۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

قطارنوشت (۵)

بیستم فوریه. همان قطار همیشگی. حدود نه و نیم صبح

از روی رودخانه که می‌گذریم، تک‌تک‌شان را نگاه می‌کنم، ببینم کدامشان سر می‌چرخاند و برای لحظاتی هم که شده، به راین چشم می‌دوزد و به افق که در پایان رودخانه نارنجی شده و به گله‌های ابر که به چرای آبی‌ رنگشان مشغولند...
مرد روبرویم ظاهر نظیفی دارد، مشکی ـ زغال‌سنگی. موهای روشنش در جلو سر تنک شده. دست‌ها را منظم در هم گره کرده و پشت عینک خوابش برده‌. عینک کارکرد دقیقش را به‌آرامی روی صورت کمرنگ مرد از دست داده‌‌است. پشت سر او مرد جوان‌تری نشسته با کلاه و کت قرمز و سیاه. هدفون به گوش دارد و سرش متمایل به پایین است. روزنامه‌ می‌خواند. گاه‌گاهی اما حرکات تندی به سر و گردنش می‌دهد. انگار موزیک انرژی‌بخشی که از هدفون جاری می‌شود، ریتم خواندن و زندگی را تند کرده‌باشد. زن مونارنجی مجاورش هم در تمام مدت عبور از روی رودخانه سر بلند نمی‌کند. اما مرد مهندس پریروزین که روبه‌روی زن نشسته، سرش را برای مدتی می‌چرخاند به سمت رودخانه و بعد درست عین پریروز، همان‌طور که کیف چرمی‌اش را در بغل فشرده‌، سرش به پایین می‌افتد و وارد فاز چرت صبحگاهی‌ش می‌شود. از دست‌راستی‌هایم یکی دارد «دزد کتاب‌ها» می‌خواند. می‌بخشمش. به هر حال غرق شدن در رمان بهانه‌ی خوبی برای نادیده گرفتن رودخانه است. روبه‌رویش اما خانم مسنی نشسته که چیزی نمی‌خواند. کت‌ بارانی سبز رنگی به تن دارد و موهای جوگندمی‌‌ش را مصری کوتاه کرده‌. او سرش را مدتی طولانی به سمت رودخانه‌ نگه می‌دارد. لب‌هایش سرخند و چشم‌هاش در آرایش جالبی که دارند، به دو بادام درشت می‌مانند در کشش موربی رو به بالا. گونه‌های فرو رفته‌اش را هم که به تصویر اضافه کنید، می‌بردتان در تاریخ جایی نزدیک کلئوپاترا شاید. مرا اما، این‌طور که چانه‌اش را بالا می‌گیرد، فقط چند سال به عقب می‌برد. می‌بردم تا برلین، تا بالاتنه‌ی نفرتیتی در موزه‌ی مصر. حالا می‌توانم راه بیفتم، بی‌ آن‌که کاری به نگاه آدم‌ها داشته‌باشم، این طرف و آن طرف تعریف کنم که روزی از روزهای ماه فوریه نفرتیتی با کت سبزش نشست روی صندلی‌ آبی قطار و همراه من از ماینتس تا فرانکفورت سفر کرد. می‌توانم تشریح کنم که چطور سر گرداند و در حالی‌که چانه‌اش را بالا گرفته‌بود، راین را تماشا کرد. راین را که به آب‌های جهان پیوند می‌خورد و جایی نیل را هم در خود می‌کشد. راین را که می‌پیوندد به دریای شمال، به اقیانوس اطلس و هند و سرآخر می‌رسد به دریای عرب و عمان و هر روز صبح مرا تا خانه می‌برد که سلامی کوتاه بگویم.

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

سروده‌ای از روزه آوسلندر

Paul Celans Grab

Keine Blumen gepflanzt
das sei überflüssig

Nichts Überflussiges
nur
wilder Klatsch-Mohn
schwarzzüngig
ruft uns ins Gedächtnis
wer unter ihm 
blühte.


مزار پاول سلان

گلی کاشته نشده
می‌گفت بیهوده است

نه هیچ چیز اضافه
که تنها
شقایق وحشی
سیاه‌زبان
به یادمان می‌آورد
چه کسی زیرش
شکفته.


۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

جنگل

قرار شد که دندان‌ها و چنگال‌ها را جایی در جنگل دفن کنیم. بعد روستاها و شهرهامان را بنا کنیم و شروع کنیم به زندگی جمعی! عده‌ای اما چیزهایی را در جیب‌هایشان قایم کرده‌اند و با خود به شهر آورده‌اند. سر بزنگاه درست در لحظه‌ای که اعتماد شکل می‌گیرد، می‌درند. البته این‌ها گفتن ندارد! کمکی به کسی نمی‌کند. در دسته‌ی واگویه‌های بی‌خاصیت طبقه‌بندی می‌شود. درندگان شهری متاسفانه نشانه‌های مشترکی ندارند. این‌طور نیست که بگوییم از آن‌هایی که مثل گرگ پوزه‌ی کشیده دارند، باید حذر کرد. یا از آن‌هایی که غرّش‌های مهیب سر می‌دهند یا تند می‌دوند یا روی چهار دست و پایشان راه می‌روند... نه! بی‌نشانه‌اند و در همین بی‌نشانگی، خودشان را به خیال خود ایمن می‌کنند و دیگران را هم گیرم که ناایمن. همان قانون بقای فردی جنگل است که عده‌ای برای خودشان سالم و برّاق نگهش داشته‌اند... و این‌طور می‌شود که گاهی به خودت می‌آیی، می‌بینی داری نقش برّه‌‌ی نمایش را بازی می‌کنی. آن هم نه در معصومیتی برّه‌وار که در بی‌ایمانی به آن‌چه چشم و گوشت گواهی می‌دهند. در تقلّایی ناباورانه‌ برای از دست نرفتن. در تن‌زدن از پذیرش قانون جنگل. در به‌رسمیت نشناختن دوقطبی‌ی پیکار...