۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

با من از دریا بگو ـ تقدیم به مادران خاوران



در حواشی اکران فیلم «با من از دریا بگو» در اوکوهاوس فرانکفورت. جمعه ۲۹ اوت ۲۰۱۴

جمعیت از قرار معلوم عمدتا از فعالان سیاسی زمان انقلاب و زندانیان سیاسی اوایل انقلاب تشکیل شده. همه همدیگر را می‌شناسند. من اما جز یک دوست قدیمی عمو که تصادفا میان جمعیت می‌بینمش کسی را نمی‌شناسم. نام نسیم خاکسار را هم از عمو شنیده‌ام. او و رضا علامه‌زاده تنها چهره‌هایی هستند که نیاز به معرفی ندارند و البته پرستو فروهر که دیرتر کسی میان جمعیت نشانم می‌دهد. کم‌سن‌تر از خودم تنها یک نفر به چشمم خورد... و حالا فیلم تمام شده و ما باز به سالن برگشته‌ایم. گوش می‌دهیم به نسیم خاکسار و بعد پرسش و پاسخ شروع می‌شود. یک سلسله سوال انگشت می‌گذارند روی نگفته‌های سیاسی: این که چرا مثلا از کشته‌شدگان سال شصت کم گفته شد و چرا نامی از سرکوب کردستان و ترکمن‌صحرا به میان نیامد! چند نفر فشار می‌آورند روی حضور علی کشتگر و روی این که چرا فقط به چند فرد مشخص تریبون داده شده. انگار همه انتظار دارند که فیلم آن‌ها را هم نمایندگی کرده باشد. انگار فیلم‌ساز وظیفه داشته همه‌ی یک دوره‌ی تاریخی را بپوشاند. به نظر من این‌طور رسید که ساختار مستندـ‌‌فانتزی فیلم که در واقع کشش و جذابیت ساختاریش هم در همان نهفته است، چنین انتظارهایی را شکل می‌دهد. فیلم بخش‌های مستند زیادی دارد، از تصاویر تاریخی و فیلم دادگاه لاهه گرفته تا مصاحبه با شخصیت‌های سیاسی که سمت‌هایی در اوایل انقلاب داشته‌اند، از علی کشتگر به عنوان سخنگوی فداییان در سال‌های انقلاب و محسن یلفانی از اعضای کانون نویسندگان تا یکی از اعضای سفارت تسخیر شده‌ی آمریکا که نه ماه متعاقبش در انفرادی به سر برده‌ بوده و روزنامه‌نگار فرانسوی که از روزهای خمینی در نوفل‌لوشاتو می‌گوید. از آن سو هم حضور آذر آل‌کنعان که از خاطرات زندانش می‌گوید و در جایی حلقه‌ی اتصال قسمت مستند را به قسمت خیالی فیلم شکل می‌دهد. قسمت خیالی در روایتی با صدای رویا‌ پیش می‌رود و از داستان او و دختر خیالیش دریا می‌گوید. خاطرات زندان رویا در یک سری نقاشی صامت و متحرک نمایش داده‌ می‌شود و دخترش دریا موجودی حقیقی است انگار که در زمان حال حرکت می‌کند و فضاهایی از تاریخ را تسخیر می‌کند و از آن‌ها شاید به سبک مادر تصویرگرش رویا طرحی و یادداشتی برمی‌دارد...
کارگردان تاکید می‌کند که فیلم را برای مخاطب جوان داخل ایران ساخته‌است. برای کسی که از روند این ماجرا چیزی ندیده و حس نکرده. ابراز خوشحالی می‌کند که فیلم فردا (که بشود دیروز) قرار است متعاقب مصاحبه‌ای با خودش از صدای آمریکا پخش شود و می‌گوید اگر این برنامه در پیش نبود، دو سال زحمتش به هیچ می‌شد. من شاید آخرین سوال‌کننده‌ی جلسه باشم. می‌گویم که از قرار معلوم فیلم را برای مثلا من و ده سال جوان‌تر از من‌ها ساخته (جا داشت می‌گفتم ۱۰-۲۰ سال جوان‌تر از من‌ها!). تشکر می‌کنم از این که درباره‌ی بهاییان و درباره‌ی جنبش‌ها و سرکوب‌ها فیلم ساخته و این که طنینی داده به صداهای سرکوب‌شده و گمشده و تاکید می‌کنم که هنوز هیچ‌کدام از فیلم‌های دیگرش را ندیده‌ام. نظرم این است که فیلم علامه‌زاده کمتر از انتظاری که ایجاد کرده بود به ۶۷ می‌پرداخت. تلاش کرده‌بود که سیر کشتار ۶۷‌‌ را در وقایع سیاسی سال‌های پیش جست‌وجو کند و این سیر را به‌نسبت خوب ترسیم کرده بود. اما به مسایل زیادی پرداخته بود و شاید می‌شد به‌جایش تاکید روی ۶۷ را بیشتر کند. فیلم اشاره‌ی مبسوطی دارد به اشغال سفارت آمریکا و زمان نسبتا زیادی به خاطرات مرد آمریکایی می‌گذرد که گروگان گرفته شده. می‌گویم که اگر فیلم را برای مخاطبان جوان داخل ایران ساخته، گمانم بیان ماجرای سفارت گشودن زاویه‌ی پنهانی نیست و حتا خود دیواربالاروندگان هم ماجرا را نقد کرده‌اند و خلاصه این نسل به‌اصطلاح جوان‌تر آن‌قدرها هم در این زمینه کم‌اطلاع به نظر نمی‌رسند. نظرم این است که شاید می‌شد خود وقایع ۶۷ را تراژیک‌تر و پررنگ‌تر کرد و سرآخر می‌گویم که آن‌قدرها که انتظار داشتم از خودِ ۶۷ ندیدم و فیلم آن‌قدر که فکر می‌کردم ضربه‌زننده نبود... نمی‌دانم! شاید توقع زیادی است. شاید از این می‌آید که من این جملات هانکه را عمیقا قبول دارم که: «من تلاش می‌کنم داستانی را که تعریف می‌کنم، تا حد ممکن شدید تعریف کنم. فیلم‌ها باید روی تماشاگر تاثیر بگذارند... هنر دراماتیک به کشمکش زنده است. من این را واقعا جدی می‌گیرم. اگر جز این باشد، فیلم‌ها تنها موجی می‌سازند و عبور می‌کنند. این می‌تواند برای بیننده دو ساعت خوشایند به وجود بیاورد، اما من خودم همیشه می‌خواهم فیلمی ببینم یا کتاب‌هایی بخوانم که کمی مردّدم کنند. چون تنها چنین چیز‌هایی می‌توانند مرا به‌پیش ببرند.» فیلم البته اصلا دو ساعتی «خوشایند» نیست. زخم‌های زیادی می زند و در فریم‌های مخلتفی که برای بیان انتخاب می‌کند، در ترکیب پیچیده‌ی خیال و واقعیتش، یک و نیم ساعت پرکششی را شکل می‌دهد. ضربه‌اش اما چندان کاری نیست... کارگردان در پاسخ تاکید می‌کند که داده‌ی چندانی در دست نیست، که ساخت فیلم را درست به همین دلیل مدام به تعویق انداخته. این ضربه زدن و البته اطلاع‌رسانی هم به آن مفهوم برنامه‌‌اش نبوده. می‌بینم که جایی هم در مصاحبه‌اش با بی‌بی‌سی فارسی گفته که: «تصور این‌که این فیلم به زودی از یک کانال تلویزیونی برای ایران پخش بشود و بعد تصور این‌که مادرهایی که بچه هایشان توی آن فجایع کشته شده‌ اند این فیلم را ببینند و حسی که آنها خواهند داشت آن قدر برای من رضایت‌بخش است که باقی چیزها دیگر واقعا برایم بی اهمیت می‌شود حین صحبتم اما جایی که می‌گویم فیلم آن‌قدرها تکانم نداد، زنی در انتهای ردیف صدایش را بلند می‌کند که: «برای کسانی که از نزدیک تجربه داشته‌اند، تکان‌دهنده بود». جمله‌اش گمانم قرار است ردی از تایید و تشویق فیلم بیندازد روی لحن انتقادی من. می‌گذرد... جلسه که تمام می‌شود، جایی در راهرو زن می‌آید به عذرخواهی که: «خانوم ببخش که من میون حرفت این‌طوری گفتم هاو من پاسخم چیزی است در این مایه که«خوب چه اشکالی داره! نظرتون بود دیگه. به‌هرحال فضای دور و بر من کمتر سیاسی بوده و من اون فضا رو در زمان خودش از نزدیک حس نکردم و تفاوت نگاهه و ... » کسانی می‌آیند میان حرف‌ها و می‌روند. در ادامه با آن خانم و چند نفر دیگر می‌ایستیم منتظر قطار. کنار قطار من از این می‌گویم که سال‌هایی از زندگیم خیلی کم‌سیاسی گذشته. زن می‌گوید که حق‌مان است که زندگی‌مان را بکنیم. من می‌گویم که دغدغه‌ی سیاست داشتن مساله‌ی مهمی است و من هم باید بیش از این‌ها جهت‌گیری می‌داشتم و خیلی بیشتر از این درگیر می‌بودم. از «نسل من» چیزی نمی‌گویم. چون در همان نسل خیلی‌ها درگیرتر از من زندگی کرده‌اند. زن از سحر دلیجانی می‌گوید و از کتابش. ستایشش می‌کند که از آن دوران نوشته و این خطر را به جان خریده که دیگر نتواند به ایران سفر کندبعد از کمبود جزییات و مستندات کشتار زندانیان ۶۷ می‌گوید و من باز فکر می‌کنم با توجه به شرایط شاید نسبت به فیلم خیلی پرتوقع بوده‌ام. زن تعریف می‌کند که چطور دست هرکس یک تکه کاغذ سفید داده‌اند با اسم برادری، پدری، خواهری و با نوشته‌ای رویش که «علت مرگ: طبیعی». که چطور دست کسی به جایی بند نبوده. من می‌گویم که: «ای جانم! شما خودتان از نزدیک دیده‌اید این سندها را...» انگار با این حرف نزدیکش کرده‌ام  به خروج از روایت‌گری دور و مجرد: «آره خوب! من آخه شوهرم اونجا بود...» و پرده‌ی اشک آرام روی چشم‌هاش کشیده می‌شود. خودش را اما کماکان محکم گرفته. در آغوش می‌گیرمش. فشارش می‌دهم به خودم یا شاید درست‌ترش این باشد که بگویم خودم را به او فشار می‌دهم. ردی از خراش می‌گیرم در جانم: «اون‌وقت از من عذر هم می‌خوای که وسط حرفم گفتی خیلی هم تاثیر‌گذار بود فیلم؟نمی‌فهمم کی و چطور ضمیرهایم «تو» می‌شوند. سوار قطار که می‌شویم، سعی می‌کنم ضمیرها را آرام سر جای‌شان برگردانم...