۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

قطارنوشت (۷)

همان مسیر همیشگی به سمت ماینتس ‌‌ـ تابستان ۹۳

قطار لبریز از مسافر است. همهمه فضا را پر کرده. من اما برای خودم جای دیگری سیر می‌کنم. کنار پنجره نشسته‌ام. تکه‌کاغذی روی پایم است و مدادی و دارم چیزکی می‌نویسم. گاه‌گاهی از شیشه عبور می‌کنم، چرخی می‌زنم میان شاخ و برگ درختان، کمی اکسیژن در ذهن می‌انبارم و باز برمی‌گردم روی صندلی میان فوج جمعیت. از جایی اما دیگر نه صدایی هست و نه آدمیزادی... نیم‌صفحه‌ای نوشته‌ام. سر می‌گردانم در فضا. نگاه عجیب مردی که کنار در ایستاده توجهم را جلب می‌کند. ۳ـ۴ متری دورتر از من است. همسن و سال خودم به نظر می‌رسد. دو سه سالی بالا و پایین شاید. سر تا پا سیاه پوشیده و موهای بلند صافش را از وسط فرق باز کرده و پشت سر بسته. ریش بلندش را هم در سه چهار نقطه بافته. ندیده‌اش می‌گیرم. لحظاتی بعد اما باز نگاهش می‌کنم. این بار دوستانه‌تر و شاید کمی پرسش‌گر. لبخند ملایمی می زند. بعد یک‌باره دست‌هایش را دایره‌وار در فضای در دسترسش از هم باز می‌کند و نگاهش را می‌چرخانَد در واگن روی ازدحام جمعیت. بعد دست‌ها را پایین می‌آورد. یکی را دفتر می‌کند و با دیگری مثلا می‌نویسد و همزمان با چشم و ابرو پرسش‌گرانه به من اشاره می‌کند. ابروهایم می‌رود به نشانه‌ی «چه می‌دانم دیگر!» بالا و می‌خندم. همه چیز انگار یک فیلم‌ صامت یک دقیقه‌ای است یا یک دور بازی پانتومیم.
بیست دقیقه بعد که به ایستگاه می‌رسیم، از فاصله‌ی ۲۰ـ۳۰ سانتیِ همدیگر از قطار پیاده می‌شویم، بی آن که سعی کنیم روی سکوتِ بازی با خداحافظی یا لوس‌بازیِ دیگری خش بیندازیم!

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

مطبخ‌نوشت (۱)


فلفل‌دلمه‌ای‌ها بی‌صداترین موجودات عالمند. این‌طور که کاکلشان را می‌کنی و دل و روده‌شان را می‌کشی بیرون و بعد ریزریزشان می‌کنی و جیک‌شان درنمی‌آید... و این کار کردن در مرز نباتات هم شاید از کم‌آزارترین کارها باشد. در آشپزخانه که کار کنی، ایستاده‌ای کف هرم انسانیِ ستم. از مدیر رستوران و مدیران سالن و آشپزخانه بگیر و برس به پیشخدمت‌ها و کارکنان آشپزخانه. سفارش‌ها می‌رسد به آشپزخانه و پیشخدمت‌ها گه‌گاه می‌آیند و در چارچوب همان سیستمِ «از کارگر به کارگر» غر می‌زنند که: «یه ربع شد دیگه! چی کار دارین می‌کنین آخه؟» و پیش می‌آید گاهی که حجم خستگی و دلخوری‌شان را که از کنار و گوشه‌ی رستوران جمع کرده‌اند، بیاورند و مثل باری از سبزیجات پوسیده در فضای چندمتری آشپزخانه خالی کنند. کارگر آشپزخانه که باشی اما زیر دستت هیچ موجود انسانی دیگری نایستاده. یک جور وضعیت مرزی است. زیر دستت فقط یک مشت ماشین ساده است و گوجه و سوسیس و پنیر و سایر مخلفات. دست بالا می‌توانی سر فلفل‌دلمه‌ای را خشن‌تر از تنش جدا کنی و حرارت گریل را ببری بالا که پنیر‌ها و گوشت‌ها به جز و ولز بیشتری بیفتند یا که ترق و تورق ظرف‌ها را دربیاوری. کس دیگری را اما نمی‌توانی به کار تندتر واداری. شاید هم از همین کمبود است، همین کمبود‌ِ ستم‌مایه‌ی کار، که به محض این که کسی مسوول موقت آشپزخانه می‌شود یا حس می‌کند تجربه‌ی بیشتری از دیگران دارد، می‌افتد در دام همان لطیفه‌ی معروف آفتابه‌! البته متاسفانه کسی آن‌جا لطیفه را نمی‌شناسد و خودش را از بالا نگاه نمی‌کند که ببیند چطور هویتش می‌چسبد به بدنه‌ی آفتابه و با هر دستور بی‌جایی که می‌دهد، در فضای مستراح مجازی تاب می‌خورد. در تلاش اسفناکی که می‌کند تا با انکار حضور در موقعیت مرزیِ جاندار-بی‌جان، ساختار قدرت تازه‌ای از رابطه‌ی جاندار-جاندار شکل دهد!