۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

قطارنوشت‌ (۴)

S-Bahn .مسیر ماینتس-فرانکفوررت. اکتبر ٢٠١٣. صبح

نزدیکِ آمدن قطار است. کمی جلوتر از من زنی هفتاد هشتاد ساله منتظر ایستاده. قامتش راست است و اندامش ظریف و کوچک. پهلویش مردی ایستاده که گمان نکنم بیشتر از پنجاه‌سال داشته‌باشد. احتمالا پسرش است. آن دخترک شش‌ هفت‌ساله هم باید نوه‌اش باشد. موهای کوتاه زن یک‌دست سفید است و درخشان. صورتش انگاری کاغذ سفید مچاله‌ای بوده که کسی با ظرافت از هم بازش کرده‌. صاف و بی‌لک است و همه‌‌جایش چروک ریز خورده... قطار می‌رسد و در واگن درست رو‌به‌روی ما باز می‌شود. دو نفر با کالسکه‌ی بچه می‌آیند پایین. بعد یکی دو مرد و زن دیگر پیاده می‌شوند. سرآخر نوبت به زن جوانی می‌رسد با کالسکه‌ی بچه. پله‌ی واگن باز نیست و بین سکو و قطار سی سانتی فاصله است. زن جوان کمی این‌ پا و آن‌ پا می‌کند. پیرزن سپیدمو درنگ نمی‌کند. بلافاصله دست می‌برد و در حرکاتی تیز و مطمئن لبه‌ی کالسکه را می‌گیرد و می‌کشد روی سکو. انگار زنی است در اوج جوانی یا مردی در میانه‌ی چهل سالگی. دست که پیش می‌برد، وجدان عمومی را به برق وصل می‌کنند. حس کمک و نوع‌دوستی مسافران منتظر در یک جوشش همگانی کش می‌آید به سمت در واگن. شاید هم شرمندگی ناشی از خواب‌رفتگی حس نوع‌دوستی است آن چیزی که فاصله‌ی میان مادر، کالسکه و پیرزن را پر می‌کند. پیرزن اما عقب نمی‌کشد. شک نمی‌کند. کل ماجرا چند ده ثانیه بیشتر نیست. تا وجدان عمومی بیاید و وارد فاز عملی بشود، کالسکه فرود آمده روی سکو! سوار می‌شویم. پیرزن می‌نشیند با نوه‌اش رو‌به‌روی من. چمدان کوچکش را می‌گذارد جلو پاهایش. پسر پنجاه‌ساله‌ از پنجره‌ی قطار برایشان دستمال سفید تکان می‌دهد. نوه‌ی کوچک ذوق می‌کند و زن با چشم‌های سی‌ساله‌‌اش تماشایشان می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر