۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

قطارنوشت (۶)

S-Bahn. ماینتس ـ فرودگاه فرانکفورت. ژوییه ۲۰۱۴

موهای مرد شبیه پدر است. شاید کمی سفیدترچشم‌هایش را روی هم گذاشته. نشسته رو‌به‌روی من در جهت حرکت قطار. خورشید روی چهره‌اش هی حاضر و غایب می‌شود. من اما دارم می‌سوزم زیر آفتاب. از روی راین عبور می‌کنیم...
موها جعد ملایمی دارند. کشیده شده‌اند از چپ به راست. موازی خطوط نرم پیشانی‌. کمی سیاه می‌دوانم لابه‌لای تارها و بعد انگشت‌هایم را آرام فرو می‌برم میان‌شان. زبرند و خسته. خستگی بیشتر اوقات تا موها هم می‌رسد. حتا اگر از جایی حوالی دست و پا شروع شده باشد. چشم‌هایش هنوز بسته‌‌ اند. موها را که بیشتر نوازش می‌کنم، سبیل خیالی می‌لرزد. سعی می‌کند خنده‌اش را بخورد. تلاشش اما بیهوده است. جایی می‌زند زیر خنده. می‌گویم که خیلی شبیه مخمل است. مخملِ خونه‌ی مادربزرگه. برایم میو می‌کند. نشسته‌ام در بغلش. پاهایم را دو طرف پهلوهایش جمع کرده‌ام. صورتم برابر صورتش است. خودم را مثل بچه گربه لوس می‌کنم. قطار تندتند برمی‌گرداندم. موها هی تیره‌تر می‌شوند. سبیل دوباره می‌آید سر جایش. خودش هی چاق و لاغر می‌شود. موهایش که خوب تیره شد، می‌رسیم به اصفهان. آفتاب می‌سوزاندمان. حلقه‌های روشن موهایم زیر نور می‌درخشند. سی و چند ساله است. نه چاق و نه لاغر. یادم می‌دهد که سه‌چرخه را دیگر عقب‌عقب نرانم. رو به جلو حرکت می‌کنم. رسیده‌ایم فرودگاه. پدر پیاده می‌شود.