۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

مادر



قالیچه‌ی دم در، قالی سرخ قدیمی مادر است که کوچک شده‌باشد. همان‌طور کهنه و رنگ‌پریده است و همان‌قدر بوی قدیم را می‌دهد. نگاهش که می‌کنم، مادر سرین فربه‌اش را که در دامن‌ ضخیم دست‌باف خاکستری پوشانده، به‌زحمت می‌چرخاند و از زمین بلند می‌کند. می‌رود در آشپزخانه و باقلا‌قاتق ظرف می‌کند. سفره می‌اندازیم. همه می‌نشینیم سر سفره: پدر، هماجون، داوود کوچک و سرایه، رفیق شفیق نوجوانی‌ام. سادگی می‌آید جاری می‌شود میان اتاق. بهار که می‌آید، زردآلوی حیاط شکوفه می‌دهد. می‌رویم روی تراس می‌نشینیم و مادر مدام چای می‌دهد. با سرایه می‌رویم خرید، گردش، به چشیدن اولین مزه‌های مستقل جوانی. گاهی هم می‌رویم در اتاق روی تخت‌های قدیمی مادر که پتوها و تشک‌ها رویشان تلنبارند، می‌نشینیم و حرف‌های دخترانه می‌زنیم. یا که روشنفکر می‌شویم، شعر می‌خوانیم، از نخستین سرمستی‌هایمان از فروغ، سهراب و دیگران می‌گوییم و نظریه‌های جهانی از خودمان صادر می‌کنیم.
می‌روم برابر آینه‌ی قدیمی مادر می‌ایستم، دو لَت کناریش را هی جابه‌جا می‌کنم تا نیمرخم را درست ببینم؛ ببینم دماغم از کدام سو بزرگ‌تر است، لپ‌هایم چطور به‌نظر می‌رسند و لباسم بر تنم چطور نشسته. وقت رفتن که می‌شود، مادر را پیچیده در بوی سیگار کهنه می‌بوسم... این‌بار وقت رفتن اما نبوسیدمش. خودم پیش‌تر رفته‌بودم. گاهی اما از اینجا که نشسته‌ام، از روی صندلی چرخانم، به آستان در نگاه می‌کنم. جایی در چرخش دامن مادر روی قالیچه، همان‌جا که زمان متوقف شده، همه‌چیز از نو به گردش درمی‌آید. یک تکه‌ از مادر‌ را اینجا برای خودم نگه داشته‌ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر