۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

شب‌ها موش‌های صحرایی هم می‌خوابند

آخرش وقت گذاشتم و ترجمه‌ی قدیمی‌ام را ویرایش کردم. خیلی ایراد داشت. همین الان هم گمان نکنم خالی از ایراد باشد. خلاصه پذیرای پیشنهادها و انتقادهای شما هستم! داستان را وولفگانگ بورشرت در نوامبر ١٩۴۷ نوشته، یعنی درست در آخرین ماه زندگی کوتاه بیست و شش ساله‌اش. داستان را از مجموعه‌ی «داستان‌های کوتاه کلاسیک آلمانی» (رکلام ۲۰۰۳) ترجمه کرده‌ام ... جای چنین داستان‌هایی در ادبیات پس از جنگ خودمان خیلی خالیست. شاید بخشی از کم‌حافظگی‌ها از همین بی‌داستانی بیاید. اتفاق‌ها در بافت اثر هنری که تنیده‌ می‌شوند، در حافظه‌ ماندگارترند. داستان‌ها می‌توانند نقش پررنگی در بازآفرینی امید و شور زندگی بازی کنند. می‌توانند کمک کنند که موقعیت خودمان را پس از حوادث بسنجیم و مختصات تازه‌مان را بی‌ آن‌که بخواهیم چیزی را پس و پیش کنیم یا به خودمان دروغ بگوییم، بپذیریم... و در نهایت بتوانیم باز ادامه دهیم. نه یک ادامه‌ی خمودِ خسته، که ادامه‌ای قدرتمند. ادامه‌ای که زخم‌ها را لیس می‌زند، بلند می‌شود و دوباره راه می‌افتد. طبعا نباید فراموش کرد. فراموش نکردن اما معنایش درد کشیدن مداوم و ماندن در موقعیت بحران نیست. رد زخم‌ها به‌هر حال بخشی از پیکرمان می‌شود و داستان‌ها کمک می‌کنند بی‌ آن‌که فراموش کنیم، ترمیم شویم. به نظرم می‌رسد که ایدئولوژی‌زدگی ما و احساساتی‌گری بی‌پایان‌مان پس از وقایع بزرگ و حوادث مختلف اجتماعی جای درک موقعیت و ثبت درست و تلاش برای ادامه‌ی مناسب را می‌گیرد. گمانم زندگی چندساله میان مردمی که توانسته‌اند زیر بار یک گناه سنگین تاریخی، از دوران فلاکت پس از جنگ عبور کنند، خودشان را تا حد خوبی ترمیم و ویرانه‌های‌شان را بازسازی کنند و با این همه فراموش نکنند، این حس کمبود فرهنگی را در من تشدید کرده ...


شب‌ها موش‌های صحرایی هم می‌خوابند – وولفگانگ بورشرت

پنجره‌ی خالی دیوار تک‌افتاده دهن‌دره‌ای کرد سرخابی، لبریز از خورشیدِ زودهنگامِ غروب. ابرهای غبار میان بقایای دودکش‌های شیب‌دار می‌لرزیدند. بیابانِ آوار چرت می‌زد.
چشم‌هایش بسته بود. یکهو اما تاریک‌تر شد. به‌ نظرش رسید که کسی آمده‌ و روبه‌رویش ایستاده‌‌، تیره، بی‌صدا. فکر کرد که حالا دیگر گیرم انداختند! اما چشمانش را که به‌زحمت کمی باز و بسته کرد، فقط دو پای شلوارپوش اندکی فقیرانه را دید. پاها قدری خمیده در برابرش ایستاده‌بودند، طوری‌که می‌توانست آن طرف را از میان‌شان ببیند. خطر کرد که نگاه کوتاه دیگری به بالای پاهای شلوارپوش بیندازد و مرد مسنی را تشخیص داد. مرد چاقو و سبدی در دست داشت. و سرانگشتانش خاک‌آلود بود.
تو انگار گاهی اینجا می‌خوابی؟ مرد این را پرسید و از بالا بر کلاف سردرگم موها نگاهی انداخت. یورگن از میان پاهای مرد به‌زحمت به خورشید نگاهی کرد و گفت: نه، نمی‌خوابم. باید اینجا مراقبت کنم. مرد سر تکان داد: پس برای همین این چوب‌دستی بزرگ رو داری؟
یورگن شجاعانه پاسخ داد: بله، و چوب‌دستی را سفت نگه‌داشت.
از چی مراقبت می‌کنی؟
اینو نمی‌تونم بگم. دست‌هایش را دور چوب‌دستی محکم کرد.
حتما از پولی چیزی؟ مرد سبد را زمین گذاشت و چاقو را با کشیدن به پشت شلوارش پاک کرد.
یورگن با بی‌اعتنایی گفت: نه، پول به‌هیچ‌‌وجه، مراقب یه چیز کاملا متفاوت.
خوب چی آخه؟
نمی‌تونم بگم. یه چیز دیگه.
باشه، پس هیچی. پس منم طبیعتا بهت نمی‌گم که اینجا تو سبدم چی دارم. مرد با پایش زد به سبد و چاقوی جیبی‌اش را بست.
یورگن به‌تحقیر گفت: هه، خودم می‌تونم حدس بزنم چی تو سبده، غذای خرگوش.
مرد شگفت‌زده گفت: آفرین آره! پسر تیزی هستی ها. چند سالته؟
نُه‌سال.
اووَه، فکر کن، نُه. پس می‌دونی که سه ضرب‌ در نه چند می‌شه، نه؟
یورگن گفت: معلومه. و باز برای این‌که زمان بخرد، گفت: این که خیلی آسونه. و از بین پاهای مرد آن طرف را نگاه کرد. سه نُه تا، نه؟ دوباره پرسید، میشه بیست و هفت تا. از همون اولش می‌دونستم.
مرد گفت: درسته، من دقیقا همین‌‌قدر خرگوش دارم.
یورگن دهانش را گرد کرد: بیست و هفت تا؟
می‌تونی بیای ببینی‌شون. اکثرشون هنوز خیلی کوچیکن. می‌خوای بیای؟
یورگن نامطمئن گفت: نمی‌تونم که. آخه باید مراقب باشم.
مرد پرسید: دایم؟ حتا شبا؟
حتا شبا. دایم. همیشه. یورگن پاهای خمیده‌ی مرد را به بالا نگاه کرد. از شنبه غروب به‌نجوا حرف می‌زد.
یعنی هیچ‌وقت نمی‌ری خونه؟ به‌هر‌حال غذا که باید بخوری.
یورگن سنگی را بلند کرد. زیرش یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.
مرد پرسید: دود می‌کنی؟ چپق داری؟
یورگن چوبش را محکم گرفت و با دودلی گفت: خودم می‌پیچم. چپق دوس ندارم.
حیف، مرد خم شد به سمت سبدش، می‌تونستی یه‌بار راحت خرگوشا رو ببینی. بیشتر از همه بچه‌خرگوشا رو. شاید یکی برای خودت انتخاب می‌کردی. اما از اینجا که نمی‌تونی دور بشی.
نه. یورگن با ناراحتی گفت: نه نه.
مرد سبد را برداشت و راست ایستاد. پس این‌طور، اگه باید اینجا بمونی که حیف. و رویش را برگرداند. یورگن به‌تندی گفت: اگه به کسی نمیگی، به‌خاطر موشای صحراییه.
پاهای خمیده گامی به‌عقب برداشتند. به‌خاطر موشا؟
آره، اونا مرده‌ها رو می‌خورن. آدما رو. این‌جوری زنده می‌مونن.
کی اینو می‌گه؟
معلممون.
مرد پرسید: و حالا تو مراقب موشایی؟
مراقب اونا که نه! و بعد با صدای خیلی آروم گفت: مراقب برادرم، چون اون این زیره. اون‌جا. یورگن با چوب‌دستی دیوارهای روی هم آوارشده را نشان داد. یه بمب خورد به خونه‌مون. یهو برق زیرزمین رفت. و اونم رفت. ما هی صداش زدیم. از من خیلی کوچیک‌تر بود. تازه چهار سالش شده‌بود. اون باید هنوز این‌جا باشه. آخه خیلی کوچیک‌تر از منه.
مرد از بالا به کلاف درهم‌تنیده‌ی موها نگاه کرد. ناگهان گفت: آره، اما معلمتون بهتون نگفت که موشا شبا می‌خوابن؟
یورگن به‌نجوا گفت: نه، و یک‌باره به نظر خیلی خسته رسید. اینو نگفت.
مرد گفت: هوم، اینم آخه معلمه که اینو نمی‌دونه. شبا موشا می‌خوابن دیگه. می‌تونی شبا راحت بری خونه. اونا شبا همیشه می‌خوابن. درست از وقتی که تاریک می‌شه.
یورگن با چوب‌دستی‌اش حفره‌‌‌های کم‌عمق کوچکی توی آوار درست کرد.
با خودش فکر کرد، اینا یه عالمه تخت کوچیکن. همه تختای کوچیک. مرد گفت (و پاهای خمیده‌اش در این حین کاملا ناآرام شده‌بودند): می‌دونی چیه؟ الان میرم سریع به خرگوشام غذا می‌دم و تاریک که شد، میام دنبالت. شاید بتونم یکی‌شون رو با خودم بیارم. یه کوچیکش رو دیگه نه؟ نظرت چیه؟
یورگن حفره‌ها‌ی کم‌عمق کوچک در آوار درست کرد. یک عالم خرگوش کوچک. سفید، خاکستری، سفید ـ خاکستری. آرام گفت: نمی‌دونم، و به پاهای خمیده نگاه کرد، اگه واقعا شبا بخوابن.
مرد از روی بقایای دیوار رفت تا توی خیابان. از آن‌جا گفت: معلومه، معلمتون باید بساطش رو جمع کنه، وقتی همچین چیزی رو نمی‌دونه.
یورگن بلند شد و پرسید: یعنی می‌تونم یکی داشته‌باشم؟ شاید یه سفیدشو؟
سعیم رو می‌کنم، در حال رفتن داد زد، اما تا اون موقع باید اینجا منتظر باشی. بعدش با هم می‌ریم خونه‌تون. می‌دونی؟ باید به بابات بگم که چطور آغل خرگوش ساخته می‌شه. بالاخره اینو که باید بلد باشین.
یورگن داد زد: باشه، منتظر می‌مونم. تازه تا وقتی تاریک می‌شه باید مراقب باشم. حتما منتظر می‌مونم. و داد زد: تازه ما تو خونه تخته هم داریم. تخته‌‌های جعبه.
اما مرد این را دیگر نشنید. با پاهای خمیده‌اش به سمت خورشید رفت. خورشید هنوز از غروب سرخ بود و یورگن می‌توانست ببیند که چطور از میان پاهای مرد می‌تابید، یعنی تا این‌ اندازه انحنا داشتند. و سبد ناآرام به این‌سو و آن‌سو تاب می‌خورد. غذای خرگوش درونش بود. غذای سبز خرگوش، که از گردوخاک آوار قدری خاکستری شده بود.

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

با فروغ

پری کوچک غمگین من متفاوت است. ادعای نوجوانانه‌ی متفاوت‌ بودن جایی در ته‌مانده‌های جوانی مزه‌ی تلخش را هنوز می‌چشاند. پری کوچک من تنها خواب اقیانوس می‌بیند. دلش را سال‌ها در نی‌لبک چوبین کنار برکه‌های کم‌رهگذر نواخته. روزها بی‌دل است. شب‌ها اما تکه‌دل کوچکی که به سینه‌ دارد، تپش از سر می‌گیرد. شب‌ها! شب‌ها که سوت کشتی‌ها آرام می‌گیرد و ملوان‌ها به بستر می‌روند، شب‌ها که بندر از غلغله‌ی تجارت خالیست، «چراغ‌های رابطه» روشن می‌شوند. حافظه‌‌اش دیگربار در نقطه‌ی آغاز می‌ایستد و خیال‌های تازه رد اندوه‌های کهن را پاک می‌کنند. می‌بوسد. می‌بوسندش. غلت می‌خورد از بستری به بستری و خرده‌دلش را آرام‌آرام می‌نوازد تا بزرگ شود. هر شب‌ از بوسه‌ها به دنیا می‌آید...
روزهنگام اما، دوباره روسپی ارزانی می‌شود در خاطره‌ی بندر. سوت کشتی‌ها کنار اسکله، رنگ بوسه‌ها را می‌پراند. دل در گلوی نی‌لبکش خشک می‌شود. از خودش دیگربار می‌میرد.

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

تصویر آشنا

....
در این ضمن شایعات بسیاری درباره‌ی این اتفاق غریب در شهر پراکنده می‌شد و البته نیازی به گفتن نیست که با شاخ و برگ‌هایی چند. در آن زمان مردم از نظر ذهنی آمادگی خاصی برای پذیرش پدیده‌های خارق‌العاده داشتند: همین چندی پیش توجه عموم به آزمایش‌هایی درباره‌ی پدیده‌ی مغناطیس جلب شده‌بود. علاوه بر این هنوز خاطره صندلی‌های رقصان خیابان کیفوشنی در اذهان مردم زنده بود. بنابراین هیچ‌کس از شنیدن این که دماغ بازرس کاوالیوف هر روز سر ساعت سه بعدازظهر در بولوار نیفسکی گردش می‌کند، شگفت‌زده نشد. هر روز سر همان ساعت سیل جمعیت کنجکاو در آنجا گرد می‌آمدند. یکی می‌گفت دماغ را در مغازه‌ی یونکر دیده‌است و ناگهان چنان جمعیتی به آنجا هجوم می‌برد که پلیس مجبور به مداخله می‌شد.
مرد مبتکر، خوش‌قیافه و محترمی که ریش هم داشت و جلوی در تئاتر کیک و تخمه می‌فروخت چند نیمکت چوبی درست کرده‌بود و از جمعیت کنجکاو دعوت می‌کرد تا با دادن هشتاد کوپک بالای نیمکت بروند و از آنجا تماشا کنند.
سرهنگی بازنشسته یک روز صبح از خانه خارج شد و با زحمت زیاد توانست خودش را از میان انبوه جمعیت جلوی ویترین مغازه برساند، اما در کمال ناامیدی به جای دماغ توی ویترین یک ژاکت پشمی معمولی و تابلویی که دختر را در حال پوشیدن جوراب نشان می‌داد و ژیگولویی با لباس شیک و ریش بزی از پشت درختی او را دید می‌زد، مشاهده کرد – تابلویی که متجاوز از ده سال بود در همان محل قرار داشت. او که خیلی بور شده‌بود می‌گفت: «نباید اجازه داد با همچو افسانه‌های احمقانه‌ای سر مردم را شیره بمالند
بعدا دوباره شایع شد که دماغ سرگرد کاوالیوف دیگر برای گردش به بلوار نیفسکی نمی‌رود بلکه در پارک تارویچفسکی گردش می‌کند و مدت‌هاست که به این کار مشغول است و زمانی که خسرومیرزا رییس هیات نمایندگی سیاسی ایران در آنجا اقامت داشت از این شوخی غریب طبیعت به‌شدت شگفت‌زده شده‌بود. عده‌ای از دانشجویان جراحی برای مشاهده‌ی امر بدانجا شتافتند. یکی از بانوان محترم و سرشناس اشرافی نامه‌ای برای مسوول پارک نوشت و تقاضا کرد تا این پدیده‌ی نادر را به بچه‌هایش نشان بدهد و در صورت امکان شرح و تفسیر مستند و روشن‌کننده‌ای هم در این مورد به ایشان ارائه کنند.
این حوادث همچون رحمتی بود که بر سر افراد معاشرتی بذله‌گو که شیفته‌ی سرگرم‌ کردن خانم‌ها هستند و در آن زمان دیگر داستان‌هایشان تکراری و ملالت‌بار شده‌بود، نازل شد.
تنی چند از همشهریان محترم و روشنفکر از این جریان آشفته و ناراضی بودند. یک شخصیت برجسته با ناامیدی اعلام داشت که هیچ نمی‌فهمد چگونه در عصر روشنگری حاضر چنین افسانه‌های احمقانه و بی‌پایه‌ای رواج عام می‌یابند و متعجب است که چرا دولت و مسوولین در این مورد بی‌تفاوت و بی‌توجهند. روشن است که این مرد محترم از آن دست از مردم بود که عادت دارند در هر مورد حکومت‌ را مسوول بدانند، حتا تقصیر مشاجره و نزاع با زنانشان را هم به گردن حکومت می‌انداختند...


بریده‌ای از داستان «دماغ». یادداشت‌های یک دیوانه. نیکلای گوگول. ترجمه خشایار دیهیمی. نشرنی تهران ۱۳۸۹.

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

بورشرت

این آدم برایم عزیز است. وولفگانگ بورشرت را می‌گویم با زندگی کوتاه ۲۶ ساله‌اش میان جنگ و بیچارگی... داستان‌های کوتاهش در ادبیات پس از جنگ آلمان معروفند و تعدادی‌شان گمانم به فارسی هم ترجمه شده‌اند. نان باید مثال خوبی باشد. در آن مجموعه‌ داستان‌های آلمانی نشر ماهی آمده‌بود. نان و صحنه‌‌ای که زخمِ شرم آرام‌آرام ترمیم می‌شود تا زندگی بتواند ادامه پیدا کند... یکی دیگر از داستان‌هایش را چند سال پیش در یک غروب دیوانه ترجمه کردم. بعدها دیدم که ترجمه‌ی دیگری از آن هم وجود داشته، چه‌بسا بهتر از ترجمه‌ی من. با این همه شاید زمانی ویرایشش کنم و بگذارمش همین‌جا! عجالتا اما یک شعر کوتاه که دیروز خواندم و در ابتدای تک‌جلد مجموعه‌ آثارش آمده‌بود:


Ich möchte Leuchtturm sein
in Nacht und Wind -
für Dorsch und Stint,
für jedes Boot -
und bin doch selbst
ein Schiff in Not!

- Wolfgang Borchert (1921-1947)

می‌خواهم فانوس دریایی باشم
میان شب‌ و باد -
برای ماهی‌ کاد و ستینت
برای هر قایق -
اما فقط خودم هستم
یک کشتی در اضطرار!

- وولفگانگ بورشرت (۱۹۲۱-۱۹۴۷)

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

مفاصل

مفاصلِ روزهای عاشقی نرمند. انگار که روغنکاری شده‌باشند. مثل تب‌زدگی. وقتی تمام بدن می‌شود یک چیز در یگانگیش. 

تنهایی می‌چسبد روی پوست. مثل قیر. از کنار پمپ بنزین می‌گذرم. به خاطره‌ی کودکی می‌روم که در چهارلیتری بنزین بگیرم. کسی اما کنار جایگاه بنزین نایستاده. سرد است. باید بروی در سوپر مجاور و به زن که هیات قیرآلود تو را ترسان نگاه می‌کند، سلام دهی. باید خواسته‌ات را بگویی و از متفاوت بودن نترسی. باید چهارلیتری را بیاوری بالا و نشانش دهی. کمک می‌کند. بنزین می‌گیرم. سه تا چهارلیتری. برمی‌گردم خانه. بنزین را می‌ریزم توی وان. بویش وسوسه‌ی سوختن می‌آورد. مقاومت می‌کنم. عریان می‌شوم. دراز می‌کشم میان بنزین. قیر آرام آرام از من حل می‌شود. سیاه می‌کند دیواره‌های وان حمام را. بلند می‌شوم. می‌شویم خودم را. باز سفید هستم. اما سردم باشد انگار. مثل نوزاد عریانی هستم که از دست‌های خواب‌زده‌ی مادرم سر می‌خورد. آن روزها که کابوس به کابوس زندگی می‌کرد. سر می‌خورَد زندگی از دستم. سر خورده‌ام از میان دست‌های مادرم. می‌خوابم به لالایی خودخوانده. بیدار که می‌شوم، باز جوانه زده از کناره‌ی زانوهام. روی آرنج‌ها. قیر را می‌گویم که حرکت مفاصل را کند می‌کند...

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

قطارنوشت‌ (۴)

S-Bahn .مسیر ماینتس-فرانکفوررت. اکتبر ٢٠١٣. صبح

نزدیکِ آمدن قطار است. کمی جلوتر از من زنی هفتاد هشتاد ساله منتظر ایستاده. قامتش راست است و اندامش ظریف و کوچک. پهلویش مردی ایستاده که گمان نکنم بیشتر از پنجاه‌سال داشته‌باشد. احتمالا پسرش است. آن دخترک شش‌ هفت‌ساله هم باید نوه‌اش باشد. موهای کوتاه زن یک‌دست سفید است و درخشان. صورتش انگاری کاغذ سفید مچاله‌ای بوده که کسی با ظرافت از هم بازش کرده‌. صاف و بی‌لک است و همه‌‌جایش چروک ریز خورده... قطار می‌رسد و در واگن درست رو‌به‌روی ما باز می‌شود. دو نفر با کالسکه‌ی بچه می‌آیند پایین. بعد یکی دو مرد و زن دیگر پیاده می‌شوند. سرآخر نوبت به زن جوانی می‌رسد با کالسکه‌ی بچه. پله‌ی واگن باز نیست و بین سکو و قطار سی سانتی فاصله است. زن جوان کمی این‌ پا و آن‌ پا می‌کند. پیرزن سپیدمو درنگ نمی‌کند. بلافاصله دست می‌برد و در حرکاتی تیز و مطمئن لبه‌ی کالسکه را می‌گیرد و می‌کشد روی سکو. انگار زنی است در اوج جوانی یا مردی در میانه‌ی چهل سالگی. دست که پیش می‌برد، وجدان عمومی را به برق وصل می‌کنند. حس کمک و نوع‌دوستی مسافران منتظر در یک جوشش همگانی کش می‌آید به سمت در واگن. شاید هم شرمندگی ناشی از خواب‌رفتگی حس نوع‌دوستی است آن چیزی که فاصله‌ی میان مادر، کالسکه و پیرزن را پر می‌کند. پیرزن اما عقب نمی‌کشد. شک نمی‌کند. کل ماجرا چند ده ثانیه بیشتر نیست. تا وجدان عمومی بیاید و وارد فاز عملی بشود، کالسکه فرود آمده روی سکو! سوار می‌شویم. پیرزن می‌نشیند با نوه‌اش رو‌به‌روی من. چمدان کوچکش را می‌گذارد جلو پاهایش. پسر پنجاه‌ساله‌ از پنجره‌ی قطار برایشان دستمال سفید تکان می‌دهد. نوه‌ی کوچک ذوق می‌کند و زن با چشم‌های سی‌ساله‌‌اش تماشایشان می‌کند.

۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

پرواز

«حرف زدن آدم رو سبک می‌کنه. حرف بزن، سبک میشیحرف می‌زنم... و احمق می‌شوم. خالی می‌شوم از خشم و نفرت و رنجی که می‌شد مرزهای مرا، مرزهای زندگیم را جابه‌جا کند. شدّت‌ها کجایند؟ شور کو؟ ماندلا دیشب مرده. فیلم کوتاه* را نگاه می‌کنم. به اعداد، به اندازه‌گیری‌ها و محاسبات روزمره فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که مَردی که دیشب مرد، بیش از ده هزار روز از عمرش را در زندان سپری کرده و بعد این حقارت شمارش... شماره کردن روزها و شب‌ها و عقب ماندن‌ها و رقابت‌ها و عمر که می‌رود و بازنمی‌آید... حرف بزن. حرف بزنی، سبک می‌شوی! زهر چیزها می‌ریزد. سطوح دوباره صیقل می‌خورند و رنج‌هایت باز در جیب جا می‌گیرند. بی‌ آن‌که نیاز به جنگ و صلحی باشد، دوباره می‌توانی در روزمره‌ای اندازه‌گیری‌ شده‌ قدم بزنی. حتا می‌توانی آن‌قدر سبک شوی که به پرواز دربیایی... یا که بنویس. نوشتن هم همان کار را می‌کند.  



۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

فصل سرد*

پسرش از در درآمده بی‌خبر بعد از چند ماه دوری. پیرزن به هق‌هق افتاده که «کجایی؟ دارم می‌میرم...» بعد هردو افتاده‌اند به زاری. جز این لحظه انگار پیرزن مدام می‌گفته که «کی بشه باز از جام بلند بشم و دوباره راه بیفتم»... می‌ترساندم این تصویر. این که در خیال می‌بینی که باز بلند می‌شوی و دور و بری‌ها گمان می‌کنند که دیگر بلندشدن درستی در کار نیست یا که نمی‌تواند باشد. به امیدِ هشتاد و چند سالگی فکر می‌کنم و این که فیزیولوژی یعنی تا کجا و امیدواری و طلب روح و روان آدمیزاد تا کجایش را می‌تواند انکار کند. بعد باز این صحنه اشک می‌آورد در چشمانم که پسر یک‌باره «از در درآمده‌باشد» و زن «از خود به‌در شده‌باشد» و حقیقتی که شاید در لایه‌های عمیق ذهن در کار انکارش بوده، یک‌باره «از پرده برون افتاده باشد». آن گستره‌ی زمانیِ ناگزیر زنده می‌شود در ذهنم که می‌بینی نمی‌توانی دستت را، پایت را آن‌جور که می‌خواهی تکان دهی و می‌بینی که چیزها روز به روز کند و کندتر می‌شود. پذیرش کی می‌رسد از راه؟ بهتر است برسد یا نه؟
کم‌سن‌تر که بودم فکر می‌کردم که آمیزاد قطعا رسیدن مرگ را بو می‌کشد. بعدها گاهی گمان می‌کردم که اصلا خودت به مرگ می‌گویی بیا! تا نگویی نمی‌آید. یعنی یک نقطه‌ای از رضا هست که می‌گویی «بیا دیگر! من دل کنده‌ام» و او هم می‌آید. شاید هم این تصویر ایده‌آلیستی از مادرِ علی حاتمی شروع شده‌باشد. تصویر مادر از همان چهارم و پنجم دبستان آمده، نشسته در خانه‌ی مرگ ذهن من... اما پس تکلیف این همه آدم که میان انکار نشسته‌اند و آرام‌آرام کُند می‌شوند چه می‌شود؟ آن‌ها کجای این درجه‌بندی قرار می‌گیرند؟



*ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد - فروغ

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

قطارنوشت‌ (٣) – داغِ‌داغ

مسیر فرانکفورت – ماینتس. قطار منطقه‌ای (Regionalbahn). امروز

قطار تندروی شهری (S-Bahn) سر ساعت نمی‌آید. نگاه می‌کنم و می‌بینم روی بورد نوشته که کنسل شده قطار. به‌سرعت دو طبقه با پله‌برقی می‌آیم بالا و روی بورد قطارها را نگاه می‌کنم. می‌بینم که یکی به مقصد زاربروکن سه دقیقه‌ی دیگر راه می‌افتد. به‌سرعت می‌دوم. یکی دو واگن را رد می‌کنم بلکه برسم به یکی که خلوت‌تر است. می‌رسم به مرز واگن‌های درجه‌ یک و مجبور می‌شوم در همان آخرین واگن درجه دو بپرم بالا. پریدن البته مزاح است. شما جدی نگیرید! خودم را فرو می‌کنم لابه‌لای بقیه‌ی ساردین‌ها و همه با هم اجازه می‌دهیم که در کنسرو بسته‌شود. هر دو سالن چپ و راست لب‌به‌لب آدم نشسته. در سالن‌ سمت چپ بین ردیف صندلی‌ها آدم‌ها سرپا ایستاده‌اند مثل صف نانوایی‌... سمت راست هم یک سالنچه بیشتر نیست. در حد چهارده نفر شاید جا داشته‌باشد. روی پله‌ی دوم ایستاده‌ام و هنوز با موقعیت دست‌ و پای خودم درگیرم که در پشت سرم باز می‌شود. خودم را می‌دهم کنار و یک دختر باریک‌اندام با چهره‌ی شرقی می‌آید تو. یک مرد مسن آلمانی با یک چمدان عظیم آبی‌رنگ هم دارد ملتمسانه و عذرخواهانه به جمعیت نگاه می‌کند. خودم را بیشتر فرو می‌کنم. یک زن و مرد آن عقب می‌روند روی پله‌های جلو در رو‌به‌رو می‌ایستند. من این بین موفق می‌شوم که خودم را بکشم دم در سالنچه و خلاصه کار نشد ندارد. مرد یک‌جوری خودش را می‌چپاند تو. تا مقصد اگر از خفگی نمیریم، خطر دیگری تهدیدمان نمی‌کند. دریغ از حتا یک پنجره‌ که به این فضا باز شود. فقط باید به باز شدن گاه و بی‌گاه درها در ایستگاه‌های بین‌ راه امید بست. تازه آن‌ها هم معدودند. قطارهای منطقه‌ای توقّفشان از قطارهای شهری کمتر است. اولین ایستگاه، فرودگاه فرانکفورت خواهدبود و احتمالا انبوهی از این ملت به‌همراه ساک و چمدان‌هایشان از صحنه حذف می‌شوند. دختر موبوری روی پله‌های ورودی ایستاده. چمدان گل‌گلی دارد و پای موبایل دارد غر می‌زند که چرا پدرش برایش بلیت قطار تندرو نخریده‌. مکالمه‌اش که تمام می‌شود، همان‌جا در تنها نقطه‌ی ممکن روی پله‌ی دوم کنار مرد آلمانی و چمدان آبیش می‌نشیند و شروع می‌کند به موزیک گوش دادن. کنارم آقای جوان شیک‌وپیکی ایستاده که موقعیت ساردین‌شده‌‌ی ما را با ظاهر اتوکشیده‌اش خدشه‌دار می‌کند. باید کارمند بانکی جایی باشد. تیپ‌های مشابه او را در مسیر روزانه‌ی فرانکفورت زیاد می‌بینم. یک ساک مقوایی بزرگ خرید هم جلوی پایش است. البسه‌ی مردانه‌ای است با مارک فلان. عینک به چشم دارد و موهای بورش را به بالا ژل زده، شانه کرده و بخشی را داده پشت گوش‌ها. مرد جوانی که درست جلو من ایستاده، کیف یک شرکت مهندسی به دوشش است. مکالمه‌ی تلفنی کوتاهی می‌کند و بعد هدفون می‌زند به گوشش و موزیک گوش‌ می‌کند. خوشبختانه لازم نیست دستت را به جایی بگیری. احتمال افتادن حتا در تکان‌های جدی قطار نزدیک به صفر است. تنها چیزی که احتمالش می‌رود، سکته و خفگی است. شالم را باز می‌کنم. دکمه‌های پالتو را هم. در شگفتم که بعضی‌ها چطور می‌توانند در آستانه‌ی خفگی موزیک هم گوش کنند... می‌رسیم به فرودگاه. در برابر چشمان منتظر من تنها آقای چمدان‌آبی پیاده می‌شود و یک خانم که این انتها دم در ایستاده‌بود. با این حال مجبوریم پنج نفر تازه را جا بدهیم. دو تا از تازه‌وارها خودشان یک‌راست می‌روند در سالنچه می‌ایستند و سه تای دیگر هم در اعجازی مشابه قبل خود را می‌گنجانند بین ما. تا ایستگاه بعدی خیلی راه است. به خفگی فکر می‌کنم. به حجم اکسیژن موجود و گازکربنیک بازدم این همه آدم. افزایش آرام دما کاملا محسوس استسردردم می‌رود که شروع شودچشمم می‌افتد به آن زن و شوهر مسنی که دم سالن دیگر ایستاده‌اند. به درجه‌ی سلامت‌شان فکر می‌کنم و این که چه جالب است که در این محیط سکته نمی‌کنند... به هر بدبختی که هست می‌رسیم روسلزهایم. درِ میان جهنم و بهشت این بار طولانی‌تر باز می‌ماند. خوشبختانه چند نفر با چمدان‌های بزرگ پیاده می‌شوند. اما یکباره در کمال شگفت‌زدگی متوجه می‌شویم که این ٧-٨ تا پسربچه‌ی ١٣-١٤ ساله که روی سکو ایستاده‌اند، قصد دارند بیایند بالا! خوشبختانه هیچ کیف و ساکی با خودشان ندارند و طبعا مثل همه‌ی موارد قبلی‌ آن‌ها هم یک‌جوری جا می‌شوند. با سروصدا و شلوغ‌بازی می‌آیند تو. قطار راه می‌افتد. توی راه معلوم می‌شود که پسرها دارند می‌آیند ماینتس بروند سینما. می‌خواهند ایستگاه «تئاتر رومی» پیاده شوند. یکی‌شان ایستاده مثل‌ عقب‌دار سمت در دیگر و هر از گاهی که از بلندگو چیزی اعلام می‌شود، مثل مبصرها بقیه را به سکوت دعوت می‌کند. معمولا هم تا همه ساکت شوند، صدای بلندگو قطع شده. بقیه‌ی بچه‌ها شبیه این جوجه‌های زرد ماشینی به هم چسبیده‌اند. پسر کپلی که جلوی من ایستاده از آن جان‌عزیزهاست. هی به کناری‌هایش نهیب می‌زند که حواسشان باشد دستشان را به کسی یا جایی بگیرند. چون او خودش را فقط به آن‌ها بند کرده‌است. همه‌ی این‌ها را در حالی می‌گوید که به زحمت می‌توانی تنه‌ات را ده پانزده سانت به اطرف تکان بدهی. جفنگیاتی که تعریف می‌کنند و ذوق‌زدگی‌شان از اجرای پروژه‌ی مشترکِ سینما، کمبود اکسیژن و سردرد را از خاطرم می‌برد. به کارمند بانک نگاه می‌کنم که مدام دارد از دست بچه‌ها می‌خندد. اتوکشیدگی‌ش انگار آرام‌آرام در چشمم رنگ می‌بازد. صمیمی‌‌تر به نظر می‌رسد. بلندگو اعلام می‌کند که قطار قرار نیست ایستگاه «تئاتر رومی» توقف کند و مستقیم می‌رود ایستگاه مرکزی. بچه‌ها هل می‌شوند. هی می‌جنبند. مثل کنسرو ساردینی که انداخته‌باشند در آب جوش، تکان‌هایشان هی زیاد می‌شود. کارمند بانک راهنمایی‌ می‌کند که قطار دیگری بگیرند و یک ایستگاه برگردند یا سوار اتوبوس شوند. بعد باز می‌گوید که نه اتوبوس مزخرف است و بهتر است همان قطار را بگیرند. مبصر خیلی دقیق گوش می‌دهد که باید چه‌کار کنند. بعد هم هی چند بار او به بچه‌ها اعلام می‌کند و بچه‌ها باز به همدیگر اعلام می‌کنند که باید در ایستگاه مرکزی پیاده شوندقطار بالاخره می‌رسد. در کنسرو باز می‌شود. به قاشق و چنگال نیاز نیست. به شکل خودجوش خالی می‌شویم روی سکو... 

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

قطارنوشت‌ (٢)

قطار پردیس. مسیر تهران یزد. نیمه‌ی دوم فروردین ماه ١٣٩٢

شاید از مرزی عبور کرده‌ام. از مرزی باریک. در یک حرکت ساده که با شلوار حرمی رنگ‌رنگِ گَل و گشاد، شال سرخ و کفش‌های بندبند سبز از حرارت سالن قطار به فضای میان دو واگن - یعنی جایی دم‌ آب‌خوری و دستشویی - پناه آورده‌ام و نشسته‌ام روی روزنامه‌ها کنار در واگن به کتاب خواندن...
زن سطل پلاستیکی بزرگی را با خودش از سالن بیرون آورده. از آن‌ سطل‌های سفیدِ رنگ که مقطع‌ بیضی‌شکل دارند. چهار تا ماهی قرمز عید درونش شناورند. بلندبالاست زن. لباس تیره‌‌ای به تن دارد و روسریش را سفت بسته. نگاهش که می‌کنم، توضیح می‌دهد که داخل سالن گرم است و این‌ها دارند می‌میرند. بعد با مهماندار سالن سر و کله می‌زند که برایش آب‌ خنک گیر بیاورد که بریزد در ظرف ماهی‌ها. می‌گوید آبِ شیر کلر دارد. مرد می‌رود که آب‌معدنی بیاورد. زن همان‌جا کنار ماهی‌ها می‌ایستد. مرد که دیر می‌کند، طاقتش طاق می‌شود و از همان آبِ شیر چند لیوانی می‌ریزد در ظرف ماهی‌ها. ماهی‌ها آرام‌آرام از سطح آب فاصله می‌گیرند و می‌روند کمی در عمق، یعنی که مثلا بگویند «حالمان بهتر است». زن کنار سطل ماهی‌ها پابه‌پا می‌کند. یزدی است. لهجه‌ی واضحی اما ندارد. تعریف می‌کند که عید را با بچه‌هایش در آپارتمان‌‌شان در تهران‌ گذرانده‌ و حالا دارد برمی‌گردد سر خانه و زندگی خودش. بهش می‌گویم که برود تو. خیالش راحت باشد. من مراقب ماهی‌ها هستم. قبول می‌کند. می‌رود و من می‌مانم و ماهی‌ها. خواندن خوب پیش می‌رود. فضا آرام و خنک است و ماهی‌ها هم برای خودشان خوشحالند. گهگاه کسی عبور می‌کند. نگاهی به من می‌کند و نگاهی به تنگ پلاستیکی و موقعیت مشترک من و ماهی‌ها مدام لبخندآفرین می‌شود. دیرترک قطار برای نماز می‌ایستد. نایین است. پیاده می‌شوم. هوای باران‌خورده‌ی مطبوعی است. خفگی سالن را از خاطر می‌برد. مسافران همه از نمازخوان و بی‌نماز ریخته‌اند بیرون که نفس بکشند. باید بتوانند چند ساعت باقی‌مانده را در کوره دوام بیاورند... سوار که می‌شوم، می‌بینم کسی روی فرش کاغذیم ایستاده. توضیح که می‌دهم، می‌افتد به‌عذرخواهی. می‌خندم. می‌گویم که نشانه‌ای ندارد و طبیعی‌ است که ندانسته‌باشد فرش من است. می‌خندد. دوباره روزنامه می‌آورم و تا به خودم بجنبم، پیرزنی آمده و رویش ایستاده. مادر ماهی‌ها که تازه سوار شده، صحنه را می‌بیند. می‌گوید که برایم روزنامه می‌آورد. می‌آیم تعارف کنم که «نه، خودم می‌روم»، اما مادر ماهی‌ها پیش‌دستی می‌کند و با خنده می‌گوید: «من میارم! هرچی باشه بالاخره نگهبان ماهیای من هستیمی‌خندیم. روی فرش تازه می‌نشینم و کتابم را باز می‌کنم. خلوتگاه اما دیگر شلوغ شده. خواندن به‌سختی پیش می‌رود. مسوول قطار در حال عبور به موقعیت نشستنم می‌خندد. می‌گوید که سالن خنک شده، می‌توانم برگردم تو. می‌گویم که دیگر آن‌جا ثابت شده‌ام. باز صورتش به خنده باز می‌شود که: «آره. برای خودت ثبتش کرده‌ایصورت درخشانی دارد، پهن، روشن با چشم‌های سبز کدر. مسافران دیگر هم اغلب با لبخند عبور می‌کنند. بعضی‌ها هم می‌ایستند و چیزکی می‌گویند. از خیر کتاب خواندن می‌گذرم. از پنجره چشم می‌دوزم به بیابان. مردی میانسال می‌آید و کنار در می‌ایستد. می‌پرسد که اهل کجایم که این‌طور مشتاقانه به تپه‌های خاک نگاه می‌کنم. می‌گویم که بچه‌ی مشهدم، این مسیر را هم زیاد رفته‌ام. بیابان را دوست دارم. با این‌ حال برایم تازگی ندارد. خراسان خودمان هم پر از بر و بیابان است. از دوری و دلتنگی چیزی نمی‌گویم... به این فکر می کنم که چه قدرتی در دل این حرکت کوچک بود و چه شادی سبکی همراهش آورد. هم دوستِ ماهی‌‌ها شده‌ام، هم دوستِ مادر ماهی‌ها. با این همه غریبه نیز هم‌کلام شده‌ام و در چشم چندین و چند نفر خندیده‌ام. نقطه‌ی تصعید گاهی خیلی نزدیک است. فقط یک ذره حرارت لازم است. بعد یک‌باره می‌بینی از جامد سنگینی که بوده‌ای، کنده شده‌ای و منتشر شده‌ای در فضا...

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

قطارنوشت‌* (١)

مسیر تهران ـ مشهد، کوپه‌ی شش‌تخته ویژه‌ی خواهران، سال ١٣٨٥

زن سیه‌چرده است. چشمان درشت سیاهی هم دارد. گمانم سرمه کشیده. به اهالی جنوب و مرکز می‌خورد. روسری گل‌منگلی را همین‌جور شرتی‌پرتی کشیده روی سرش، موهای سیاهش از جلوی روسری دویده میان پیشانی‌. لاغر‌ است. شلوار به پا دارد و بلوز آستین‌بلند گلدار به تن. یک چادر طرح‌دار خاکستری روشن بند کرده وسط سرش. کفش‌هایش را درآورده و پاهای بی‌جورابش را جمع کرده روی صندلی قطار. شروع به حرف زدن که می‌کند، پرسش کجایی‌بودنش سریع به جواب می‌رسد. مشهدی است. ردخور ندارد. چهار تا خانم دیگر هم هستند: یک زن جوان با مادرش. یک زن میانسال و ساکت و یکی دیگر که کمی جوان‌تر است، مانتو و شلوار مشکی پوشیده و مقنعه ژرژت مشکی به سر دارد. صورتش ساده‌‌ و بی‌آرایش است. نشسته‌ایم و همین‌طور از در و دیوار حرف می‌زنیم. به‌جز مادر و دختر که می‌آیند برای زیارت، بقیه ساکن مشهدند و دارند برمی‌گردند سر عیال و اولادشان. زن چشم‌درشت مشهدی دهانش گرم است. اسمش زهراست. می‌رود روی منبر و همین‌جور از این طرف و آن طرف تعریف می‌کند. خیلی در بند نگاه‌های یکی دو خانم دیگر و ریزخندهای‌شان نیست. یک قلیان گنده هم آورده با خودش و گذاشته وسط کوپه و خلاصه در آن شلوغی شش‌نفره برای خودش منظره‌ای‌ست. میان حرف و حدیث‌ها معلوم می‌شود که روضه‌خوان است. از روضه‌هایش در نُقُندَر می‌گوید و از دخترش که با خودش می‌برد به روضه‌ها و این که او هم دارد یواش‌یواش دستش توی کار می‌آید. ما هم این میان یک چیزهای پراکنده‌ای تعریف می‌کنیم و می‌خندیم. از تجربه‌ی زیارت‌ و له‌شدن‌های زیر دست و پای زوّار دم ضریح گرفته تا مقایسه آب و هوا و ترافیک مشهد و تهران. همان چیزها که اجزای لاینفک گفتگوهای قطاری تهران-مشهد و برعکس هستند. زهرا آرام‌آرام انگار بی‌تاب قلیانش می‌شود. می‌پرسد که آیا کسی قلیان می‌کشد یا نه! زن‌ها کمی دستپاچه می‌شوند از این تعارف. زهرا پشت‌بندش می‌رسد به استفهام تاکیدی: «ای بابا! یعنی پس هم هیشکی نِمِخه با مو قلیون بکشه؟!». زن‌ها می‌روند سراغ این سوال که حالا مگر این وسط می‌شود قلیان کشید و زهرا با چشمان درشت سیاهش طوری نگاه می‌کند که انگار طبیعی‌ترین کار دنیا را می‌خواهد انجام دهد. می‌گوید که سرش را می‌گیرد بیرون و دود را می‌فرستد توی راهرو که ما اذیت نشویم. زن ساده‌ی مقنعه‌‌پوش اشاره می‌کند با چشم و ابرو به قلیان و به شوخی می‌گوید: «حالا چی می‌کشی؟ تریاک مریاک نباشه؟». زهرا توضیح می‌دهد که حتا تنباکو هم ندارد و اشاره می‌کند به تراشه‌های چوبی که به نظر قرار است بکشد. باز حرف این‌طرف و آن طرف می‌رود و زن مقنعه‌‌پوش کمی از مردمانی که دیده و تجربه کرده، تعریف می‌کند. بعد یک‌باره رو به زهرا می‌کند و می‌پرسد: «راستی تو زری بلبل رو نمی‌شناسی؟» زهرا سرش را تکان می‌دهد که نه! «فاطی خوشگله رو چی؟ مریم خوش‌دست رو چطور؟». ما کمی‌ هاج‌ و‌ واج به هم نگاه می‌کنیم. زهرا اما همان‌طور گرم و سبک می‌گوید که از این اسم‌ها چیزی به خاطرش نمی‌رسد. بعد آرام‌آرام همه نان و پنیر و کتلت و کوکویشان را رو می‌کنند و بساط تعارف میان‌کوپه‌ای راه می‌افتد. زهرا می‌گوید که حالا که همه نشسته‌اند به خوردن، می‌رود بیرون یک‌جایی بنشیند و قلیانش را دود کند. هنوز در کوپه را نبسته که زن مقنعه‌‌پوش می‌گوید: «آره جونِ خودش نمی‌شناسه! سه سال تو بند من بود تو زندون وکیل‌آباد. پنج-شیش سال پیش. زنا تو بند زری بلبل صداش می‌کردن! این‌قدر که هی روضه موضه می‌خوند براشون. گاهی هم می‌زد زیر آواز. حمیرا، مهستی هم خوب می‌خوند... از همون نگاه اول فهمیدم خودشه. بعد که حرف زد، دیگه مطمئن شدم. تریاک، تریاک! معتاده بدبختهمه بهت‌مان زده. بعد اما یواش‌یواش محو قصه‌های زندانش می‌شویم. از زندانی‌ها تعریف می‌کند و از این که چه‌ها دیده و این که آدم چه‌قدر آدم شناس می‌شود توی این‌جور شغل‌ها. ما هم سراپا گوش انگار که داریم به قصه‌ی شبی چیزی گوش می‌دهیم. از منبر که می‌آید پایین، همه رسیده‌اند به آخر شامشان. شروع می‌کنند به جمع‌کردن بساط خوردن. چند نفر راه می‌افتند بروند دستشویی و بقیه هم آرام‌آرام تخت‌ها را باز می‌کنند و ملافه پهن می‌کنند. یک ربع بعد همه آماده‌ی خوابند. کمی همهمه است. زری بلبل در را باز می‌کند و می‌آید تو. زن میانسال یواشکی لب ورمی‌چیند و کیفش را جابه‌جا می‌کند. مادر و دختر ساکت می‌شوند و زیرچشمی به هم نگاه می‌کنند. من در توفیق اجباری جوان بودنم، دارم آن بالا تخت چسبیده به سقف را مرتب می‌کنم برای خوابیدن. زندانبان می‌گوید که پادرد دارد و کم‌خواب است و بهتر است بماند همان پایین. مادر و دختر هم که می‌خواهند روبه‌روی هم باشند، دو تا تخت وسط را برمی‌دارند. من ملافه‌ی تخت روبه‌رو را هم مرتب می‌کنم. خانم میانسال دیگر کیف دستی و ساک کوچکش را به‌زحمت و با کمک من می‌فرستد بالا روی تختش. بعد لنگ‌لنگان و آخ و اوخ‌ کنان از نردبان می‌آید بالا. یک‌جوری که انگار جانش را گرفته کف دستش و دارد از مهلکه‌ای می‌گریزد. نشیمن‌گاهش بالاخره می‌رسد روی تخت. نشسته و ننشسته، به‌نجوا و اشاره‌ی چشم به من می‌گوید که حواسم به کیفم باشد. ساک و کیف خودش را هم به‌بدبختی پشت و پهلویش می‌چپاند و دراز می‌کشد. به زری بلبل کسی حق انتخاب نمی‌ دهد. به حکم ما شبش را روی تختِ ناگزیر، زیر نگاهِ بی‌خواب‌ِ زندانبان می‌گذراند.


* عنوانم را از «تاکسی‌نوشت‌ها»ی ناصر غیاثی الهام گرفته‌ام!

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

از عظمت

عظیم بودن همیشه چشم‌ها را خیره می‌کند و دل آدم‌ها را می‌کشد دنبال خودشهرچه هم که روحیه‌ی عملگرا و منفعت‌گرای‌مان را تربیت کرده‌باشیم و هی روزانه روضه‌هایی برای خودمان خوانده‌باشیم تا ابعاد کوچک بودنمان را فراموش کنیم، باز هم اگر کسی بایستد در میانه‌ و قدرت ذهن و روحش را به نمایش بگذارد، در لحظه تمام می‌شویمدلداری‌هایی که به خودمان می‌دهیم و توجیه‌هایی که می‌کنیم تا حد و اندازه را یاد بگیریم و شرمسار از ناچیز بودن‌مان نباشیم، به‌محض این که کسانی برمی‌خیزند و از حد و اندازه عبور می‌کنند، فرو می‌ریزدمثلا وقتی موسوی و کروبی برابر چشم‌مان می‌آیند که در بلندیِ روحشان سه سال آزگار از عمرشان را برای چیزی داده‌اند که ما در لایه‌های ذهن‌مان به بازی‌بازیِ نوستالژیک یادش می‌کنیمنه نمی‌شودمی‌شود قهرمان‌سازی نکرداما نمی‌شود ندیده گرفت که بعضی‌ها قهرمانندناگزیریم از دیدن و به‌محض دیدن، ناگزیر از پذیرفتنحقیقت مهلت نمی‌دهدخودش را بر سرمان آوار می‌کندروزنه‌های چشم و گوش را پر‌ می‌کند...

امروز به قدرت ذهن و روح آدم‌ها فکر می‌کردمدر مطب دکتر شروع به خواندن کتابی کردم که رالف لودویگ به عنوان راهنما برای مطالعه‌‌ی «پدیدارشناسی روح» هگل نوشته. چند خط قصه‌گونه از ابتدای کتاب را اینجا می‌آورمروزم را ساخت:
«فیلسوف روس‌تبار فرانسوی الکساندر کوژِو (۱۹۰۲-۱۹۶۸) کاملا بر این باور بود که در ینا، شهری که در آن پدیدارشناسی روح نوشته‌شده، پایان تاریخ آغاز شده‌استبا پایان تاریخ برای کوژو سخن‌‌ بشری نیز به پایان می‌رسیددر نقلی به‌نسبت معتبر از او، انگار در پایان یکی از جلسات درسی درباره‌‌ی پدیدارشناسی هگل چنین توضیح داده‌ و به دانشجویانش تاکید کرده‌، که اینجا [در این کتابهمه‌چیز هست و چیز بیشتری برای گفتن وجود نداردمتعاقبِ آن از تدریس کنار کشید و سکوت کرد.»*
و من امروز مدام در حاشیه‌ی داستان به هگل فکر می‌کنم که هنوز نمی‌شناسمش. به این که چطور باید اندیشیده‌باشد و بعد به کوژو فکر می‌کنم که قدرت و عظمت آن اندیشه را می‌بیند و درک می‌کند. به این که اگر خودش عظیم و قدرتمند نبود، نه می‌دید و نه درک می‌کردو ورای همه‌ی این‌ها به این فکر می‌کنم که چه عمیق حس‌ کرده و چه توانا بوده وجودش که توانسته رها کند. که بقیه‌ی عمرش را به بازی‌بازیِ معصومانه‌ای آن گوشه‌‌ و کنار نگذراندهمصلحت‌اندیشی نکردهفقط رها کرده... 
این که این‌ داستان راست است یا دروغ، کم‌اهمیت استمهم «حقیقتی» است که در این داستان هستحقیقتی که مرا امروز از خودش سرشار کرده‌بود. این که درک عظمت با آدم چه می‌کند. می‌خواهد عظمت اندیشه‌ی هگل باشد برای کوژو، یا اندکی از خیالِ عظمت روح کوژو باشد برای امروزِ من، یا عظمتِ ایستادگی موسوی و کروبی و انبوهی هم‌وطن نام‌آشنا و غریبه باشد برای این سال‌های ما. جوهر داستان یکی است...



Ludwig, Ralf. Hegel für Anfänger. Phänomenologie des Geistes. München: dtv 2013, S. 11

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

مرگ سفید

درست یک ماه دیگر می‌شود دو سال. ردش را تا ماه‌ها پاک نکرده‌بودم. موهای سفید مانده‌بود روی پالتوی سیاه. تکه‌هایی بود که خاکستر نشده‌بود. تکه‌های مرگ سفید لاغر روی زمینه‌ی سیاه. به من اعتماد کرد حیوانک. در آغوشم آرام گرفت و آغوشم شد جای مرگش. جز او کسی در آغوشم نمرده‌بود. دیگر نیز هیچ‌کس در آغوشم نخواهدمرد. بی‌قرار است آغوشم. از دور می‌درخشد. زرد. نارنجی. نزدیک‌تر که بیایی، لهیب آتش است و بوی گوشت سوخته.  

۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه


عاشقی اگر یک فصل باشد، آن فصل حتما پاییز است. این‌طور که بالا می‌رود و پایین می‌آید. این‌طور که هی می‌کوبد و می‌ریزد و باز رها می‌کند. این‌طور که لخت می‌کند و می‌گذارد برابرِ باد. این‌طور که یک‌باره چنان آرام می‌شود انگار نه انگار که نگاری آمده یا رفته و بعد باز توفان می‌کند. انگار که یادش می‌آید که نگاری آمده و رفته.

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

پاییز

همه را جمع می‌کنم. سین را که گردنبندی است سیاه با سنگ‌های سیاه و خاکستری درخشان. لام را که گوشواری است سبز و آرام یادگار جزایر دور. بنفش را که خورشید درشتی است هدیه‌ی همکار چهار و پنج سال پیش. می‌گذارمش در جعبه‌ چوبینی که خودش هدیه داده‌بود. آبی را که هزار چیز است: الف است از سرزمین‌های شمالی. جمعیت رفقایند از شهر شرقی. گردنبند‌ها و دستبند‌های سال‌های دور ستایش من است از فیروزه و حوض آبی و مسجد: سال‌های تسبیح به‌ گردن آویختن و از خود سبک درانداختن. همین‌طور گل‌های پنج‌پرِ نونِ مهربان است که کوچ کرده حالا تا جزیره‌ی دوردست. تیره‌ترش محبت بی‌لکِ ک است که در شهر شرقی جایش گذاشته‌ام. بعدتر لاجوردی را می‌گذارم که از مشهد آورده‌ام و بوی شرق می‌دهد. مال روزهایی است که در آبی شورش کرده‌بودم. روزهایی که آبی می‌رفت تا تمام شود. این بین اما زرد هم هست، در کشش به سوی نوری شاید که بشود رمق دست و پایم تا خودم را از ملکوت آبی تا لاجوردی پایین بکشم. سبزها هم هستند. یکی تکه‌سفال کوچکی است با نقش خانه که به گوش می‌آویختم. شور سبزی بود که افتاده‌بود فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر در خانه‌ و من اینجا در گوش و چشم داشتمش. در تک‌تکه‌سفالم نفس می‌زد. جفتی نداشت. دیگری شیشه‌های سبزآبیِ دال است. تصویر من است در چشم‌هایش آنجا در شهر مادری.‌ و بته‌جقه‌های سبزِ سینِ هنرمند که با خودش به خانه‌مان نشاط می‌آورد. یکی دو تکه طلا و نقره هم می‌گذارم. طلایش علی و محمد کوچکی بر پشت و رو دارد و سنجاقی از طلا. یادگار چند سال پیش مادربزرگ است‌. شاید نوزادی را بو می‌کشید که داشت دیگربار در من متولد می‌شد. نقره‌اش دستبند و گردنبندی است که دوستان در روزهای شادی‌های عروسانه هدیه داده‌‌بودند، ده سال پیش یا کمی بیشترک شاید. باقی همه سرخ است. شعله‌ و عصیان‌. گوشوارِ سفال پ است از سرزمین لورکا که بوی شعر و شور می‌دهد. آویزهای سفالینه‌ی دست‌فروش‌‌های پلِ کارل است در روزهای شنبه، ولتاوا است و نفسِ شهری که دوست می‌دارم. گردنبندی از سنگ است، یادگار حِ عزیز از آن شهرِ عزیز: پرنده‌ی‌ کوچک‌ِ من نشسته روی تک‌شاخه‌ای با گل‌های آتشی و آواز می‌خواند. و بعد گردنبند رنگ‌رنگ کولی‌وارم است که ح جایی در روزهای دور داده‌بود. چیزی از سفر و طغیان که با منِ کولی تا این روزها آمده. این روزها که باد بوی شورش می‌آورد، پاییز دارد همه‌‌ی خودش را رو می‌کند و انفجارِ برگ و رنگ نفس را می‌برد.


همه را جمع می‌کنم. مادربزرگ‌ را. برادر را. سرزمین ‌مادری را. ح را. تولدها را. عروسی را. دوستان را. بوی جزایر دور و سرزمین‌های نزدیک را. همه را می‌گذارم در جعبه‌هایشان. جای امنی پنهان می‌کنم. می‌روم می‌نشینم میان پاییز. باد می‌‌وزد در موهای دیوانه‌ام...  

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

سفره‌ی عقد

تازه‌عروس خوشبخت را صدا کردند که بیاید قند بسابد روی سر رفیق قدیمیش. رفیق قدیمی نشسته‌‌بود زیر سفره‌ی سفید و چند نفر دوست و آشنا همه کناره‌های سفره را گرفته‌بودند، آماده به هلهله کردن. شروع کردند به سابیدن و خواندنِ «می‌سابم و می‌سابم...». وسواس اما آمد و گریبانش را گرفت. «اصلا من می‌تونم مهر و محبت بسابم؟ چرا منو صدا زدن؟ صدا زدن یا خودم جوگیر شدم بیام بالای سر رفیق چندین و چند ساله خوشبختی نداشته‌ رو بسابم؟ اگه بدبخت شد چی؟ چطوری تو چشماش نگاه کنم؟» سابید باز. خیلی حرف نمی‌زد و نگاهش را انداخته‌بود پایین. معمولا رویش نمی‌شد شعرهای این‌طوری بخواند. البته پیشرفت هم کرده‌بود. کوچک که بود‌، وقتی کِل می‌کشیدند در عروسی‌ها، سرخ می‌شد از خجالت. انگار که کسی یکهو‌ دامنش را زده‌باشد بالا. تازه یک‌جور محافظه‌‌کاریِ شدید هم داشت که احیانا کسی نقطه ضعف‌هایش را نبیند. یکی دو تا که نبودند نقطه‌ضعف‌ها. پنجه و دندان درستی هم که برای دفاع از خودش نداشت. اگر کسی از آن دریچه‌ای که باز شده‌بود حمله‌ می‌کرد، که تجربه نشان می‌داد احتمالش بالاست، سپری نداشت. اصلا همین بی‌سپری شروع داستان بود. همین بی‌دندانی بود که کش آمده‌بود تا نوجوانی و جوانی. تا این‌جا که حالا ایستاده‌باشد بی‌‌‌مهر و محبتی برای سابیدن، بی ذره‌ای خوشبختی‌ برای بذل و بخشش. بی‌دفاعی را همه بو می‌کشند. همان‌قدر که آدم‌های تنها بو می‌دهند، آدم‌های بی‌دفاع هم بو می‌دهند یا شاید اصلا بوی هر دو یک‌جور باشد. مثل بره‌ای که جدا افتاده‌ از گله‌اش. بی‌صدا. بی‌شاخ. بی‌پای دویدن. از صدا و جثه‌اش دورادور پیداست که دریدنی است. بحمدالله دندان تیز و اراده‌ی دریدن هم که همه‌جا هست. یکی باز دم می‌گیرد که «می‌سابم و می‌سابم...» و پودر قند سپیدسپید می‌ریزد پایین از برابر چشمانش مثل نخِ نازکِ آب زلالی که از شیر روان شده‌باشد. زلالی‌ِ آب عمودی می‌ریزد و بعد جریانش گرد می‌شود، پیچ می‌خورد و می‌پیوندد به پساب ریخته و رفته. «نکند بپیوندد به پساب ریخته و رفته؟ اصلا مگر نه این‌که دارم در این پیوستن نقش حلقه را بازی می‌کنم؟» کل می‌کشند همه یک‌باره. آرام کل می‌کشد. طوری که صدایش گم می‌شود میان بقیه‌ی صداها. کله‌قند‌های کوچک تورپیچ‌ را می‌کوبد به هم که آخرین نرمه‌ها بریزد توی سفره. خانم‌ها از دو طرف سفره را تا میانه‌اش جمع می‌کنند و کسی همه‌ی خوشبختی سابیده را می‌پیچد میان پارچه‌ی لب‌تور سپید. فکر می‌کند شاید آن زنی که نرمه‌قندها را به هم پیچید خوشبخت‌تر باشد. تازه مگر همه‌ی آن‌های دیگری که لبه‌ی توری پارچه را گرفته‌بودند، سفیدبخت بودند؟ همه‌اش هم که به ‌هر حال یک مشت خرافه است. مهم این است که عروس خودش چه بویی بدهد. بی‌سپر نباشد چیزیش نمی‌شود. راه خودش را میان گله باز می‌کند. جدا هم نمی‌افتد.         

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

گربه‌ی پلنگی

خانه با دستشویی و راهرویش روی هم بیست متر هم شاید نباشد. گربه‌ی پلنگی جای زیادی برای جنبیدن ندارد. خانه انباشته است از بوی حیوان. پنجره‌ها رو به خیابان اصلی است و از بیرون هی راه‌به‌راه صدای عبور تراموا می‌آید. زن دارد تعریف می‌کند که مرد رفته و چیزها از حد رد شده و بعضی اتفاق‌ها را نمی‌شود به عقب برگرداند. از قدیم‌ترها می‌گوید. از این که مرد حمایتش کرده. از این که به همدیگر عاشق بوده‌اند. از این‌که زن هی زنگ می‌زده و می‌گفته که تنهاست و نیازش دارد و مرد هرجا که بوده خودش را می‌رسانده. بعد بلند می‌شود می‌رود سمت کابینت‌ آشپزخانه. من همان‌جا روی راحتی چرم مشکی نشسته‌ام و نگاهش می‌کنم. چای چینی دم می‌کند. قوری را می‌گذارد روی میز کنار آباژور. همان کنار می‌نشیند. آباژور کوچک صورتش را سایه‌روشن می‌کند. دستش را تکیه‌ می‌دهد به میز. می‌گوید که گربه منتظرِ مرد است، که مرد مدام با گربه بازی می‌کرده. من گربه را لوس می‌کنم از دور، بلکه بیاید و با من دوست شود. راه نمی‌دهد اما. هی می‌نشیند جایی رو‌به‌روی شکافِ درِ اتاق و به درِ ورودیِ راهرو نگاه می‌کند. بعد آرام و با احتیاط از گوشه‌ی دیگرِ راحتی می‌پرد بالا و روی پشتی، در فاصله‌ی‌ ایمنی از من می‌خوابد. زن می‌گوید که دیگر نمی‌تواند. خیلی وقت است که نمی‌تواند. دو تا استکان چینی کوچک گذاشته روی میز برای چای. نگاهش هی متوقف می‌شود روی اشیا. گربه باز می‌پرد پایین، به در نگاه می‌کند و می‌خزد آرام زیر صندلیِ میز‌تحریر و رو به زن می‌نشیند. زن صدایش می‌زند. گربه میوی خفیفی می‌کند. زن دوباره می‌گوید «مینوش، مینوش!» یک‌طوری که انگار می‌خواهد گربه را هشیار کند. بعد زل می‌زند در چشم‌های گربه. گربه همان‌طور خفه میو می‌کند. زن خیره شده به صورت‌ گربه. اشک حلقه زده در چشم‌هایش. نچ‌نچ می‌کند و می‌گوید: «وای! چه‌قدر غمگینه. دقیق نیگاش نکرده‌بودم». سکوت می‌کند. دست‌های گوشتالویش را می‌مالد به چشم‌هایش. زل می‌زند باز به گربه. سرش را کند به چپ و راست می‌جنباند: «من هم مثل این گربه بودم. همین‌قدر وابسته». سر می‌جنباند. باز سکوت می‌کند. گربه با چشم‌های غمگین به در نگاه می‌کند. هر سه اشک می‌ریزیم.

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

طناب


فاجعه روی می‌دهد. جایی ‌بالاخره طنابش می‌پوسد و می‌افتد با صلابت و شکوه میان سفره‌ات و همه‌چیز را سر‌آخر زیر خودش خاکشیر می‌کند. آدم عاقل احتمالا کسی است که وقتی یک فاجعه‌ عظیم را آن بالا در هیات سنگی آویخته از طنابی نصفه‌-نیمه می‌بیند، ردِ کارش را بگیرد و برود. نه این که هی آن زیر قدم بزند و بگوید که نه بابا سنگش خیلی هم سنگ نیست، تازه خدا می‌داند طنابش چه‌قدر مقاوم باشد، گمان نکنم حالا حالاها بیفتد! تازه گیرم هم که بخواهد بیفتد، من سعی می‌کنم جوری جاگیری کنم که مستقیم توی سر من نخورد... نه عزیز من! سنگِ به آن بزرگی شبیهِ تقدیرهای پیشانی‌نوشتی است که قدیمی‌ترها می‌گفتند. سقوطش محتوم است و اتفاقا پلنگ صورتی‌وار درست روی سر خودت خواهد افتاد. سنگِ توست. ساعتش را با حضورِ تو تنظیم می‌کند. شعور اشیا را نباید نادیده گرفت... باید جان به‌در برد از فضایی که بوی نیستی می دهد. این شامه‌ پس به چه دردی می‌خورد، اگر زهرِ تمامِ یافته‌هایش را با توجیه‌های پسین و سپسین‌ بگیری؟ بی‌خاصیت می‌شود. به دروغ می‌افتد. به دست خودت در خاک می‌شوی... 


۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه



آرام هدایتش کردم روی لبه‌ی پاکت نامه و بردمش از پنجره بیرون. پاکت را کنار چسبک‌ها نگه داشتم که برود روی برگ‌ها که به‌خیالِ خودم آزادش کرده‌باشم. تکان نخورد. نم باران و هوای سبک خنک را به چیزی نگرفت. شوقی ندوید در بال‌هایش. دقیق‌تر که شدم، بال‌ها خشک‌ شده‌بودند. دیگر شبکه‌ی زرین و سیمین براقی در کار نبود. درهم‌کشیده بودند و قهوه‌ای مثل لک چای خشک‌شده روی لبه‌ی قوری. پرز‌های سر و تنش جابه‌جا کمی ریخته‌بود و شاخک‌هایش آن استواری معمول را نداشتند، به دو طرف بدنش مایل شده‌بودند. آوردمش دوباره تو. پاکت را گذاشتم کف اتاق. نشستم کنار لیوان چایم به کار کردن. باران یکی دو بار تند و کند شد. این بین خودش را یواش‌یواش کشیده‌بود پایین روی موکت نارنجی‌‌ـ‌زرد. الان اما دیگر مدتی است که تکان نمی‌خورد. محو شده در رنگ زمینه.

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

و اسب، یادت هست...*

پیرزن گفته‌بود که او هم خیلی اسب دوست دارد! و بعد رد نگاهش را که می‌گرفتی، می‌شکست روی دامنِ لباسش که چروک خورده بود روی پاهای بی‌گوشتش... چروک شده‌بود و متراکم. حجم بزرگی از استخوان‌ نشسته‌بود در واحدِ کوچکی از سطح و جایی در سبزیِ چشم‌هایش خیالِ اسب آرام چرا می‌کرد.

از نو که نگاهش کردم، قامتش راست بود و چشمان سبزش درخششِ مرتعی را داشت زیر آفتاب. سوار بر اسبش به‌غرور از برابرِ چشمانم می‌گذشت.


*سپهری

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

عمه‌هایم را می‌گویم*

با خیلی از جمله هایی که برای همدلی یا تبریک و تسلیت به کار برده می شه مشکل دارم و دوست دارم به کار نبرمشون اما وقتی به کار نمی برمشون جایگزینی هم براشون ندارم و لال می شم، یا جایگزینی که استفاده می کنم خیلی غیرصمیمانه و قلابی از آب درمیاد. مثلن دوست ندارم برای تبریک به دونفر که ازدواج کردن، بگم ایشالا خوشبخت بشین. انگار تا قبل از اون نبودن یا خوشبختی یا بدبختی شون بسته به این ازدواجه، این نوع تبریک گفتن متعلق به زمانیه که همه چیز به ازدواج ختم می شد و خیلی از مردم به زندگی قبل از ازدواج یا بدون ازدواج معتقد نبودن. (البته آدم تو تبریک گفتن دستش بازتر از زمانیه که می خواد تسلیت بگه). از ترکیب "خونه ی بخت" خیلی بدم می یاد و "تسلیت می گم" و "غم آخرتون باشه" و "روحشون شاد" و "هر چی خاک اون عزیزه بقای عمر شما" جمله هایی نیستن که مال من باشن، برام از معنی تهی اند. به جاش بگم چی؟ یادشون گرامی؟ خیلی ترکیب نچسبیه برای من، عصاقورت داده س. فکر می کنم این مشکل خیلی های دیگه هم هست: هم می خوایم خودمون باشیم و از تولیدات اکسپایر شده استفاده نکنیم هم جایگزین خوبی تو دست و بالمون نداریم. یه بار در مواجهه با کسی که عزیزش رو از دست داده بود انقدر حرفی برای گفتن نداشتم که سه بار پلک زدم.


نوشته‌ی بالا را چند روز پیش مرضیه رسولی در فیس‌بوک همخوان کرده‌بود. مرا یاد بی‌زبانیم در لحظات تسلیت انداخت. تصاویری را باز آورد برابرِ چشمانم. فروردین و اردیبهشت امسال که مشهد بودم، عمه‌ها سر زدند برای دیدار من و پدر که گذرش به‌تازگی به بیمارستان افتاده‌بود. عمه‌ی بزرگم خرداد گذشته همسرش را از دست‌ داد. تصویر این که آن زمان به دلایل مختلف تسلیت درستی نگفتم، هنوز هم اذیتم می‌کند... آرام بود عمه همیشه و این بار شاید کمی آرام‌تر و درونگراتر و من یک‌جور پرمحبتی بودم. این حسی است که به عمه‌ها دارم. یک بوی آشنایی دوری می‌دهند که هر وقت از هرجا برسد، مرا باز می‌کشد در خودش و تصاویر از هم گسیخته‌ی ذهنم را باز به‌هم می‌پیوندد. عمه که آمد تو گرمای در آغوش کشیدنش حتا یک‌طور دیگری بود. یعنی اصلا یک‌طور دیگری است آن حسی که آدم را به خودش فشار می‌دهد. متفاوتش می‌کند، حتا اگر سه ‌چهار سال باشد که ندیده‌باشی‌ش و این میان فضا کدر هم شده‌باشد. یک لحظه آب ناغافل شفاف می‌شود و حسش چنان در من ژرف است که حاجت به هیچ برهانی نیست. انگار همه‌چیز از نو زلال شده‌باشد. نه تسلیتی گفتم و نه هیچ. اصلا احمقانه بود آن وسط و بعد این همه ماه. بیشتر شبیه یادآوری بود تا التیام. گفتنش می‌شد احتمالا یک‌جور خودارضایی دیرهنگام. برایش مبل‌ها را جابه‌جا کردم و خودم نشسته‌بودم کنارش روی یک صندلی و بعد هی میان جمع پنج‌نفره هما‌جون و پدر و من و عمه‌ها حرف‌های پراکنده‌ای زدیم. عمه بزرگ اما نسبتا ساکت بود. بعد در یک لحظه‌‌ای که من داشتم احوال می‌پرسیدم از بچه‌هایش که کدام چه می‌کند و با لحن سبک مهربان از «خوب» بودنشان سوال می‌کردم، گفت که نه فلانی هم خیلی خوب نیست، به هر حال نبودنِ بابا رویش خیلی اثر گذاشته. بعد سکوت شد بینمان. نگاهم را جابه‌جا کردم و اندکی بعد که نگاهش کردم موج آمده‌بود سبک تا چشم‌هایش و من دستش را که روی دسته‌ی مبل بود، تنها توانستم محکم فشار دهم. نگاهش نمی‌کردم. حس‌ کردم دلش با من مهربان بود. صحنه‌ی غریبی بود. چشم‌هایش خوب در خاطرم مانده...

عمه‌ی دیگر حرف که می‌زند، معلوم است که با هم پیوندی داریم. با خانواده‌ی پدری با همه تفاوت‌ها به‌کرّات حس پیوند کرده‌ام. روشن است همه‌چیز. جوری که انکارش ممکن نیست. مثل وقتی که شعر خوب می‌خوانی و نیازی نیست که کسی از چراییِ خوب‌ بودنش بگوید. عمه‌ی دیگر آدم غریبی‌ است. به چشم‌ من سرشار از استعداد است. بی‌تفاوتی جالبی به دنیا دارد و وقتی مشاهداتش را می‌گوید، من حس می‌کنم کسی از زاویه‌ای نزدیک به من‌ دارد جهان را تماشا می‌کند. واژه‌های وسیعی برای بیان مشاهداتش دارد و ژرف‌بینی‌هایش را خوب می‌ریزد در کاسه‌ی کلمات و می‌دهد دست‌ِ آدم. وقتی شروع به گفتن از چیزی می‌کند، حرف‌هایش انگار در من جذب می‌شوند. ردِ نگاهش را روی اشیا می‌توانم دنبال کنم و این در جهانی این‌اندازه گسسته حس نابی است. نمی‌گویم که همیشه هست. نه! اما کافیست تنها یک لحظه باشد تا تو بدانی هست. بدانی که امکان‌پذیر است.
این بار جایی خطاب به من می‌گفت که «شاعری دیگر! روی شاعرها نمی‌شود حساب کرد». شاید این حرف را کمتر کسی می توانست به حالتی بگوید که واقعی جلوه کند و تقابل مرا برنیانگیزد. انگار یکی از جبهه‌ی‌ِ من حرف می‌زد. و بعد از هنرمند می‌گفت و از این که باید آزاد زندگی کند و چنین و چنان و همه را به‌شکلی می‌گفت که انگار این‌ها جایی از روی پوستش عبور کرده. به‌شکلی می‌گفت که من می‌توانستم گفته‌باشم. به یکی از معدود اشکالی که من می توانستم بپذیرم ... عجیب است این پدیده‌ی خانواده‌ی پدری. همیشه برایم عجیب بوده. این که در عین دوری می‌تواند به آنی بیاید نزدیک و دستش را بگذارد روی دستت، روی پیشانیت و با خودش چیزی از آشنایی، امنیت و گرما بیاورد.

یادِ مادر می‌افتم که خودِ امنیت بود پیرزن. «پیرزن» البته واژه‌ی خوبی نیست. چروکیده و خمیده‌اش می‌کنم. ٱن هم کسی که قامتش راست بود تا دمِ مردن و ذهنش همیشه شفاف بود. کیسه‌اش پر از واژه بود و در چشم‌هایش هزاران نگاه که بخواهد بریزد در ظرف کلمات. خود‌ِ قدرت بود زنِ بزرگِ خویشاوندِ من. درک‌ِ حضورش سعادتی بوده و خیالش می‌تواند دیگربار توانایم کند. انگار به‌کندی می‌آید جایی در همین نزدیکی می‌ایستد و به سینه فشارت می‌دهد. فکرش موج را می‌ٱورد بالا تا چشم‌هایم...

* به یاد «عموهایت را می‌گویم»/ شاملو- ازعموهایت

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

کابوس

زن‌ ۵۰-۶۰ ساله است. در چشم‌هایش چیزی از ترس است و التماس. موهای خیلی‌خیلی بلند دارد ـ قهوه‌ایِ روشن آمیخته با سفید. در فضایی شکلِ آسایشگاه ایستاده جلو پیشخوان جایی شبیه رسپشن و دارد با تلفن حرف می زند. یک‌جورِ تضرع‌آمیزی به مردش پای تلفن می‌گوید که: «گربه را نیاور لطفا! نگذار گربه برگردد». در چشم‌هایش نگرانی موج می‌زند. بعد کات می‌خورد صحنه به زن با لباس‌خواب نازک گلبهی‌رنگ که تا پایین پایش می‌آید و موهایی که هی سعی می‌کند در دست‌هایش نگه‌ دارد تا روی زمین کشیده‌نشوند. دارد پله‌ها را کُند و با زحمت پایین می‌آید؛ به شکلی خواب‌گونه، در حرکاتی پیوسته اما کند. همه‌ی تواناییش است. تندتر نمی تواند. و یک گربه‌ی بزرگ اخمو به رنگی روشن، چیزی در مایه‌های کرم‌ـ‌قهوه‌ای یک‌دست یا بگیر در ترکیب رنگِ موهای خود زن، که کنار چشمش از زاویه‌ی دوربین در دو سه خط مورب ردّ زخم نشسته، روی نرده‌های کهنه‌ی فلزی پله‌به‌پله، پاگرد به پاگرد تعقیبش می‌کند و می‌خورد هی به زن و به موهایش. زن همین‌طور پایین می‌رود پله‌ها را با بیشترین سرعتی که در رمق پاهایش است. صحنه اما بوی دهشتناک گریزناپذیری می‌دهد...



بیدار می‌شوم با تن خیس و دهان خشک. هاریِ ناگزیر اما ایستاده برابرِ چشمانم.

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

سوختن

چیزی از آتش در دل دارم. چیزی از آتش است این که با خود حمل می‌کنم. می‌گذرم از مزرعه‌ها، از جنگل‌ها، روستاها و شهرها. درنگ می‌کنم در خانه‌ی آشنا و غریبه. می‌خندم گاهی و گاه به گریه می‌گذرد زمان. همه اما هیچ‌ است. از پسِ عبورم یا دشت سوخته‌ای می‌ماند یا خرمنی سوخته یا خانه‌ای بی‌در و پنجره که دیگر پناهِ کسی نیست. می‌کشم چادرم را بر زمینه‌‌های رنگ‌رنگِ اطرافم. هوووف! شعله می‌کشد آتش همه‌جا سرخ و رخشان. خاکستری شکوهمند باقی می‌ماند از پسِ هر عبور. نمی‌شود اما سر گرداند و دیگربار نگاه کرد. چیزی از آتش است شاید، این که می‌سوزاند مرا... 

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

شهرهای کوچک

پسر سنی نداشت. الکتروتکنیک می‌خواند در فرانکفورت که همان مهندسی برق خودمان باشد با جهت‌گیری بعضا فنی‌تر. توی کر همخوانی می‌کرد و داشت از پیش خانواده‌اش برمی‌گشت سر درس و مدرسه. یکی  دو تا امتحان دیگر مانده‌بود تا خلاص ‌شود و بعد می‌توانست برای یک سال کار داوطلبانه برود سیبری. ذوق‌زده بود. قرار بر این بود که در یک پرورشگاه از چند تا بچه نگهداری کند. خوب حرف می‌زد. یعنی خیلی سبک و طبیعی از چیزهایی می‌گفت که خیلی هم سبک و طبیعی نبودند. بیانش اما وزنشان را کم می‌کرد. انگار که واقعیت‌های ساده‌ی روزمره هستند که فقط نادیده گرفته شده‌اند. یک چیز خوب هم گفت که من این سال‌ها به‌کرّات بهش فکر کرده‌ام. از من درباره‌ی زندگی در هاله پرسید و بعد گفت که زندگی در شهرهای کوچک سخت‌تر است. شهرهای بزرگ همیشه چیزهایی دارند که حواس آدم را پرت کند. اما در شهرهای کوچک آدم مجبور است به خودش بپردازد... این حرف خیلی به دلِ من نشست. درست است. در شهرهای کوچک راه فرار نیست. دست‌کم اینجا در اروپای مرکزی شهرهای کوچک‌تر بافت سخت و پیچیده‌ی خودشان را دارند. نفوذ در آن‌ها سخت‌تر است و البته اگر نفوذ کنی، شاید که چیز کمیاب‌تری هم دستت را بگیرد. شهرهای بزرگ اما اشتراک‌های زیادی دارند. حتا در نخستین برخورد آشنا می‌نمایند و شاید همین آشنایی و سادگیِ زندگی است که آدم‌ها را به خودش می‌خواند. این که برای پیوستن به محیط تازه نیاز به زحمت چندانی نیست. یعنی در همه‌ی آن‌ها می‌توان از یک مجموعه فعالیت مشابه سراغ گرفت. فضا خوب و زنده و فعال است و همین البته می‌تواند باعث شود که آدم صداهای درونیش را نشنود یا به‌راحتی ندیده بگیرد. برای فرار از درون خوبند. فرار از آن چیزهای درونی که تغییرشان سخت است و درست به همین دلیل بهتر است نادیده‌ گرفته‌شوند. شهرهای کوچک اما سکوت می‌کنند و در این سکوتِ ناگزیر، خواهی نخواهی صدای وحوشِ درون رساتر می‌شود. قژقژِ پیچ‌های سفت‌پیچیده، لولاهای زنگ‌‌زده یا لق‌لقِ پایه‌های ناهمسان گوش را پر می‌کند. گزیری نیست. دست مدام می‌خورد به کفِ روح و ناهنجاریِ اجسام می‌آزاردش. تغییر ناگزیر می‌نماید. از عمقِ ناتوانی توانایی به‌سختی سر بر می‌کشد. موانع سرِ جایشان باقیند. ضجه‌ی آن‌ها که سرکوب شده‌اند اما خیلی بلند به‌گوش می‌آید...