۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

فیل

انگار گذشته زمانش. زمان جهان‌هایی که در درون خلق می‌شدند. حالا مدام به تجربه‌ی بیرونی و به درونی‌کردن جهانی مشغولیم که بیرون خلق شده. چیزی شبیه قضا و قدر باشد انگار. جهان آنجاست و دیگر چندان فیل در تاریکی* هم نیست. فیلی است که آمده نشسته میان روز. کمی هم خواب‌آلود بلکه باشد و ما هی می‌چرخیم دورش و اندامش را لمس می‌کنیم. اصلا چه کسی گفته فیل باشد؟ انگار کن که ماشینی بزرگ و پیچیده است. فیل اما نیست. دست‌کم معمولا فیل نیست. نفس نمی‌کشد و خرطوم طویل محیرالعقولی ندارد و قرار نیست با او رابطه زنده‌ای برقرار کنی. نمی‌بوسیش، نوازشش نمی‌کنی و دلتنگش نمی‌شوی. دلتنگ خودش نمی‌شوی. اصلا خود ندارد. یک جعبه‌ابزار خوب داشته‌باشی کشفش می‌کنی. نیاز به شهود و این‌ها نیست. همه‌چیز آن بیرون است. درون هم ماشین فکر است که مثل ساعت کار می‌کند. دیگر گلایه از چیست پس؟ خورشید آمده بالا و دیگر هی لازم نیست دست بچرخانی مثل چند قرن پیش میان هوا در تاریکی انباری، جایی نمور و ستونی را لمس کنی و خیال بورزی که کجای فیل است. کنار دلت هم اگر جایی خالی است، مشکل از توست که بوی ناسازگاری می‌دهی. با بقیه راه نرفته‌ای و زمانی که همه به کشف مشغول بودند، تو به پرسه‌های بازیگوشانه میان پروانه‌ها و برگ‌ها و خلق جهان درونی‌ات مشغول بودی. به پشیزی نمی‌خرندش رفیق. جهان درونی‌ات را می‌گویم...

* همان داستان معروف مثنوی است دیگر! راستی از نسخه‌ی کودکانه‌اش در سری «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوبِ» مهدی آذریزدی یادتان هست؟