۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

سوختن

چیزی از آتش در دل دارم. چیزی از آتش است این که با خود حمل می‌کنم. می‌گذرم از مزرعه‌ها، از جنگل‌ها، روستاها و شهرها. درنگ می‌کنم در خانه‌ی آشنا و غریبه. می‌خندم گاهی و گاه به گریه می‌گذرد زمان. همه اما هیچ‌ است. از پسِ عبورم یا دشت سوخته‌ای می‌ماند یا خرمنی سوخته یا خانه‌ای بی‌در و پنجره که دیگر پناهِ کسی نیست. می‌کشم چادرم را بر زمینه‌‌های رنگ‌رنگِ اطرافم. هوووف! شعله می‌کشد آتش همه‌جا سرخ و رخشان. خاکستری شکوهمند باقی می‌ماند از پسِ هر عبور. نمی‌شود اما سر گرداند و دیگربار نگاه کرد. چیزی از آتش است شاید، این که می‌سوزاند مرا... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر