۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

سنجاب‌ها

بیرون آمد
از زیر سایه‌ی سرد درختان کهن
ایستاد میان آفتاب منتظر

روزها گذشت


حالا خون دویده در بی‌رنگی گونه‌هاش
ـ سبکی سرخ میوه‌های اول تابستان ـ
در چشم‌هاش سنجاب‌ها ارتفاع بلوط‌ها را بالا می‌روند
می‌پرند از شاخه‌ای به شاخه‌ای

عاشق‌ می‌کند دوباره.
نزدیکش که می‌شوی
هرم هوا
همه تردیدها را تبخیر می‌کند.

۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

شیرین

تجربه‌ی شیرینی‌ است این که صبح زود در صندوق پست را باز کنم و ببینم کسی برایم کارتی فرستاده با تصویری از همینگوی جوان. شیرین‌‌تر اما اینست که یک رفیق خوب که الان جایی‌ست در دوردست‌ها، به دیدن خانه‌ی همینگوی رفته‌باشد و یک‌باره از ترکیب نوشتن و عشق به گربه‌ها یاد من افتاده‌باشد...
سرشارم امروز. سرشار از آرزومندی خوبْ‌ نوشتن. امروز که یک روز مانده که سی‌وچهار‌سالگی تمام شود.

۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

جنون

کنار آبگیر مصنوعی بزرگ در محوطه‌ی دانشگاه چند بید مجنون می‌رقصند. رقص‌شان موج می‌اندازد روی آب.

بید مجنون عظیم کوچه‌مان متعلق به همسایه‌ی چهار خانه آن‌طرف‌تر است. البته حتا جمله‌اش هم مضحک به‌ نظر می‌رسد. مگر می‌شود صاحب یک درخت یا یک حیوان بود؟
صبح‌ به صبح باید راهم را از لابه‌لای موهای بید باز می‌کردم یا که چند قدمی در خیابان راه می‌رفتم. برگ‌هایش تا دیرزمانی سبز مانده‌بودند. تا تمام درخت‌های برگ‌ریز بی‌برگ نشدند، کوتاه نیامد. بعد انگار یک‌باره خودش را در زردی رها کرد. شبیه کسی که از مقاومتی طولانی خسته شده‌باشد. برگ‌هایش به‌تندی زرد شدند و در فاصله‌ی زمانی کوتاهی، شاید کمتر از ده روز، همه ریختند. از زیرش که می‌گذشتی، برگ‌ها فرود می‌آمدند بر سر و صورتت. آن هم درست وقتی که بقیه‌‌ی زرد و سرخ‌ها گرد شده‌بودند و پیوسته‌بودند به خاطره‌ی پاییز. رفتارش جور دیگری بود. این را امسال فهمیدم. تا امسال هیچ‌ پاییزی را در همسایگی بید مجنون سپری نکرده‌بودم.

امروز با لئا از میان شاخه‌های عریانش می‌گذشتیم. بهش می‌گویم «قشنگ شده یک درخت موبور! ببین چطور شاخه‌های بی‌برگش زرد شده». بعد می‌پرسم که اسم این درخت به آلمانی چه می‌شود؟ می‌گوید: «Trauerweide» و توضیح می‌دهد که چون این‌جور غمگین شاخه‌هایش را می‌اندازد، این پیشوند -Trauer را دارد که یعنی «سوگ». برایش می‌گویم که اسم فارسیش «بید مجنون» است که یعنی بید دیوانه، بید عاشق. بعد از نگاهِ گذشتگان‌مان به‌وجد می‌آیم. از این که سوگ ندیده‌اند و جنون دیده‌اند. شعر و شورشان سرمستم می‌کند. به شیدایی پریشانِ بید فکر می‌کنم. به این‌که چطور در جنونش زمانی دراز لبِ تسلیم می‌ایستد. به این‌که از جنونش است که تاب می‌آورد. که موهایش را می‌وزانَد در باد و تن درنمی‌دهد. پاییز که زورآور می‌شود، سرانجام جایی تسلیم می‌شود. در هم نمی‌شکند اما. چندپاره نمی‌شود. در تمامیت وجودش تسلیم می‌شود. عبور قتّال پاییز را در تمام شاخه‌های زردش فریاد می‌زند.

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

آقای عباسیان

در ساختمانِ رنگ هستم. در دانشگاه. طبقه‌ی دوم. باید بین طبقات هی بالا و پایین شوم تا کتاب‌هایم را پیدا کنم. در شیشه‌ای سنگین را باز می‌کنم. وارد راه‌پله می‌شوم. بوی دوات پلکان را پر کرده. به پاگرد طبقه‌ی سوم که می‌رسم، آقای عباسیان در را به‌کندی‌ باز می‌کند و وارد می‌شود. صدای عصایش در فضا می‌پیچد. برپا می‌دهم. عصازنان می‌رود و کیف و وسایلش را می‌گذارد روی میز. همان کت‌ و شلوار کرم-قهوه‌ای معمول را به‌ تن دارد و ریش بزی سفیدش مثل همیشه منظم است. می‌رود آرام پای تخته. گچ بر‌می‌دارد و سرمشق می‌دهد: «ادب مرد به ز دولت اوست». بعد عینک می‌زند و راه می‌افتد از نیمکت اول ردیف راست، قلم، دوات، پارچه و دفتر بچه‌ها را کنترل می‌کند. یکی قلم‌نی ندارد، یکی قلمش قطور است و به‌دردنخور، یکی دیگر دواتش لیقه ندارد و… پیرمرد برای چندمین بار درباره‌ی قطر مطلوب قلم‌نی توضیح می‌دهد و این‌که نباید خیلی گره داشته‌باشد. قلم‌ خوب دزفولی نشان‌مان می‌دهد و تذکر می‌دهد که دوات‌ها همه باید از جلسه‌ی دیگر لیقه داشته باشند. صدایش را اما بلند نمی‌کند. نوک قلم‌ها را چک می‌کند. لازم باشد، کاردش را بیرون می‌آورد و می‌تراشدشان. سرشان را به چپ یا راست می‌برد. بعد می‌گذاردشان روی میزهای تمام‌چوب فرسوده و باز نازکشان می‌کند و نیمکت‌ها چهارستون‌شان به لرزه می‌افتد. آرام‌آرام صدای خطاطی دختربچه‌های ده‌ساله جای صدای تراش قلم‌نی را می‌گیرد: تِق‌تِق شکسته‌ی کشیده‌شدن قلم روی کاغذ و آغاز طی طریقی صعب با دنیایی از اما و اگر برای رسیدن به نتیجه‌ی دلخواه. این‌که سر قلم به‌قدر کافی نازک باشد. نرم نشده‌باشد. جوهرش کم و زیاد نباشد و جایی میان «ب» سه‌نقطه کم نیاورد. کاغذ مرغوب باشد و جوهر را پخش نکند. آستین نابکار روپوش‌ گشاد سال‌های آخر جنگ روی حروف به‌زحمت نوشته‌ی پیشین نلغزد. دست هم‌نیمکتی میانی به آرنج کناری‌ نخورد و خلاصه فراموش نشود که زنگ خوشنویسی است و چارچوب لرزان نیمکت‌ها جنبش و شور معمول ده‌سالگی را تاب نمی‌آورد، که دست خط می‌خورد و محصول نیم‌ساعت بندباز‌‌ی‌ به‌ آنی بر باد می‌رود... پیرمرد «ب»ها، «د»ها و «ر»های‌مان را بررسی می‌کند. گاه‌گداری با قلم خودش یا خودمان در دفترها‌ی‌مان سرمشق می‌دهد. سه‌نقطه‌ی «ب» و «الف» را هم می‌گذارد. بوی دوات مشام را پر می‌کند. در را برایش نگه می‌دارم. صدای عصایش در خالی پلکان می‌پیچد.