۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

نقطگی (می‌توان چون آب در گودال خود خشکید...*)

نقطه شده‌‌ بود. بی‌طول و عرض. نه از جایی به جایی کشیده می‌شد. نه کسی را به دیگری می‌پیوست. نه حتا خودِ ساده‌اش را تا هیچ‌کس و هیچ‌چیز دیگری می‌توانست امتداد دهد. هندسه‌ای شکل نمی‌گرفت. برداری که طولی داشته‌ باشد و به سویی روان باشد، چیزی بود در منظومه‌ی خیال. حرف زدن از سطح و فضا هم این میان بیشتر به شوخی می‌مانست. مکان هندسی جابه‌جایی‌های زندگیش بی‌شکل بود و وقتی از جسارت، صداقت و چیزهای دهن‌پرکن این‌چنینی می‌گفت، زیاد نمی‌شد جدیش گرفت. مگر همه‌ی صداقت و شهامت یک نقطه‌ چه‌قدر می‌توانست باشد؟ جمع شده بود در خودش. متراکم شده بود در گلوله‌ای ناچیز از هراس و از زخم‌هاش (زخم‌ها! این همه زخم، این همه زخم...**) گاه و بی‌گاه چرک و خونابه جاری بود... همه‌ی این‌ها را اما باید که به شوخی برگزار کرد. عنوان منظومه را باید گذاشت «درد‌ دل‌های نقطه‌ی کوچک». عنوانش مرا یاد شِل می‌اندازد و «آشنایی قطعه‌ی کوچک با دایره‌ی بزرگ»! اما نباید ساده‌لوح بود. این داستان به‌کل چیز دیگری است. دایره‌ی بزرگی از راه نخواهد رسید. همه‌چیز نقطه‌نقطه است. حتا افق. و تنها امکان حضور چیزی از جنس خط، از جنس امتداد، عبور پرشتاب نقطه‌ای است از کنار نقطه‌ی دیگر. صفیرکشان.



فروغ 
- از «عروسک کوکی»
** این چند سطر از شعر عمو اسماعیل از ذهنم گذشت (صفیرکشان):
... ابرها! این همه ابر/ این همه ابر/ آخر از چیست که امسال نمی‌بارند؟
- از «در امتداد زرد خیابان»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر