۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

سوییس ساکسونی- نوروز 91

و باز هم از درخت‌ها نوشته‌ام. درختانم را دوستان قدیم حتما به خاطر دارند... سُمی رفیق ایرانی‌‌ام در این شهر کوچک که به من و نوشته‌هایم بی‌اندازه مهربان است، دوست داشت که در این سفر باز از درخت‌ها بنویسم. رفته‌بودیم با حسین طبیعت‌گردی در سوییس ساکسونی (sächsischer Schweiz).  این اسمی ‌است که آلمانی‌ها به آن می‌دهند. «سوییس» نامیدن مناطقی سبز و جنگلی با منسوب کردنش به نام منطقه اصلی، به زیبایی و سبزی بی‌نظیرش اشاره می‌کند؛ به این‌که مانند سوییس زیباست.
نوشتم؛ هم از درختان و هم از چیزهای دیگر! گفتم بگذارمش اینجا. 10-11 سال پیش طور دیگری دیده‌بودم. در 32 سالگی متفاوت دیده‌ام. دست‌کم این‌طور فکر می‌کنم...


فقط تنه‌ها و شاخه‌هایشان نیست که در هم‌ می‌پیچند، دقیق نگاه نکرده‌بودم. از همان ریشه به‌هم پیچیده‌اند. بیش از آن بود، ژرف‌تر از آن بود که دیده‌بودم. از ریشه شروع می‌شود... جایی دورتر از درخت تنومندی چوب‌های ضخیمی از خاک بیرون زده‌بودند. حدس می‌زدی که به آن درخت کهنسالی تعلق دارند که در چندمتری ریشه‌هاست. ریشه‌ها ضخیم بودند و خودشان را با پوسته‌های چوبی پیری از آسیب محافظت می‌کردند. انگار که خود، شاخه‌های اصلی درختی باشند. به تخیلت از ریشه نمی‌ماندند. و گاه می‌دیدی که چطور دو درخت در ژرف‌ترین لایه‌ها در هم پیچیده‌اند. انگار که پیوندی ازلی را به نمایش گذاشته‌باشند.
 و مدام صداست که می‌آید. تنوعی از صدای پرندگان، از تک‌صوت‌های کوتاه تا آوازهایی ممتد و خاک نرم که دارد دوباره جان می‌گیرد و خورشید که مدت حضورش بر غیابش می‌چربد و صخره‌های شکوهمند که آن میان از وسط برگ‌سوزنی‌ها و برگ‌ریزها گستاخ سر برافراشته‌اند و خراششان بر صورت زمین را باد مدام ساییده. آن‌قدر که دیگر حضورشان رَخ‌های نرمی دارد و گوشه‌های تیزشان به سرین فربه زنانی زیبا می‌ماند که تن به گستاخی آفتاب سپرده‌باشند...

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

بهار

پرنده‌ها دارند می‌خوانند. پنجره را باز گذاشته‌ام. فردا صبح زود قرار است بهار بیاید اینجا. پرنده‌ها همه‌ چشم‌ به راهند. جشن‌شان را از همین غروب آغاز کرده‌اند. خبر دارند که این آخرین غروب زمستانی‌ست و از فردا لحظه‌ها طعم دیگری دارند.
می‌اندیشم به همه‌ی آن‌ها که دور از کسانی که دوستشان دارند، شاید چند ساعت پیش جایی از لابه‌لای میله‌ها یا از فراز سیم‌های خاردار و یا در گذر خیالشان از خلال دیوارهای سیمانی صدای پرنده‌ها را شنیده‌اند. حتما به بهار اندیشیده‌اند، بهاری دیگر، دورتر، بارورتر. بهاری که خود پرندگان خوشخوانش بوده‌اند. خود پرندگان خوشخوانش هستند... و باز همین که سپیده رییس‌سادات می‌خواند:

«ز فروردین شد شکفته چمن
گل نو شد زیب دشت و دمن
کجایید ای نازنین گل من
بهار آمده با گل و سنبل
ز بیداد گل نعره زد بلبل

دل بلبل نازک است ای گل
دل او را از جفا مشکن...»

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

اولین پست


خوب خیلی وقت است که به دوباره نوشتن فکر می‌کنم. دیگر این‌قدر شروع کرده‌ام و بی‌خیال شده‌ام و انگیزه‌ام هی از دست رفته، که خودم هم حتا حوصله‌ی تعریف کردنش را ندارم. دلیلی هم نمی‌بینم البته... اولین وبلاگ خدابیامرزم را توی بلاگ‌سپات داشتم. ‌می‌شود حدود ده سال پیش. اسمش «روژین» چند سالی هم زندگی‌کرد. یک آهوی قشنگ سردرش داشت و شعاع‌ نور درخشانی از میان انبوه شاخ و برگ جنگل راهش رو باز می‌کرد... وبلاگ «ری‌را...» هم که در بلاگفا باز کرده‌بودم، قدمتش به شروع اقامتمان در آلمان می‌رسید، یعنی 4 سال و نیم پیش. نمی‌دانم که بلاگ‌سپات از کی این اندازه دوستانه‌ شده. برای منی که بازی با کدهای اچ.تی.ام.ال چندان سرم نمی‌شود، خیلی خوبست. آرام آرام کل سیستم را به  این سمت می‌آورم، یعنی سمت محصولات گوگلی. هنوز اما کماکان حساب یاهو را فعال چک می‌کنم. راستش پیش‌تر آن‌قدر انگیزه ایجاد نمی‌کرد که بخواهم حتما به گوگل جابه‌جا شوم و حساب گوگل همین‌جور درجه‌دو ماند تا همین چند‌ماهه‌ى اخیر که به مدد ایمیل‌بازی جمعی و سهولت کار با گوگل و کنار هم داشتن یک سری امکانات، جی‌میل‌ام خودش را به پیش‌زمینه‌ کشانده. خلاصه که داریم کمی نظم رضاخانی می‌دهیم به امور!
گوش‌‌شیطان‌کر فعال‌تر شده‌ام. نوشته‌هایم را گاه‌گاهی اینجا خواهم‌گذاشت تا بازخوردی بگیرم و طنین صدایم به جز دیوارهای درون خودم به کسان دیگری هم بخورد. بیشتر یاد می‌گیرم حتما. شاید برنامه‌های مشترکی هم شکل گرفت. کسی چه می‌داند. به هر حال فعلا که قصد دارم پس از یک سکوت طولانی از بلاگفا اسباب‌کشی کنم...