۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

پوست


بیدار شدم و خود را تنی یافتم بدون پوست: یک زخم.
پیزارنیک، یادداشت‌ها، پاریس ۱۹۶۰*


پوست انداخته‌بودم. لحظه‌ای که خواستم بلند شوم، فهمیدم. نقشی از من درست به هیاتی که از خودم در آینه می‌شناختم جا ماند روی تخت. برخاستم. نگاهش کردم. شگفتی صحنه چنانم در خود کشیده‌بود که سوزش سرما را بر رگ و پی‌ خیس حس نمی‌کردم. زود افتاده‌بود. پیش از آن که پوست تازه مجال جوانه‌زدن پیدا کرده‌باشد... برابر آینه ایستادم. قلبم بی‌پروا می‌زد. انگار می‌خواست بپرد بیرون. آرام فشارش دادم سر جایش. سرد بود. باد می‌وزید مدام. بادکنک‌های هوا در ریه‌هایم پر و خالی می‌شدند. سرخ بودم سراسر و عجیب تماشایی!



* گمانم این را محسن عمادی عزیز نقل کرده بود! جایی میان یادداشت‌های قدیمی پیدایش کردم.