۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

جنون

کنار آبگیر مصنوعی بزرگ در محوطه‌ی دانشگاه چند بید مجنون می‌رقصند. رقص‌شان موج می‌اندازد روی آب.

بید مجنون عظیم کوچه‌مان متعلق به همسایه‌ی چهار خانه آن‌طرف‌تر است. البته حتا جمله‌اش هم مضحک به‌ نظر می‌رسد. مگر می‌شود صاحب یک درخت یا یک حیوان بود؟
صبح‌ به صبح باید راهم را از لابه‌لای موهای بید باز می‌کردم یا که چند قدمی در خیابان راه می‌رفتم. برگ‌هایش تا دیرزمانی سبز مانده‌بودند. تا تمام درخت‌های برگ‌ریز بی‌برگ نشدند، کوتاه نیامد. بعد انگار یک‌باره خودش را در زردی رها کرد. شبیه کسی که از مقاومتی طولانی خسته شده‌باشد. برگ‌هایش به‌تندی زرد شدند و در فاصله‌ی زمانی کوتاهی، شاید کمتر از ده روز، همه ریختند. از زیرش که می‌گذشتی، برگ‌ها فرود می‌آمدند بر سر و صورتت. آن هم درست وقتی که بقیه‌‌ی زرد و سرخ‌ها گرد شده‌بودند و پیوسته‌بودند به خاطره‌ی پاییز. رفتارش جور دیگری بود. این را امسال فهمیدم. تا امسال هیچ‌ پاییزی را در همسایگی بید مجنون سپری نکرده‌بودم.

امروز با لئا از میان شاخه‌های عریانش می‌گذشتیم. بهش می‌گویم «قشنگ شده یک درخت موبور! ببین چطور شاخه‌های بی‌برگش زرد شده». بعد می‌پرسم که اسم این درخت به آلمانی چه می‌شود؟ می‌گوید: «Trauerweide» و توضیح می‌دهد که چون این‌جور غمگین شاخه‌هایش را می‌اندازد، این پیشوند -Trauer را دارد که یعنی «سوگ». برایش می‌گویم که اسم فارسیش «بید مجنون» است که یعنی بید دیوانه، بید عاشق. بعد از نگاهِ گذشتگان‌مان به‌وجد می‌آیم. از این که سوگ ندیده‌اند و جنون دیده‌اند. شعر و شورشان سرمستم می‌کند. به شیدایی پریشانِ بید فکر می‌کنم. به این‌که چطور در جنونش زمانی دراز لبِ تسلیم می‌ایستد. به این‌که از جنونش است که تاب می‌آورد. که موهایش را می‌وزانَد در باد و تن درنمی‌دهد. پاییز که زورآور می‌شود، سرانجام جایی تسلیم می‌شود. در هم نمی‌شکند اما. چندپاره نمی‌شود. در تمامیت وجودش تسلیم می‌شود. عبور قتّال پاییز را در تمام شاخه‌های زردش فریاد می‌زند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر