نیازمند مراقبت است، می‌کشد. آیا عشق می‌تواند تا این‌ اندازه پیش رود؟
میشاییل هانکه: پاسخ دادن به این پرسش سازنده نیست. من فیلم‌های خودم را تفسیر نمی‌کنم، چون تماشاگر خودش باید این سوال‌ها را از خودش بپرسد.
تسایت آنلاین: اما اشاره‌هایی می‌کنید: اسم فیلم عشق است و در اولین صحنه‌ها روشن می‌شود که زوج به یکدیگر علاقمندند.
میشاییل هانکه: عشق مفهومِ پیچیده‌ای‌ است. می‌توان هرچیز ممکن را از آن درک کرد. علاوه بر این عنوان فیلم همواره فقط یک حامل تبلیغاتی‌ است که در درجه‌ی اول برای این است که تماشاگر را به سینما بکشاند. در ضمن این عنوان از من نیست، بلکه از بازیگر نقش اول فیلم ژان-‌لویی ترن‌تینیان است. من مثل غالب اوقات لیستی از پیشنهادها داشتم که البته از آن‌ها راضی نبودم. در پاریس مشغول ناهار بودیم و او یک‌باره گفت: «فیلم به عشق می‌پردازد دیگر، پس چرا اسمش عشق نباشد؟» و من گفتم «بله. عالیست.»
تسایت آنلاین: پس ترن‌تینیان هم فکر می‌کند که فیلم درباره‌ی عشق است.
میشاییل هانکه: این‌طور هم عمل می‌کند. اما این جواب سوال شما نیست.
تسایت آنلاین: سوال این بود که عشق تا کجا می‌تواند پیش برود؟
میشاییل هانکه: عشق می‌تواند به همه‌جا هدایت کند.
تسایت آنلاین: به این ترتیب حتا به مرگ و به قتل عمد.
میشاییل هانکه: این‌طور فکر می‌کنم.
تسایت آنلاین: اکثر ما، حتا مردی مثل ژرژ شخصیت فیلم، احتمالا می‌گوییم که نمی‌توانیم معشوقی را به قتل برسانیم.
میشاییل هانکه: همه‌ ما قادر به انجام هرکاری هستیم. فقط باید در موقعیت «درست» قرار بگیریم.
تسایت آنلاین: آیا آرزو می‌کنید که وقتی مثل آن [نام زن نقش اول] در فیلم از پا افتاده‌اید، همسرتان شما را بکشد؟
میشاییل هانکه: قطعا. اما این کار را نخواهد‌کرد. درباره‌اش صحبت کرده‌ایم. برایم تصورش سخت است که نتوانم خودم تصمیم بگیرم که چه می‌خواهم انجام دهم. در چنین شرایطی داشتن کسی که همدردی کند، خوبست. اما نمی‌توان انجام چنین کاری را برای کسی تجویز کرد. این را خودم تجربه کرده‌ام و همین مبدا پرسشی بود که من در این فیلم مورد بررسی قرار داده‌ام: چگونه با رنج کسی که دوستش دارم، برخورد کنم؟ عمه‌ی من، که بسیار دوستش می‌داشتم، در ۹۳ سالگی خودکشی کرد. یعنی اول می‌خواست خودکشی کند، اما من نجاتش دادم. چون به‌موقع رسیدم و لیوان محتوی داروی خواب را کشف کردم. سه روز بعد در بیمارستان بیدار شد، چشمانش را باز کرد، نگاهم کرد و پرسید: «خدای من، چرا با من این‌طور می‌کنی؟»  
تسایت آنلاین:  شما چه حسی داشتید؟  
میشاییل هانکه: حس بدی داشتم. چون پیش از آن یک‌بار از من پرسیده‌بود که آیا نمی‌توانم حمایتش کنم. مطمئنا عالی است، اگر کسی بتواند بگوید: «دارم می‌میرم. اگر تو پیشم باشی و دستم را بگیری، مردن برایم آسان‌تر می‌شود». اما این برای طرف مقابل یک دوگانگی عمیق است. من عذر خوبی داشتم. وارث عمه‌ام بودم و برای همین به دلایل حقوقی نمی‌توانستم کمکش کنم. اما احتمالا اگر هم می‌توانستم، اگر وارثش هم نبودم، از پسش برنمی‌آمدم.
عمه‌‌ام صبر کرد تا وقتی که من در یک فستیوال فیلم ‌بودم، و دوباره خودکشی کرد. آنچه اصلا دلش نمی‌خواست قربانی‌شدن بود.
تسایت آنلاین: در واقع با موقعیتی که شخصیت‌های اول فیلمتان گرفتارش هستند و محیط زندگی طبقه‌ی متوسط که فیلم در آن می‌گذرد، کاملا قابل‌درک خواهد‌بود که هر دو به مذهب رو‌ کنند. اما چنین کاری نمی‌کنند. چرا؟
میشاییل هانکه: این موضوع برایم جالب نبود. اما نشانه‌هایی در فیلم هست. مثلا ژرژ «تو را می‌خوانم، خداوند ما عیسا مسیح»، پیش‌درآمد کورال باخ، را گوش می‌دهد. بعد از آن دست می‌کشد.
تسایت آنلاین: چیز دیگری هم توجه مرا جلب کرد، چون به‌ندرت در فیلم دیده می‌شود: اتاق غذاخوری. هیچ‌وقت استفاده نمی‌شود، فقط یک اتاق خالی‌ است.
میشاییل هانکه: واقع‌گرایانه است. من آدم‌های پیر زیادی را می‌شناسم. اکثرشان در آشپزخانه غذا می‌خورند، چون زحمت آوردن غذا تا اتاق غذا‌خوری برایشان زیاد است. با بالا ‌رفتن سن، آدم زندگی را برای خودش آسان‌تر می‌کند. 
تسایت آنلاین: اتاق بلااستفاده احساس تنهایی غالب در فیلم را تشدید می‌کند. جز دختر خانواده، خبر از زنگ تلفن هیچ دوست و خویشاوندی نیست. این تقلیل برای چیست؟
میشاییل هانکه: می‌خواستم از تمام این ازدحام‌های اجتماعی که صد بار در فیلم‌های تلویزیونی دیده‌ایم، اجتناب کنم، چون ما را از داستان اصلی منحرف می‌کند. طبیعتا می‌شد نشان داد که در بیمارستان چه ‌خبر است و چطور اقوام برای ملاقات می‌آیند. برای من اما رابطه‌ی حسی بین دو انسان مهم بود. فقط این رابطه برایم جالب بود. مابقی همه تزیینات اضافی است که به‌ هر حال همه درباره‌شان می‌دانیم.
تسایت آنلاین: به نظر من عشق از فیلم‌های دیگرتان قابل‌تحمل‌تر است. آیا این عمدی بوده؟
میشاییل هانکه: نه. من نه عمدا فیلم غیرقابل‌ تحمل می‌سازم، نه عمدا فیلم قابل‌تحمل.
تسایت آنلاین: اما وقتی در فیلم‌های دیگرتان به بررسی شدید خشونت می‌پرداختید، می‌دانستید که تحمل نتیجه‌ی کار برای تماشاگر سخت خواهدبود.
میشاییل هانکه: من تلاش می‌کنم داستانی را که تعریف می‌کنم، تا حد ممکن شدید تعریف کنم. فیلم‌ها باید روی تماشاگر تاثیر بگذارند. تماشاگر برای همین است که به سینما می‌رود. طبعا فیلم‌هایی هم وجود دارند که فقط موجب سرگرمی یا خنده می‌شوند. اما آن بحث دیگری است.
تسایت آنلاین: مابین این دو چیزی وجود ندارد؟ هانکه‌ی واقعی فقط زمانی ‌است که تماشاگر ۱۲۰ دقیقه‌ی تمام به پشتی صندلی بچسبد؟
میشاییل هانکه: هنر دراماتیک به کشمکش زنده است. من این را واقعا جدی می‌گیرم. اگر جز این باشد، فیلم‌ها تنها موجی می‌سازند و عبور می‌کنند. این می‌تواند برای بیننده دو ساعت خوشایند به وجود بیاورد، اما من خودم همیشه می‌خواهم فیلمی ببینم یا کتاب‌هایی بخوانم که کمی مردّدم کنند. چون تنها چنین چیز‌هایی می‌توانند مرا به‌پیش ببرند. وقتی فقط آن‌چه را که از پیش می‌دانم تایید کنند، یعنی لزومی به دیدن یا خواندنشان نبوده‌است. فریتز کورتنر خیلی خوب گفته که: «بین همه ما مشترکاتی نهفته‌ است.»
تسایت آنلاین: من برای مثال به فیلم‌هایی مانند کارهای برادران کوئن فکر کردم.
میشاییل هانکه: آن‌ها هم خیلی خنده‌دار نیستند. اما شاید آن‌دو بیش از من طبع طنز داشته‌باشند. من متاسفانه ندارم.
تسایت آنلاین: واقعا ندارید یا در فیلم‌هایتان نشانش نمی‌دهید؟
میشاییل هانکه: من با کمال میل می‌خندم و با کمال میل کمدی‌های خوش‌ساخت تماشا می‌کنم. اما در این رابطه چیزی به ذهنم نمی‌رسد. در تمام طول زندگیم، تنها سال‌ها پیش قطعه‌ای کمدی از لابیش (Labiche) در تئاتر روی صحنه بردم. تنها شکست واقعی‌ام بود.
تسایت آنلاین: در ماه ژوییه در آمریکا حین پیش‌نمایش تازه‌‌ترین فیلم بتمن یک کشتار رخ داد. بسیاری می‌گویند که ربطی بین این فیلم و آن‌چه روی داده، وجود ندارد. از طرفی در پیش‌نمایش وینی دپو (Winnie the Pooh) هم نبوده که مردی به اطرافش شلیک کرده‌‌. آیا رابطه‌ای وجود دارد و اگر آری، چه رابطه‌ای؟
میشاییل هانکه: توصیفش پیچیده است. رابطه‌ی مستقیمی به گمان من وجود ندارد. هیچ‌کس از تماشای فیلمی که خشونت خاصی دارد، بی‌رحم نمی‌شود. این تصور مضحک است. من اما فکر می‌کنم که بی‌خطر جلوه دادن مستمر خشونت در فیلم‌های اکشن اثر عادی‌کننده‌ای دارد. خشونت در این‌ فیلم‌ها رایگان و بی‌هزینه است، چون هرکسی دقیقا می‌داند که بعد از آن بازیگر دوباره از جایش بلند می‌شود. وقتی کسی مدام با این صحنه‌ها مواجه شود و تکیه‌گاهی هم در محیطش نیابد، آن‌وقت این خطر بزرگ وجود دارد که خشونت را یک امکان رفتاری ببیند و بازدارندگی اخلاقی اعمال خشونت برایش از میان برود.  
تسایت آنلاین: شما فکر می‌کنید که اگر آن بخش تاثیرگذار و فریب‌دهنده‌ی فیلم‌ها را تشخیص ندهیم، چشم ما به خشونت عادت می‌کند؟
میشاییل هانکه: من دوستدار فیلم‌های اکشن نیستم. اما بدتر از آن‌ها اثر عادی‌کننده‌‌ی تلویزیون است. وقتی برنامه‌ی اخبار انتخاب دارد که گفت‌و‌گوی دو سیاست‌مدار را نشان دهد یا یک آتش‌سوزی بزرگ با تعداد زیادی کشته را، آتش‌سوزی بزرگ را نشان می‌دهد، چون بهتر مخابره می‌شود. جهانی که از طریق تلویزیون به وجود می‌آید، انبوهی از وحشت، خشونت و افسردگی است. کسی که فکر می‌کند از این طریق اطلاعات به‌دست می‌آورد، در اشتباهی خطرناک است. در گذشته ممکن بود یک کشاورز در دره‌ی کوچکش با خود بگوید: «جهان من از این قله تا آن پایین است. این‌جا بوده‌ام و می‌شناسمش. بیش از آن برای من جالب نیست.» امروز اما همان کشاورز در خانه می‌نشیند و گمان می‌کند که جهان را می‌شناسد، چون این جعبه‌ی کوچک را دارد. اما همان‌قدر اندک از جهان می‌داند.
این مشابه اینترنت است: اینترنت محشر است، می‌توان به‌سرعت به هر اطلاعاتی دست پیدا کرد؛ اطلاعاتی که قدیم‌ها باید مدتی طولانی دنبالش می‌گشتی. اما وقتی کسی می‌خواهد چیزی را دقیق بداند، کاری از اینترنت ساخته نیست. وقتی من خودم را گوگل می‌کنم و می‌خوانم که در ویکی‌پدیا چه درباره‌ام آمده... چه‌‌قدر مزخرفات.
تسایت آنلاین: مثلا؟
میشاییل هانکه: برایتان تعریف نخواهم‌کرد. اما خیلی چیز‌ها آمده که درست نیست. اینجا یک تصویر از چیزی یا کسی شکل می‌گیرد که به‌صورت تصادفی از مجموعی از صداهای حاضر شکل‌ گرفته‌است. با واقعیت فقط نسبتی تقریبی دارد. ما به باور کردن متمایلیم، چون از دانستن آسان‌تر است. این‌که باور ما با واقعیت تطابق دارد، پرسش دیگری‌ است.
تسایت آنلاین: شما یک بار گفتید که مایلید به موضوع اینترنت هم بپردازید.
میشاییل هانکه: آه، من همیشه از چنین اعلام کردن‌هایی عمیقا پشیمان می‌شوم. غالبا باید عذرخواهی کنم که به آن‌ها عمل نکرده‌ام. اما در واقع یک پروژه‌ی تازه دارم، که شاید در آن اینترنت نقش مشخصی بازی کند.
تسایت آنلاین: چه در سرتان می‌گذرد؟
میشاییل هانکه: درباره‌ی دروغ است و این پرسش که: حقیقت چیست؟

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

مادر



قالیچه‌ی دم در، قالی سرخ قدیمی مادر است که کوچک شده‌باشد. همان‌طور کهنه و رنگ‌پریده است و همان‌قدر بوی قدیم را می‌دهد. نگاهش که می‌کنم، مادر سرین فربه‌اش را که در دامن‌ ضخیم دست‌باف خاکستری پوشانده، به‌زحمت می‌چرخاند و از زمین بلند می‌کند. می‌رود در آشپزخانه و باقلا‌قاتق ظرف می‌کند. سفره می‌اندازیم. همه می‌نشینیم سر سفره: پدر، هماجون، داوود کوچک و سرایه، رفیق شفیق نوجوانی‌ام. سادگی می‌آید جاری می‌شود میان اتاق. بهار که می‌آید، زردآلوی حیاط شکوفه می‌دهد. می‌رویم روی تراس می‌نشینیم و مادر مدام چای می‌دهد. با سرایه می‌رویم خرید، گردش، به چشیدن اولین مزه‌های مستقل جوانی. گاهی هم می‌رویم در اتاق روی تخت‌های قدیمی مادر که پتوها و تشک‌ها رویشان تلنبارند، می‌نشینیم و حرف‌های دخترانه می‌زنیم. یا که روشنفکر می‌شویم، شعر می‌خوانیم، از نخستین سرمستی‌هایمان از فروغ، سهراب و دیگران می‌گوییم و نظریه‌های جهانی از خودمان صادر می‌کنیم.
می‌روم برابر آینه‌ی قدیمی مادر می‌ایستم، دو لَت کناریش را هی جابه‌جا می‌کنم تا نیمرخم را درست ببینم؛ ببینم دماغم از کدام سو بزرگ‌تر است، لپ‌هایم چطور به‌نظر می‌رسند و لباسم بر تنم چطور نشسته. وقت رفتن که می‌شود، مادر را پیچیده در بوی سیگار کهنه می‌بوسم... این‌بار وقت رفتن اما نبوسیدمش. خودم پیش‌تر رفته‌بودم. گاهی اما از اینجا که نشسته‌ام، از روی صندلی چرخانم، به آستان در نگاه می‌کنم. جایی در چرخش دامن مادر روی قالیچه، همان‌جا که زمان متوقف شده، همه‌چیز از نو به گردش درمی‌آید. یک تکه‌ از مادر‌ را اینجا برای خودم نگه داشته‌ام.

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

کارو



۱.
رفته‌ایم به انجمن حمایت از حیوانات شهر برای دیدن و شاید آوردن دو بچه‌گربه‌. آن میان یک بچه‌گربه‌ی‌ دیگر از لابه‌لای شبکه فلزی قفس هی دست و پا و پوزه‌اش را خارج می‌کند و مدام انگار که اسبکی باشد، در دو متر جا از این‌سو به آن سو یورتمه می‌رود. به محض این‌که از قفس بیرونش می‌آورند، می‌چسبد به سینه‌مان و موتور خرخرش روشن می‌شود. نزدیک سه‌ماهش است. نحیف است و زن می‌گوید که با خواهرش پیدایش کرده‌اند. گذاشته‌بودندشان کنار خیابان انگار. خواهرش مرده و این یکی مانده. زن اسمش را گذاشته‌ کارو و دیوانه‌ی‌ کوچک صدایش می‌کند، بس‌که بی‌قرار و پرانرژی است. تصمیم می‌گیریم او را بیاوریم. تصمیم‌گرفتن و انتخاب‌کردن برای من همین‌طوری هم از شاق‌ترین کارهای جهان است، چه برسد که میان چند موجود زنده بخواهی یکی را انتخاب کنی!

۲.
کارو امروز آمده. برایش غذای بچه‌گربه خریده‌ایم و اسباب‌بازی. از لحظه‌ای که از سبدش در‌آمده تا الان که هفت ساعتی می‌شود، شاید در مجموع نیم‌ساعت آرام گرفته‌باشد. مدام یورتمه می‌رود، همه‌چیز را بو می‌کند، به همه‌ی سوراخ‌ها سرک می‌کشد و از همه‌جا بالا می‌رود. کنار خاطره فیلمون دارد برای خودش جای تازه باز می‌کند... سمیه زنگ زده و آن‌قدر ذوق کرده که هنوز از سفر نرسیده، آمده دیدنش. کلودیا و نیلس آمده‌اند یک ساعتی دستبوس. لیلا به همراه ملینای کوچک آمده‌ و کارو خودش را مدام برای همه شیرین کرده، با همه بازی کرده و روی پای همه خوابیده. اولش می‌خواستیم بگوییم کسی امروز برای دیدنش نیاید. به‌هر حال وارد شدن از دو متر جا به یک آپارتمان به‌قدر کافی تغییر بزرگی‌ است و ما هم که خودمان تازه‌‌ایم. اما کارو عجیب پرانرژی، شاداب و نترس است. در حرکاتش هم اضطراب چندانی هویدا نیست.

۳.
امروز باز به این می‌اندیشم که یک موجود زنده‌ی کوچک چطور این‌همه زیبایی و شادی با خود می‌آورد! به این شگفتی ساده که حیوانکی نجات‌یافته می‌آید، در حوصله آپارتمان ما می‌دود، برای همه ناز می‌کند و بی‌آن‌که جز بودنش چیز دیگری به همراه آورده‌باشد، شش هفت نفر آدم را شاد و امیدوار می‌کند. و به این که در خودِ زنده‌بودن است که چیز غریبی نهفته است...

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

فضای مجازی

این متن را چند ماه پیش نوشته‌بودم. الان که خواندمش، دلم خواست بگذارمش اینجا. گرچه آن‌قدرها به حقیقت نپیوسته...

دیگر دارد در عملم ته‌نشین می‌شود این احساس فاصله‌گرفتن هرچه‌بیشتر از فضای مجازی؛ از مجازی که واقعیت زندگی مرا بیمار کرده. رنگ زندگیم مدت‌هاست زرد شده. تعادل مایعات درونیش ریخته به‌هم و این همه البته گناه فضای مجازی نیست. فضای مجازی فقط تشدید کرده چیزها را. مثل خوردن مداوم آلو و گلابی وقتی که به اسهال شدید دچاری! برای تشویش ذهن من، درست همین کار را کرده و تحلیل برده مرا و توانایی‌هایم را! بمبی مداوم بوده انگار در آشفتگی دیرین شهر درون من. بمبی که نظم‌های کوتاه‌برد را هم در انفجارهای مدامش ناممکن می‌کرده. و البته فرمانده خودم بوده‌ام. خودم که اجازه می‌داده‌ام که بمب‌ها بر سر خودم ببارند و بعد باز همان خودم بوده‌ام که دیرگاه شب میان بقایای خانه‌ها و فضاهای نیمه‌سوخته، دنبال ایجاد نظم بوده‌ام. می‌خواسته‌ام یا لازم بوده که بخواهم چیزی را ساختار بدهم... مرض است یا چیزی بیش از مرض شاید. پارادوکس است می‌دانم. خوددرگیری است یا هر اسمی در همین مایه که دو چیز متضاد را مدام به جان هم می‌اندازد انگار.
یک جهان شلوغ که همه همیشه در آن حی و حاضرند. خودشان هستند، خبرهایشان هست و دورترین اتفاقات بعیدترین نقاط جهان می‌آیند اینجا میان اتاق ۳ در ۴ تو دور می‌زنند. اتاق سفید تو با دیوارهای ساده‌ی بی‌نقش میزبان سخنرانی‌ها می‌شود. سیل می‌آید و ماشین‌ها و اشیا روی آب شناور می‌شوند، صندلی‌ام آن میان شناور است. آدم‌هایی از نسل و نژاد گوناگون می‌خورند به پایه‌های صندلیم. سیل آوارگان سرازیر می‌شوند میان اتاق، با چهره‌های دودزده و موهای ژولیده و بچه‌هایشان که در سر من شیون می‌کنند... جایی جایزه‌ می‌دهند. برنده‌ خوشبختی آن سر اتاق روی صحنه ظاهر می‌شود و میان هورا و شادی جمعیت سخنان نغزی می‌گوید و می‌رود. همه دارند حرف می‌زنند. انگار هزاران بلندگوی ناپیدا هزار و چند نوع صدا را می‌آورد اینجا در حوصله‌ اتاق کوچک منتشر می‌کند و بعد این‌ها همه گردبادی می‌شود. همه‌چیز هی درهم می‌رود و باز از هم رها می‌شود... کنده که می‌شوم، حال قایقی را دارم روی آب پس از طوفانی سهمگین. هنوز بالا و پایین می‌روم. بالا. پایین. چیزی از تهوع در حس اعصابم منتشر می‌شود گاهی. خسته‌ام و نمی‌شود که بنشینم و چیزی را جایی بچینم. در حوصله ذهنم نیست. باید زمان بگذرد و اتاق بازسازی شود. باید اعصاب آرامش پیدا کنند. واقعیت ساده‌ی دور و بر که خیلی ساکت‌تر است بیاید و خاطره شلوغی مجازی را آرام عقب بزند. یادم بیاید که  اینجا ۳ در ۴ است با دیوارهای ساده و سپید و تنها من هستم، پنجره‌ی بزرگ من، درخت تبریزی دوردست و این متن که قرار است با هم حرف بزنیم. 

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

فیل

انگار گذشته زمانش. زمان جهان‌هایی که در درون خلق می‌شدند. حالا مدام به تجربه‌ی بیرونی و به درونی‌کردن جهانی مشغولیم که بیرون خلق شده. چیزی شبیه قضا و قدر باشد انگار. جهان آنجاست و دیگر چندان فیل در تاریکی* هم نیست. فیلی است که آمده نشسته میان روز. کمی هم خواب‌آلود بلکه باشد و ما هی می‌چرخیم دورش و اندامش را لمس می‌کنیم. اصلا چه کسی گفته فیل باشد؟ انگار کن که ماشینی بزرگ و پیچیده است. فیل اما نیست. دست‌کم معمولا فیل نیست. نفس نمی‌کشد و خرطوم طویل محیرالعقولی ندارد و قرار نیست با او رابطه زنده‌ای برقرار کنی. نمی‌بوسیش، نوازشش نمی‌کنی و دلتنگش نمی‌شوی. دلتنگ خودش نمی‌شوی. اصلا خود ندارد. یک جعبه‌ابزار خوب داشته‌باشی کشفش می‌کنی. نیاز به شهود و این‌ها نیست. همه‌چیز آن بیرون است. درون هم ماشین فکر است که مثل ساعت کار می‌کند. دیگر گلایه از چیست پس؟ خورشید آمده بالا و دیگر هی لازم نیست دست بچرخانی مثل چند قرن پیش میان هوا در تاریکی انباری، جایی نمور و ستونی را لمس کنی و خیال بورزی که کجای فیل است. کنار دلت هم اگر جایی خالی است، مشکل از توست که بوی ناسازگاری می‌دهی. با بقیه راه نرفته‌ای و زمانی که همه به کشف مشغول بودند، تو به پرسه‌های بازیگوشانه میان پروانه‌ها و برگ‌ها و خلق جهان درونی‌ات مشغول بودی. به پشیزی نمی‌خرندش رفیق. جهان درونی‌ات را می‌گویم...

* همان داستان معروف مثنوی است دیگر! راستی از نسخه‌ی کودکانه‌اش در سری «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوبِ» مهدی آذریزدی یادتان هست؟ 
 

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

پسربچه



از دور تنها به نظرم آمد که پسرک صورتش درهم‌کشیده و گریان است. چهار-پنج ساله بیشتر نبود. یک بطری نیم‌لیتری نوشیدنی سبک ویتامین دستش بود. از این‌ها که سرشان مثل قمقمه‌های آب است. کمی راهم را به سمتش کج کردم و دقیق نگاهش کردم. دیدم دارد گریه می‌کند. رفتم سمتش که آرام بپرسم چی شده؟ صدای گریه‌اش به هوا رفت. گریه وصف سبکی است. هق‌هق می‌کرد بچه و آن میان نفسش هی بند می‌آمد. ایستاد و من نمی‌دانستم باید باهاش چه رفتاری بکنم. موهای خیلی کوتاه ماشین‌شده داشت به رنگ زیتونی روشن. چشم‌هایش بادامی بود و پوستش روشن. نمی‌دانم می‌توانست اهل کدام کشور باشد، شاید والدینش از یکی از جمهوری‌های شوروی سابق آمده‌‌بودند یا از جایی در اروپای شرقی. هی آرام پرسیدم چی شده و بعد به خودم جرات دادم و خیلی نرم دستش را که کوچک بود و بطری را چسبیده‌بود، نوازش کردم. نشستم روی پاهایم و بچه کمی بعد پشت به دیوار نشست روی پاهایش مثل کسی که آرام نای پاهایش را از دست بدهد. از میانه‌ی گریه هی می‌گفت مامان. همین‌جور هق‌هق‌کنان می‌گفت. آرام پرسیدم مامان چی؟ مامان چی‌شده؟ گفت که مامان رفته. و همه‌ی این تک‌واژه‌ها را بریده‌بریده میان هق‌هق می‌گفت! بعد یهو خانم قدبلندی با شلوار جین و بلوز آستین‌بلند آبی‌نفتی نمایان شد. موهای کوتاه رنگ‌شده‌ی مشکی داشت. آمد و گفت این بچه چند ساعتی هست همین دور و بر دارد راه می‌رود و گریه می‌کند و پرسید که من مامانش هستم یا می‌شناسمش و من گفتم نه. دم پله‌های دانشگاه بودیم، نزدیک در تئاتر عروسکی. گفت که یکی از بازیگرها دیده‌بوده بچه را و خلاصه آرام بغلش کرد. گفت می‌بردش تو و به پلیس زنگ می‌زند. نمی‌شود که بچه همین‌طور گریه‌کنان در خیابان بچرخد. پسر تقلایی نکرد. خانم به‌آسانی از زمین کندش و رفت سمت ساختمان تئاتر عروسکی. من کج کردم به راه خودم. گریه امانم نداد اما. هق‌هق‌کنان سربالایی را آمدم بالا با کوله‌پشتی و ساک قرمز خرید و فکر می‌کردم که چه تصویری در ذهن بچه وجود دارد و چه شده که مادرش با یک بطری نوشیدنی رهایش کرده. آیا این صحنه دیگر در ذهنش تعمیر می‌شود. یعنی این که یک‌بار رهایش کرده‌باشند، در بزرگی از کجای ذهن و زندگیش می‌زند بیرون؟ حس ناامنی می‌کند؟ بی‌اعتماد می‌شود؟ افسردگی می‌کشد؟ یا چی؟ یا چطور؟ حس بی‌پناهی احتمالا ته ذهنش رسوب می‌کند. بعد باز فکر کردم که به سر زن احتمالا غریبه چه آمده که بچه را رها کرده و رفته. نمی‌گفت مادرم گم شده. می‌گفت که رفته. نمی‌دانم. از ذهنم نمی‌رود. امیدوارم ذهن من تراژدی ساخته‌باشد. امیدوارم فقط گم شده‌باشد و با آمدن پلیس همه‌چیز راحت حل شود. یاد دوستی می‌افتم که از همسرش جدا شده‌بود و بچه‌اش، بعضی عصرها که کمی دیرتر می‌رفت مهدکودک دنبالش، به گریه‌ شدید می‌افتاد که فکر کرده دیگر کسی دنبالش نمی‌رود و من هی فکر می‌کردم که این تصویر جایی در ذهنش جاودانه می‌شود. بوی این ناامنی دیگر همراهش خواهد‌آمد...

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

ویژه‌نامه‌ی ‌نوروزی مجله‌ی نافه‌

«همه‌چیز مضحک است، وقتی انسان به مرگ می‌اندیشد.»
- توماس برنهارد

تا امروز درست نمی‌دانستیم که ویژه‌نامه‌ی ‌نوروزی مجله‌ی نافه‌ کی به بازار آمده و فهرست مطالبش از چه قرار است. خبری در مورد انتشارش در فضای اینترنت هم به چشم نمی‌خورد. امشب اما از طریق خانم توسلی، مدیر مسوول مجله، در جریان جزییات انتشار مجله قرار گرفتیم. نافه‌ی نوروز 25 اسفند ماه منتشر شده و مجموعه‌ای متنوع از مقاله‌ها، گفت‌و‌گوها، شعر، داستان و گزارش در بر دارد. خلاصه‌ای از عناوین روی جلد مجله دیده‌ می‌شود:


دوستم سمیه محمدی و من نیز سهم کوچکی در این میان داشته‌ایم: مقاله‌‌ای درباره‌ی توماس برنهارد، نویسنده‌ی نامدار اتریشی که در صفحات 34-36 چاپ شده‌است. از برنهارد تنها دو نمایشنامه به فارسی ترجمه شده و در فضای ادبی ایران چندان نام‌آشنا نیست. مقارن بودن ماه فوریه با تولد و وفاتش بهانه‌ی ما بود برای نوشتن مقاله کنونی.  مقاله را اینجا می‌توانید ببینید.
این هم یک اطلاع‌رسانی کوچک برای آن‌ها که در تعطیلات نوروزی مجله را نخوانده‌اند...

۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

سوییس ساکسونی- نوروز 91

و باز هم از درخت‌ها نوشته‌ام. درختانم را دوستان قدیم حتما به خاطر دارند... سُمی رفیق ایرانی‌‌ام در این شهر کوچک که به من و نوشته‌هایم بی‌اندازه مهربان است، دوست داشت که در این سفر باز از درخت‌ها بنویسم. رفته‌بودیم با حسین طبیعت‌گردی در سوییس ساکسونی (sächsischer Schweiz).  این اسمی ‌است که آلمانی‌ها به آن می‌دهند. «سوییس» نامیدن مناطقی سبز و جنگلی با منسوب کردنش به نام منطقه اصلی، به زیبایی و سبزی بی‌نظیرش اشاره می‌کند؛ به این‌که مانند سوییس زیباست.
نوشتم؛ هم از درختان و هم از چیزهای دیگر! گفتم بگذارمش اینجا. 10-11 سال پیش طور دیگری دیده‌بودم. در 32 سالگی متفاوت دیده‌ام. دست‌کم این‌طور فکر می‌کنم...


فقط تنه‌ها و شاخه‌هایشان نیست که در هم‌ می‌پیچند، دقیق نگاه نکرده‌بودم. از همان ریشه به‌هم پیچیده‌اند. بیش از آن بود، ژرف‌تر از آن بود که دیده‌بودم. از ریشه شروع می‌شود... جایی دورتر از درخت تنومندی چوب‌های ضخیمی از خاک بیرون زده‌بودند. حدس می‌زدی که به آن درخت کهنسالی تعلق دارند که در چندمتری ریشه‌هاست. ریشه‌ها ضخیم بودند و خودشان را با پوسته‌های چوبی پیری از آسیب محافظت می‌کردند. انگار که خود، شاخه‌های اصلی درختی باشند. به تخیلت از ریشه نمی‌ماندند. و گاه می‌دیدی که چطور دو درخت در ژرف‌ترین لایه‌ها در هم پیچیده‌اند. انگار که پیوندی ازلی را به نمایش گذاشته‌باشند.
 و مدام صداست که می‌آید. تنوعی از صدای پرندگان، از تک‌صوت‌های کوتاه تا آوازهایی ممتد و خاک نرم که دارد دوباره جان می‌گیرد و خورشید که مدت حضورش بر غیابش می‌چربد و صخره‌های شکوهمند که آن میان از وسط برگ‌سوزنی‌ها و برگ‌ریزها گستاخ سر برافراشته‌اند و خراششان بر صورت زمین را باد مدام ساییده. آن‌قدر که دیگر حضورشان رَخ‌های نرمی دارد و گوشه‌های تیزشان به سرین فربه زنانی زیبا می‌ماند که تن به گستاخی آفتاب سپرده‌باشند...

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

بهار

پرنده‌ها دارند می‌خوانند. پنجره را باز گذاشته‌ام. فردا صبح زود قرار است بهار بیاید اینجا. پرنده‌ها همه‌ چشم‌ به راهند. جشن‌شان را از همین غروب آغاز کرده‌اند. خبر دارند که این آخرین غروب زمستانی‌ست و از فردا لحظه‌ها طعم دیگری دارند.
می‌اندیشم به همه‌ی آن‌ها که دور از کسانی که دوستشان دارند، شاید چند ساعت پیش جایی از لابه‌لای میله‌ها یا از فراز سیم‌های خاردار و یا در گذر خیالشان از خلال دیوارهای سیمانی صدای پرنده‌ها را شنیده‌اند. حتما به بهار اندیشیده‌اند، بهاری دیگر، دورتر، بارورتر. بهاری که خود پرندگان خوشخوانش بوده‌اند. خود پرندگان خوشخوانش هستند... و باز همین که سپیده رییس‌سادات می‌خواند:

«ز فروردین شد شکفته چمن
گل نو شد زیب دشت و دمن
کجایید ای نازنین گل من
بهار آمده با گل و سنبل
ز بیداد گل نعره زد بلبل

دل بلبل نازک است ای گل
دل او را از جفا مشکن...»

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

اولین پست


خوب خیلی وقت است که به دوباره نوشتن فکر می‌کنم. دیگر این‌قدر شروع کرده‌ام و بی‌خیال شده‌ام و انگیزه‌ام هی از دست رفته، که خودم هم حتا حوصله‌ی تعریف کردنش را ندارم. دلیلی هم نمی‌بینم البته... اولین وبلاگ خدابیامرزم را توی بلاگ‌سپات داشتم. ‌می‌شود حدود ده سال پیش. اسمش «روژین» چند سالی هم زندگی‌کرد. یک آهوی قشنگ سردرش داشت و شعاع‌ نور درخشانی از میان انبوه شاخ و برگ جنگل راهش رو باز می‌کرد... وبلاگ «ری‌را...» هم که در بلاگفا باز کرده‌بودم، قدمتش به شروع اقامتمان در آلمان می‌رسید، یعنی 4 سال و نیم پیش. نمی‌دانم که بلاگ‌سپات از کی این اندازه دوستانه‌ شده. برای منی که بازی با کدهای اچ.تی.ام.ال چندان سرم نمی‌شود، خیلی خوبست. آرام آرام کل سیستم را به  این سمت می‌آورم، یعنی سمت محصولات گوگلی. هنوز اما کماکان حساب یاهو را فعال چک می‌کنم. راستش پیش‌تر آن‌قدر انگیزه ایجاد نمی‌کرد که بخواهم حتما به گوگل جابه‌جا شوم و حساب گوگل همین‌جور درجه‌دو ماند تا همین چند‌ماهه‌ى اخیر که به مدد ایمیل‌بازی جمعی و سهولت کار با گوگل و کنار هم داشتن یک سری امکانات، جی‌میل‌ام خودش را به پیش‌زمینه‌ کشانده. خلاصه که داریم کمی نظم رضاخانی می‌دهیم به امور!
گوش‌‌شیطان‌کر فعال‌تر شده‌ام. نوشته‌هایم را گاه‌گاهی اینجا خواهم‌گذاشت تا بازخوردی بگیرم و طنین صدایم به جز دیوارهای درون خودم به کسان دیگری هم بخورد. بیشتر یاد می‌گیرم حتما. شاید برنامه‌های مشترکی هم شکل گرفت. کسی چه می‌داند. به هر حال فعلا که قصد دارم پس از یک سکوت طولانی از بلاگفا اسباب‌کشی کنم...