۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

و اسب، یادت هست...*

پیرزن گفته‌بود که او هم خیلی اسب دوست دارد! و بعد رد نگاهش را که می‌گرفتی، می‌شکست روی دامنِ لباسش که چروک خورده بود روی پاهای بی‌گوشتش... چروک شده‌بود و متراکم. حجم بزرگی از استخوان‌ نشسته‌بود در واحدِ کوچکی از سطح و جایی در سبزیِ چشم‌هایش خیالِ اسب آرام چرا می‌کرد.

از نو که نگاهش کردم، قامتش راست بود و چشمان سبزش درخششِ مرتعی را داشت زیر آفتاب. سوار بر اسبش به‌غرور از برابرِ چشمانم می‌گذشت.


*سپهری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر