۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

شب‌ها موش‌های صحرایی هم می‌خوابند

آخرش وقت گذاشتم و ترجمه‌ی قدیمی‌ام را ویرایش کردم. خیلی ایراد داشت. همین الان هم گمان نکنم خالی از ایراد باشد. خلاصه پذیرای پیشنهادها و انتقادهای شما هستم! داستان را وولفگانگ بورشرت در نوامبر ١٩۴۷ نوشته، یعنی درست در آخرین ماه زندگی کوتاه بیست و شش ساله‌اش. داستان را از مجموعه‌ی «داستان‌های کوتاه کلاسیک آلمانی» (رکلام ۲۰۰۳) ترجمه کرده‌ام ... جای چنین داستان‌هایی در ادبیات پس از جنگ خودمان خیلی خالیست. شاید بخشی از کم‌حافظگی‌ها از همین بی‌داستانی بیاید. اتفاق‌ها در بافت اثر هنری که تنیده‌ می‌شوند، در حافظه‌ ماندگارترند. داستان‌ها می‌توانند نقش پررنگی در بازآفرینی امید و شور زندگی بازی کنند. می‌توانند کمک کنند که موقعیت خودمان را پس از حوادث بسنجیم و مختصات تازه‌مان را بی‌ آن‌که بخواهیم چیزی را پس و پیش کنیم یا به خودمان دروغ بگوییم، بپذیریم... و در نهایت بتوانیم باز ادامه دهیم. نه یک ادامه‌ی خمودِ خسته، که ادامه‌ای قدرتمند. ادامه‌ای که زخم‌ها را لیس می‌زند، بلند می‌شود و دوباره راه می‌افتد. طبعا نباید فراموش کرد. فراموش نکردن اما معنایش درد کشیدن مداوم و ماندن در موقعیت بحران نیست. رد زخم‌ها به‌هر حال بخشی از پیکرمان می‌شود و داستان‌ها کمک می‌کنند بی‌ آن‌که فراموش کنیم، ترمیم شویم. به نظرم می‌رسد که ایدئولوژی‌زدگی ما و احساساتی‌گری بی‌پایان‌مان پس از وقایع بزرگ و حوادث مختلف اجتماعی جای درک موقعیت و ثبت درست و تلاش برای ادامه‌ی مناسب را می‌گیرد. گمانم زندگی چندساله میان مردمی که توانسته‌اند زیر بار یک گناه سنگین تاریخی، از دوران فلاکت پس از جنگ عبور کنند، خودشان را تا حد خوبی ترمیم و ویرانه‌های‌شان را بازسازی کنند و با این همه فراموش نکنند، این حس کمبود فرهنگی را در من تشدید کرده ...


شب‌ها موش‌های صحرایی هم می‌خوابند – وولفگانگ بورشرت

پنجره‌ی خالی دیوار تک‌افتاده دهن‌دره‌ای کرد سرخابی، لبریز از خورشیدِ زودهنگامِ غروب. ابرهای غبار میان بقایای دودکش‌های شیب‌دار می‌لرزیدند. بیابانِ آوار چرت می‌زد.
چشم‌هایش بسته بود. یکهو اما تاریک‌تر شد. به‌ نظرش رسید که کسی آمده‌ و روبه‌رویش ایستاده‌‌، تیره، بی‌صدا. فکر کرد که حالا دیگر گیرم انداختند! اما چشمانش را که به‌زحمت کمی باز و بسته کرد، فقط دو پای شلوارپوش اندکی فقیرانه را دید. پاها قدری خمیده در برابرش ایستاده‌بودند، طوری‌که می‌توانست آن طرف را از میان‌شان ببیند. خطر کرد که نگاه کوتاه دیگری به بالای پاهای شلوارپوش بیندازد و مرد مسنی را تشخیص داد. مرد چاقو و سبدی در دست داشت. و سرانگشتانش خاک‌آلود بود.
تو انگار گاهی اینجا می‌خوابی؟ مرد این را پرسید و از بالا بر کلاف سردرگم موها نگاهی انداخت. یورگن از میان پاهای مرد به‌زحمت به خورشید نگاهی کرد و گفت: نه، نمی‌خوابم. باید اینجا مراقبت کنم. مرد سر تکان داد: پس برای همین این چوب‌دستی بزرگ رو داری؟
یورگن شجاعانه پاسخ داد: بله، و چوب‌دستی را سفت نگه‌داشت.
از چی مراقبت می‌کنی؟
اینو نمی‌تونم بگم. دست‌هایش را دور چوب‌دستی محکم کرد.
حتما از پولی چیزی؟ مرد سبد را زمین گذاشت و چاقو را با کشیدن به پشت شلوارش پاک کرد.
یورگن با بی‌اعتنایی گفت: نه، پول به‌هیچ‌‌وجه، مراقب یه چیز کاملا متفاوت.
خوب چی آخه؟
نمی‌تونم بگم. یه چیز دیگه.
باشه، پس هیچی. پس منم طبیعتا بهت نمی‌گم که اینجا تو سبدم چی دارم. مرد با پایش زد به سبد و چاقوی جیبی‌اش را بست.
یورگن به‌تحقیر گفت: هه، خودم می‌تونم حدس بزنم چی تو سبده، غذای خرگوش.
مرد شگفت‌زده گفت: آفرین آره! پسر تیزی هستی ها. چند سالته؟
نُه‌سال.
اووَه، فکر کن، نُه. پس می‌دونی که سه ضرب‌ در نه چند می‌شه، نه؟
یورگن گفت: معلومه. و باز برای این‌که زمان بخرد، گفت: این که خیلی آسونه. و از بین پاهای مرد آن طرف را نگاه کرد. سه نُه تا، نه؟ دوباره پرسید، میشه بیست و هفت تا. از همون اولش می‌دونستم.
مرد گفت: درسته، من دقیقا همین‌‌قدر خرگوش دارم.
یورگن دهانش را گرد کرد: بیست و هفت تا؟
می‌تونی بیای ببینی‌شون. اکثرشون هنوز خیلی کوچیکن. می‌خوای بیای؟
یورگن نامطمئن گفت: نمی‌تونم که. آخه باید مراقب باشم.
مرد پرسید: دایم؟ حتا شبا؟
حتا شبا. دایم. همیشه. یورگن پاهای خمیده‌ی مرد را به بالا نگاه کرد. از شنبه غروب به‌نجوا حرف می‌زد.
یعنی هیچ‌وقت نمی‌ری خونه؟ به‌هر‌حال غذا که باید بخوری.
یورگن سنگی را بلند کرد. زیرش یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.
مرد پرسید: دود می‌کنی؟ چپق داری؟
یورگن چوبش را محکم گرفت و با دودلی گفت: خودم می‌پیچم. چپق دوس ندارم.
حیف، مرد خم شد به سمت سبدش، می‌تونستی یه‌بار راحت خرگوشا رو ببینی. بیشتر از همه بچه‌خرگوشا رو. شاید یکی برای خودت انتخاب می‌کردی. اما از اینجا که نمی‌تونی دور بشی.
نه. یورگن با ناراحتی گفت: نه نه.
مرد سبد را برداشت و راست ایستاد. پس این‌طور، اگه باید اینجا بمونی که حیف. و رویش را برگرداند. یورگن به‌تندی گفت: اگه به کسی نمیگی، به‌خاطر موشای صحراییه.
پاهای خمیده گامی به‌عقب برداشتند. به‌خاطر موشا؟
آره، اونا مرده‌ها رو می‌خورن. آدما رو. این‌جوری زنده می‌مونن.
کی اینو می‌گه؟
معلممون.
مرد پرسید: و حالا تو مراقب موشایی؟
مراقب اونا که نه! و بعد با صدای خیلی آروم گفت: مراقب برادرم، چون اون این زیره. اون‌جا. یورگن با چوب‌دستی دیوارهای روی هم آوارشده را نشان داد. یه بمب خورد به خونه‌مون. یهو برق زیرزمین رفت. و اونم رفت. ما هی صداش زدیم. از من خیلی کوچیک‌تر بود. تازه چهار سالش شده‌بود. اون باید هنوز این‌جا باشه. آخه خیلی کوچیک‌تر از منه.
مرد از بالا به کلاف درهم‌تنیده‌ی موها نگاه کرد. ناگهان گفت: آره، اما معلمتون بهتون نگفت که موشا شبا می‌خوابن؟
یورگن به‌نجوا گفت: نه، و یک‌باره به نظر خیلی خسته رسید. اینو نگفت.
مرد گفت: هوم، اینم آخه معلمه که اینو نمی‌دونه. شبا موشا می‌خوابن دیگه. می‌تونی شبا راحت بری خونه. اونا شبا همیشه می‌خوابن. درست از وقتی که تاریک می‌شه.
یورگن با چوب‌دستی‌اش حفره‌‌‌های کم‌عمق کوچکی توی آوار درست کرد.
با خودش فکر کرد، اینا یه عالمه تخت کوچیکن. همه تختای کوچیک. مرد گفت (و پاهای خمیده‌اش در این حین کاملا ناآرام شده‌بودند): می‌دونی چیه؟ الان میرم سریع به خرگوشام غذا می‌دم و تاریک که شد، میام دنبالت. شاید بتونم یکی‌شون رو با خودم بیارم. یه کوچیکش رو دیگه نه؟ نظرت چیه؟
یورگن حفره‌ها‌ی کم‌عمق کوچک در آوار درست کرد. یک عالم خرگوش کوچک. سفید، خاکستری، سفید ـ خاکستری. آرام گفت: نمی‌دونم، و به پاهای خمیده نگاه کرد، اگه واقعا شبا بخوابن.
مرد از روی بقایای دیوار رفت تا توی خیابان. از آن‌جا گفت: معلومه، معلمتون باید بساطش رو جمع کنه، وقتی همچین چیزی رو نمی‌دونه.
یورگن بلند شد و پرسید: یعنی می‌تونم یکی داشته‌باشم؟ شاید یه سفیدشو؟
سعیم رو می‌کنم، در حال رفتن داد زد، اما تا اون موقع باید اینجا منتظر باشی. بعدش با هم می‌ریم خونه‌تون. می‌دونی؟ باید به بابات بگم که چطور آغل خرگوش ساخته می‌شه. بالاخره اینو که باید بلد باشین.
یورگن داد زد: باشه، منتظر می‌مونم. تازه تا وقتی تاریک می‌شه باید مراقب باشم. حتما منتظر می‌مونم. و داد زد: تازه ما تو خونه تخته هم داریم. تخته‌‌های جعبه.
اما مرد این را دیگر نشنید. با پاهای خمیده‌اش به سمت خورشید رفت. خورشید هنوز از غروب سرخ بود و یورگن می‌توانست ببیند که چطور از میان پاهای مرد می‌تابید، یعنی تا این‌ اندازه انحنا داشتند. و سبد ناآرام به این‌سو و آن‌سو تاب می‌خورد. غذای خرگوش درونش بود. غذای سبز خرگوش، که از گردوخاک آوار قدری خاکستری شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر