- ننه اسماعیل... زینت... پروین... یگانه جان! از این شیرینیا هم بخور...
۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه
اشیمشی
ورودی فروشگاههای مختلف از اوایل پاییز یک منظرهی تکراری داشته: بافت مشبک ظریفی که مجموعهی متنوعی از دانهها را در خود پیچیده. میشود از لبهی پنجرهای جایی آویزانش کرد و اینجوری خودِ اجتماعیشده را دوباره جزیی از طبیعت جا زد. آن هم از نوع خودآگاهش که قرار است به زندگی پرندگان شهری در عبور از پاییز و زمستان فکر کند. روی برچسبش ادعا شده که فلان و بهمان دانههای روغنی را دارد و میتواند ویتامینها و مواد معدنی زمستانهی پرندهها را تامین کند!
... و اینطور بود که یک توپ توری زرد و کوچک از حدود یک ماه پیش از چارچوب پنجرهام آویزان شد. اما تا همین دیروز که یک گنجشک تیزبین سر و کلهاش پیدا شد، دستنخورده باقی مانده بود. گذاشته بودم به این حساب که زمستانش زمستان درستی نبوده و حتما خودشان از پس خودشان خوب برآمدهاند... اما از دیروز که توپ خوردنی کشف شده، مدام صدای جیکجیک میآید. هی سرک میکشم، میبینم یکی دو تایی آمدهاند و سوار توپ غذا شدهاند. توپی که دیگر برای «توپ» نامیده شدن به درجاتی از تخیّل نیاز دارد.
... و اینطور بود که یک توپ توری زرد و کوچک از حدود یک ماه پیش از چارچوب پنجرهام آویزان شد. اما تا همین دیروز که یک گنجشک تیزبین سر و کلهاش پیدا شد، دستنخورده باقی مانده بود. گذاشته بودم به این حساب که زمستانش زمستان درستی نبوده و حتما خودشان از پس خودشان خوب برآمدهاند... اما از دیروز که توپ خوردنی کشف شده، مدام صدای جیکجیک میآید. هی سرک میکشم، میبینم یکی دو تایی آمدهاند و سوار توپ غذا شدهاند. توپی که دیگر برای «توپ» نامیده شدن به درجاتی از تخیّل نیاز دارد.
۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه
پازل
بچه
که بودم یعنی حدود پنجـششسالگی
برنامهی قطعی ذهنم این بود که دندانپزشک
شوم.
دندانپزشکی
به عنوان اولین شغل پیچیده و پرابزاری که
به چشمم خورده بود، همهی ذهنم را تسخیر
کرده بود.
قرار
بود بزرگ که میشوم دندانپزشک شوم و روی
در مطبم بنویسم «ورود
خانمهای چادری ممنوع!»
یادم
است این حرف در همان فضای کممذهبی خانه
و خانوادهی آن سالهای ما مایهی شگفتی
شده بود.
□
چادر
تا مدتها معنی امل بودن میداد.
گذشت
تا بیشتر تجربه کنم و تنوعی از آدمهای
چادری ببینم و کلیشهی ذهنم مخدوش شود.
مدرسه
با هزار و یک ایراد آموزشیش، از پس این یک کار بهخوبی برآمد. شخصیت
آدمها از سر و لباسشان پیاده شد و رفت
نشست در لایههای عمیقتر.
فاصلهی
من از حجاب و املشدگی احتمالی هنوز کم
نبود.
اما
جملهی ششسالگیم شرمسارم میکرد.
□
ماجرا
اما به همین سادگی نماند.
من
در بندگی مومنانهام که نماز و روزهاش
ترک نمیشد، حجاب را، که از سوراخسنبههای
مدرسه و کتاب دینی و جامعه در افکار و
اعصابمان تزریق میشد، بهشکلی بسیار
طبیعی فیلتر میکردم.
این
یکی در کتم نمیرفت. تا رسید به روزی که روند خود را به ندیدن زدن،
که در برابر شنیدههای مشکوک «آویزان
شدن از درخت با موها»
دوام
آوردهبود، در یکی از معدود جلسات روضه
یا بهاصطلاح «صحبت»ی
که در سیزده سالگی شرکت کردم، به هم
ریخت.
«سرت
کن!
سرت
کن»ی
که چهار پنج سال در لایههای ذهنم ندیدهاش
گرفته بودم، از خلال صحبتهای خانم
رنگپریدهای با ابروهای قیطانی که به
شهادت ِ اطرافیان بسیار فاضل و پرهیزگار
بود، دوباره سر برآورد.
زن
با صدای آرام و با آب و تاب از گناه بیحجابی
میگفت و از عذاب.
از
همه مهمتر اینکه انگشتش را روی نقطهی
حساس گذاشته بود و فشار میداد، روی
نقطهی حساس ذهن من که عذاب وجدانِ «دیگری
را به گناه انداختن»
بود.
اینطور
شد که من با شالی که به سبک زنان عرب دور
سرم پیچانده بودم، بی آنکه یک تار مویم
بیرون باشد، از جلسه بیرون آمدم و دوران
دهروزهی محجببودگی آغاز شد.
دورانی
که محرکش همه ترس بود و حس گناه.
ترس
از این که خودخواهی من، ناتوانی و میل من
باعث اتفاق «برگشتناپذیری»
در
زندگی کس دیگری بشود...
□
زود
عرق کرد اما و دو سال مسیر فرسایشی ور رفتن
فکری(!)
لازم
بود تا دوباره در پانزدهسالگی محجب شوم.
یادم
است که احتمال ذرهای نقش بازی کردن در
«به
گناه افتادن دیگری»
شدهبود
بزرگترین محرک من برای حجاب در فضای
خصوصی و این محرک آنقدر قوی بود که بتواند
چهارسالی به روسری مجابم کند.
به
هر حال نیاز به دلیل بود.
«بندگکی
سربهراه»
نبودم
و اینطور نبود که خیال حکمت ناپیدای
خداوندی بتواند نقشی در اعمالم بازی کند.
هیچوقت
اما پذیرفتنیتر نشد.
کمپشتوانه
ماند.
انگار
چیزی را از بیرون به خودت سنجاق کردهباشی.
محرک
ماجرا یک «دیگری»
نامعلوم
بود.
چیزی
از درون نمیآمد جز حس گناه و عذاب وجدان.
حسی
که ریشههایش در آموزش سنتی ـ مذهبی
مملکت خوب آبیاری میشد.
با
این وجود مضحک مینمود.
این
که چیزی داعیهی تعیین مرزهای تنت را
داشت، به تحمل گرما مجبورت میکرد، هوای
تازه را از سر و بدنت دور نگه میداشت و
همهی مشروعیتش را از احتمالی معلق در
فضا میگرفت.
آن
هم احتمالی که با تو ارتباط مستقیم نداشت و تلاش مذبوحانه در این استدلال
که جامعه ناامن میشود و دامن تو را هم
میگیرد، غیرواقعی مینمود.
عکسهای
سیاهوسفید آلبومها با مادربزرگها
و خالهعمههای مینیژوپپوش و خاطرههای
«غیر
ناامن»
مادرانه
از مدرسه رفتن همانجا بغل گوشت بود.
□
اینطور
شد که چهار سالی زیر روسریهای سبک و
سنگین با انتخاب مثلا شخصی (!)
در
فضاهای خصوصی دوام آوردم.
تا
رسید به سال اول دانشگاه و منزل یکی از
اقوام در تهران.
تازه
از خرید برگشته بودیم و یک عنصر ذکور
همسن و سال «نامحرم»
در
خانه بود که بهخاطر حضورش روسری را بر
سرم نگه داشته بودم.
خویشاوند
نزدیک گفت «فلانی.
رسیدیم
خونه.
چرا
روسریت رو درنمیاری؟»
گمانم
به ذهنش هم خطور نمیکرد که من در هیجده
سالگی برابر یک همسن و سال مذکر حجابم
را حفظ کردهباشم!
پوستهی
باورم آنقدر نازک شده بود که به اشارهای
ترک خورد.
روسری
در لحظه حذف شد و تمام.
□
سالهای
بعد بیشتر و بیشتر پردازش کردم که چطور
در آن نگاه تحریکمحور به حجاب، خودم را
تنها ابژهای دیده بودم و تا چهاندازه
این نگاه توانسته بود ذهن و روان سالهای
نوجوانی مرا به بازی بگیرد.
مدام
برایم روشنتر شد که چطور نگاه زنستیز
موجود پایههای حس گناه و عذاب وجدان را
مستحکم کرد و رویش بنایی علیه خود من ساخت.
چطور
سازگاری مرا با خودم و زنانگیم متزلزل
کرد، تصویری اغراقشده از یک اتفاق
احتمالی بیرونی ایجاد کرد و با مثالهای
دروغین توانست مرزهای تن مرا تحدید کند.
چطور
کاری کرد که خودم را، خودمان را، نه در
درک بیواسطهی تن و روانمان که از
چشمی دوربینهای مجوزدار نگاه مسلط
مردسالارانه ببینیم.
و
چطور درک ضعیف از جنسیت و بستر خوبی که
شکل خاصی از برداشت مذهبی فراهم میکرد،
دیگری ِمذکر را به سوژهای منفعل تقلیل
میداد که مسیر گزیرناپذیر تحریکشدن
را لاجرم طی میکند...
هنوز
هم گاهی به این فکر میکنم که سالهای
بهاصطلاح تینایجری چطور بهجای اولین
حس ورزیدنها و نخستین عاشقانگیهای
نوجوانانه، بهجای نخستین شیطنتها،
به درگیریهای ذهنی وسواسگونه با
خیال گناه و بخشش گذشت.
هنوز
هم موقعیتهایی پیش میآید که پازل خودم
را از بالا نگاه میکنم.
پازلی
که خالی تجربههای زنانه ـ تنانهی
سالهای نوجوانیاش عجیب توی چشم میزند.
۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه
جنگ جنگ!
حتما
با خودشان فکر کرده بودند، چلچلی که
میکند بچه.
زرنگ
هم هست و پای مشقهایش هم به تشویق مامانش
هی شعرهای مصطفی رحماندوست مینویسد و
سر کلاس، این بار البته به تشویق معلم،
دکلمه میکند.
باید
اطلاعات عمومیش هم خوب باشد و در خانهشان
هم طنین اخبار جنگ قطعا آنقدر هست و اسم
آقا آنقدرها گفته میشود که صدایش کنیم
بیاید، برای یک برنامهی رادیویی
بلبلزبانی کند!
اینطور
بود که وسط زنگ کلاس وارد دفتر مدرسه شدم.
جایی
که برای بچهی کلاس اوّل حریمی دستنیافتنی
بود و پیش از آن تنها از لای در معلمها
را دیده بودم با لیوانهای چای در دست.
آن
روز اما وارد شدم و یک گوشه نشستم.
خانمی
که پیشتر ندیده بودمش و نقشش شاید چیزی
در مایههای معلم پرورشی بود، نشست
روبهرویم و در ابتدا پرسید که خورشید
از کدام طرف طلوع میکند که گمانم با وجود
این که خودش هم «شرق»
و
هم «غرب»
را
گذاشت در دهانم، باز هم اشتباه جواب دادم.
بعد
اسم رهبر انقلابمان را پرسید که احتمالا چون فقط یک آقا سرش چسباندم و لقب دیگری ضمیمه
نکردم، خیلی خرسندش نکرد.
بعد
چند تا چیز پیچیدهتر از جنگ پرسید.
یادم
نیست اسم عملیات بود یا اسم مکان بود یا
چی! فقط
یادم است که در چشمهایش حس نارضایتی مدام
شدیدتر میشد.
حسی
که روی شانههای بچهی کلاس اوّل مدام
تعریف و تمجید شنیدهای که من بودم بهشدّت
سنگینی میکرد. سرانجام
رسید به شعارها و پرسید که شعار ما در جنگ
چیست و من هم «مرگ
بر منافقین و صدام!»
را
گفتم، هم «جنگ
جنگ تا پیروزی»
را
و هم یک چیز دیگر را که خاطرم نیست.
پس
از هرکدام در چشمهایش نگاه میکردم،
ببینم راضی شده یا نه!
اما
نمیدانم زنک چه انتظاری داشت و چه شعار
ویژهای در ذهنش بود که اینطور سرش را
هی به علامت نفی به چپ و راست میجنباند.
خلاصه
با حسی از ناکامی شدید مرا برگرداند به
کلاس.
یادم
است که در خانه باز هم پرسوجو کردم که
شعارها دیگر چه هستند و در نهایت اطمینانی
حاصل نشد که زن از من چه میخواست...
این
روزها که باز صدای جنگ بلند است، به این
فکر میکنم که بهترین شعار همان بود.
حتا
همانست هنوز.. همان
«جنگ
جنگ تا پیروزی»
که
از همه انتزاعیتر است و چارچوبهای
زمان و مکان را درمینوردد و به هر جنگی
خوب میچسبد.
البته
از همه هم بیمعناتر است.
چون
این بهاصطلاح «پیروزی»
هیچوقت
آنطور که باید و شاید دست نمیدهد انگار
و بعد هی میجنگیم و میجنگیم و میجنگیم.
به
هر حال همیشه یک «دیگری»
آنجا
آن بیرون هست که به رسمیتش نمیشناسیم و
جرقهی اولین آتشها را برایمان فراهم
میکند.
و
بعد این هدف نامعلوم پیروزی آنقدر این
وسیلهی معلوم جنگ را به کار میگیرد،
که به نظر میرسد اصالت اصلا در خود همین
مسیر است، در خود همین وسیله.
گمانم
اصلا بهتر است شعار را مختصر کنیم.
مفیدتر
هم میشود.
از
آن انتزاع بیمورد هم خارج میشود.
میشود
بهسادگی گفت «جنگ
جنگ!»
این
همان شعاری است که به اکثر روابط فردی،
اجتماعی و بینالمللیمان جفتوجور
میشود.
حقیقتتِ لحظهلحظهمان است و یادمان میآورد
که در چه صلح ظاهرفریب شکنندهای زندگی
میکنیم...
۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه
چادر
کشدار که سرت باشد، همهچیز آسانتر
است.
نوبتت
که میرسد، فرش سنگین آویخته را کنار
میزنی و وارد اتاقکی سه در چهار میشوی
که یکی دو عدد میز، چند صندلی و چند
زن فضایش را انباشتهاند.
خیلی
جا برای تحرک نیست.
باید
همان اولین فضایی که فراهم میشود را
مغتنم شمرده، دستها را از هم طوری باز
کنی که چادر از دو طرف گشوده شود.
بعد
یکی که سرش بند دیگری نیست، شتابزده و
بیهدف دستانش را بر مجموعهای تصادفی
از اندام پارچهپوش زیر چادرت میکشد و
تمام!
کیف
همراهت نباشد به نفعت است.
راحتتر
عبور میکنی.
فرش
سنگین دوم را کنار میزنی و یکباره باز
میشوی در فضایی وسیع.
خیلی
باید راه بروی تا به ورودی اولین صحن برسی.
میخواهد
صحن عتیق باشد یا صحن نو یا صحن امام.
زیر
یکی از همین صحنها کلی آدم آشنا
خوابیدهاند، چه آنها که خودشان پیشَکی
برای خودشان تدارک به اصطلاح مشهدیها
«قبرِ جا»
دیده
بودهاند که مجاور آقا امام رضا بخوابند، چه
آنها که از پرداخت فلان میلیون تومان
پول برای قبرِ جا ناراضی بودهاند، اما سر آخر از همانجا سر در آوردهاند.
به
هر حال وقتی میمیری دیگر همان کنترل
ناچیزی که روی جسم و جانت داری هم از چنگت
در میآید...
به
طرف صحن که میروی، خوبست باد بیاید.
میشود
چادر را جایی حدود سینه بگیری، بالا و
پایینش را رها کنی تا باد بیفتد در چادر
و سبکت کند.
تا
بتوانی رهوار راه بروی.
چه
بهتر که دم غروب باشد و پیش از اذان و بعد
جایی وسط یکی از صحنها میان بوی آب و
کبوتر اذان بگویند و خوب البته چه بهتر
که اذان موذنزاده باشد.
گیرم
که تصویر یاد شده از فرط پرداختهای
رسانهی ملی کلیشهی نخنمایی شده
باشد.
کاریش
نمیشود کرد.
به
هر حال کفتر، کفتر است و منظرهی کفترها
که دسته میشوند و اوج میگیرند تا گنبد
طلا و فیروزه، همیشه دیدنیست.
بوی
آب هم که همان حال ِ کوچهی خاکی بارانخورده
است که با همهی تکرار از شاعرانگی
افتادهاش هنوز هم خوشبوست.
و
پوشالهای نخستین کولرهای آبی تابستانه
است و بیش از همه مُهر است.
مهر جانماز که خیسش میکنی با زبانت و بویش
را عمیق به درون میکشی و بعد شهوت دندان
زدن گوشههایش و مزه کردن خاک کش میآید
در اعصابت...
همانجا
بایست و بو کن!
دورِ وارد شدن به ساختمان حرم را، از هر بابی
که میخواهد باشد، بهتر است خط بکشی.
وارد
که میشوی هم سبز ـ آبی طاقها و ایوانها
میپرد و هم بیرنگیی صحن و آب.
اولش
کفشداری است و جان سالم اگر به در ببری،
میرسی وسط همهمهی عمومی.
سُر
میخوری با جورابهایت روی مرمرهای براق
سبز و شیری.
میگذری
از زیر رواقهای آینهکاری شده و
چهلچراغهای شکوهمند.
از
کنار درهای بزرگ و سنگین، جاکتابیهای
کوچک چوبی که مفاتیح و زیارتنامههای
ریز و درشت را در خود جا دادهاند و مهرهای
سالم و شکسته را.
یک
گوشهشان هم چادرهای رنگی درهمپیچیده
به چشم میخورد، ویژهی خانمهایی که
با چادرهای گرانقیمت و سنگین به زیارت
آمدهاند و نشستن و نماز خواندن برایشان
سخت است...
گُله
به گُله زنانی پراکنده روی فرشها به
نمازند.
عدهای
هم جماعتهای کوچک تشکیل دادهاند.
بچههای
کمحوصله اما ولو شدهاند روی فرشها
یا که یکی دو تا به هم رسیدهاند و دارند
بازی میکنند.
زنانی
هم نشستهاند در تودههای سیاه، گلدار ِ روشن و تیره و دارند برای خودشان اختلاط
میکنند.
در
حال گذران بعد از ظهری سبک در حرم هستند.
پراکنده
به نسبت یک به دویست شاید، حضور جنس مخالف
هم به چشم میخورد.
مردانی
غالبا معمّم که نشستهاند روی چهارپایههای
کوتاهی کنار ستونها و برای مردهی کسی
روضهی خصوصی برگزار کردهاند یا که ختم
انعامی چیزی به نیت ادای نذر مشتری.
گاه
و بیگاه نسیمی از بوی گلاب میوزد.
نسیمی
که راه خودش را از میان بوی کفشداری، که
هیچوقت کاملا از فضا حذف نمیشود، باز
میکند.
ترکیبش
در گرما معجون دلبههمزنی است.
بهویژه
که میان فوج همجنسانت باشی و مجبور به
نگه داشتن چادر و بقیه مخلفات بر سر و
کولت.
همان
موقعیت پارادوکس آشنا را عرض میکنم!
منظرهی
یورش به ضریح مطهر هم که به این صحنهها
اضافه شود، میروی کفشهایت را پس
میگیری، فرش سنگین را کنار میزنی و
برمیگردی به صحن.
هر
صحنی که میخواهد باشد. به هر حال باید
از یک جایی شروع کرد.
بیبرنامه هم که بین صحنها جابهجا شوی،
آخرش جایی سر از صحن مسجد گوهرشاد درمیآوری و مسجد
یکباره زیبایی ایوانها و خلوص رنگهایش
را بر سرت آوار میکند.
به
آنی حوض و کفتر را تصعید میکند.
سرت
را میاندازد به دوران و یکتنه تمام یک
روز را میکشد در خودش.
اشتراک در:
پستها (Atom)