۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

کابوس

زن‌ ۵۰-۶۰ ساله است. در چشم‌هایش چیزی از ترس است و التماس. موهای خیلی‌خیلی بلند دارد ـ قهوه‌ایِ روشن آمیخته با سفید. در فضایی شکلِ آسایشگاه ایستاده جلو پیشخوان جایی شبیه رسپشن و دارد با تلفن حرف می زند. یک‌جورِ تضرع‌آمیزی به مردش پای تلفن می‌گوید که: «گربه را نیاور لطفا! نگذار گربه برگردد». در چشم‌هایش نگرانی موج می‌زند. بعد کات می‌خورد صحنه به زن با لباس‌خواب نازک گلبهی‌رنگ که تا پایین پایش می‌آید و موهایی که هی سعی می‌کند در دست‌هایش نگه‌ دارد تا روی زمین کشیده‌نشوند. دارد پله‌ها را کُند و با زحمت پایین می‌آید؛ به شکلی خواب‌گونه، در حرکاتی پیوسته اما کند. همه‌ی تواناییش است. تندتر نمی تواند. و یک گربه‌ی بزرگ اخمو به رنگی روشن، چیزی در مایه‌های کرم‌ـ‌قهوه‌ای یک‌دست یا بگیر در ترکیب رنگِ موهای خود زن، که کنار چشمش از زاویه‌ی دوربین در دو سه خط مورب ردّ زخم نشسته، روی نرده‌های کهنه‌ی فلزی پله‌به‌پله، پاگرد به پاگرد تعقیبش می‌کند و می‌خورد هی به زن و به موهایش. زن همین‌طور پایین می‌رود پله‌ها را با بیشترین سرعتی که در رمق پاهایش است. صحنه اما بوی دهشتناک گریزناپذیری می‌دهد...



بیدار می‌شوم با تن خیس و دهان خشک. هاریِ ناگزیر اما ایستاده برابرِ چشمانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر