۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

دیالوگ آلمانی



...
او: «کافکا خونده‌ام. اما به نظرم بیشتر به درد هیجده ساله‌ها می‌خوره...»
من: « بعد یعنی شما چی توصیه می‌فرمایین؟!»
او: «گوته. این‌جوری که می‌پرسی جوابش میشه این!»
من: «خوب تو چی توصیه می‌کنی؟»
او: «گوته!»

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

نبرد گلادیاتورها



تندتند پلک می‌زد و همین‌جور هم تندتند پک می‌زد به سیگار. داشت متمرکز گوش می‌داد. یک‌ جورهایی همراه یا دست‌کم یک حالتی که مخالفت نبود تویش. اما شکلی که لب‌‌هایش را سفت روی ‌هم فشار داده‌بود و تندتند پلک می‌زد، همه‌ی حسش را به من و حرف‌هایم لو می‌داد. بعد حرف عوض شد. سیگارش هم رسیده‌بود به آخر. شروع کرد حرف زدن. با صدای آرام و سرعت پایین می‌چید کلمه‌ها را. مدّتی همین‌طور به تعریف‌کردن گذشت. بعد میز را کشید جلویم و برای بار چندم تعارف کرد که میوه بخورم یا چای بنوشم: «قربونت برم، چایی بریزم؟»، «می‌خوای اصلا یه جور چای دیگه دم کنم؟»، «غذا چی؟ گشنه‌ات نیست هنوز؟»، «ای جااانم. خوب بخور دیگه. خونه‌ی خودته راحت باش!»، «تو رو خدا گشنه‌ت شد بگی ها! یه دقیقه می‌ذارم گرم میشه غذا...»، «راستی اصلا سوپ جو دوس داری؟ می‌تونم به‌خدا سریع یه چیزی شبیه همونا که دوس داری با پاستا و پنیر و اینا سرهم کنم. کاری نداره ها! بی‌تعارف...». در یک فاصله‌ی زمانی چنددقیقه‌ای ۴-۵ بار گفتم «نه». تازه نه این‌جور خشک‌و‌خالی! هی می‌پیچاندم همه‌چیز را بین الیافِ نرم: «نه. قربونت برم. همه‌چی هست»، «قربونت. من که تعارف ندارم. بخوام چیزی خودم می‌خورم.» یا «نه راحت‌ باش تو. بخوام خودم می‌ریزم». یک ساعتی که گذشت، انگار خون را با یک مکشِ قوی از رگ‌هایم کشیده‌باشند. الیاف رسیده‌بود به آخر... فکر کردم بروم. امّا حسی در پاهایم نبود. جملاتم تیز شده‌بود دیگر. به «نه»‌ ‌گفتن‌های خشک و خالی اکتفا می‌کردم. انگار کانال را عوض کنید و به‌جای یک شمشیربازی مینیاتوری فرود بیایید وسط کلوسیوم میانِ نبرد گلادیاتورها... 

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه



خوابیده‌ام به پشت. ساعتِ پنج و ششِ عصر است. کارو خوابیده روی سینه‌ام. انگار بالا و پایین شدنِ مکرّر سینه و شکمِ آدم آرامَش می‌کند. همراهِ من همه‌ی یکی دو ساعت را می‌خوابد. دلش که می‌زند انگار که خودِ آرامش است. چیزی از جنسِ پیوستگی... بیدار که می‌شوم، راه می‌افتد. هی دستش را می‌زند به گونه‌ام که بلند شوم. می‌بیند که حریفم نمی‌شود. می‌آید و این بار جایی روی گلو و گردنم می‌خوابد. نرم. عجیب آرامم. دم‌ِ غروب است و «صدایِ هوش گیاهان»* به گوش می‌آید. ماندنِ گرمِ نفس‌گیرش رویِ گردنم انگار لَختیِ این آرامش را زیاد می‌کند. خیالی کدر امّا از افق ذهنم می‌گذرد. خیال‌ِ روزهایی که عمودی از میانِ روز می‌گذرم. امّا افقی‌ هستم و چیزی درشت‌‌تر از گربه، جایی همان حوالیِ گردن و گلو افتاده، بی‌ضربان و لَخت. زمان می‌گذرد در عین‌ِ ایستایی‌اش و منِ افقی‌ِ من در بودن‌ِ سایه‌وارِ عمودیش از کنار درختان بلند می‌گذرد.


* از «مسافرِ» سپهری

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه



اسماعیلم را به قربان‌گاه
نه خدایی که مرا گوسفندی فرستد

خون که می‌ریخت
 که می‌ریخت
 از دست‌هام و گلویش

اشک که می‌ریخت
 می‌ریخت
 از دیدگانم.

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه



همان زندگیِ آتشفشانی است دیگر که می‌غرّد، جاری می‌شود داغ‌داغ و سوراخ که کرد دست و پا و قلب‌مان را، جایی بازمی‌ایستد! جهان باز سرد می‌شود. ما بزک می‌کنیم روی زخم‌هایمان را و دوباره راه می‌افتیم.