۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

از واژه‌ها

یک‌باره به خودش می‌آید که از این مفهوم، از این واژه‌ی «دوستی» مدت‌هاست جز پوسته‌ای شکننده از پنج حرف مردّد الفبا چیز دیگری نمانده؛ که از همه‌ی آن‌چه که می‌توانسته واقعی‌ش کند و تجرّدش را از صمیمیتی بیانبارد، به‌تمامی خالیست... یا «عشق» که جای حروفش داغ شده در گوشت و پیچش ظریف حرف‌ها، دندانه‌ها و نقطه‌هایش گاه‌ و بی‌گاه به چرک می‌نشیند. که عمریست «شکل دیگر خندیدن»* نیست و عادلانه‌تر که می‌نگرد، می‌بیند که چسباندن حرف «ه» به انتهایش، واژه را در انطباق با واقعیت چسبناکی که این‌طور ریشه دوانده سزاوارتر می‌کند ... بعد یک‌باره از دور صدای سیلاب می‌شنود. بوی آب منتشر می‌شود در مخاط بینی‌اش و می‌بیند که شایسته‌تر از «خیانت» برای واقعیتِ هوای این لحظات واژه‌ای نیست.


*«...و، بعد، عشق/ که شکل دیگر خندیدن بود/ با دهانی از آتشفشانی از شادی،/ به روزگاری کز روح کوهی از اندوه نیز/ می‌توانستم تاریک‌تر شده باشم»
سفر به بورجوورتزی/ اسماعیل خویی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر