۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

دهم آوریل دو هزار و پانزده

نشسته‌ام کنار راین. روی همان پله‌ها. ساعت ۱۴:۱۴ است، انگار که سر شوخی داشته باشد. من این‌جا نزدیکِ آب نشسته‌ام. این‌جا زیر آفتاب سوزان و نامتعارفِ آوریل. حزن چسبناکی را در هر بازدم‌ام مثل آدامس خرسی باد می‌کنم زیر آفتاب، می‌ترکد و دوباره به درونش می‌کشم‌. کشتی‌های دراز مثل همیشه در گذرند و موج می‌آید، می‌کوبد به پله‌ها. آن بالا دخترکان شاداب و زیبا، سرینِِ گردشان رو به آفتاب بر چمن‌ها دراز کشیده‌اند. من نشسته‌ام این پایین و جز مرد ماهیگیر که هنوز پیدایش نشده، همه چیز شبیه دو سال قبل است. من‌ اما ناگهان پیرترم و ضمیر آشنای «من» را تنها به عادت مألوف است که برای سوژه‌ی ناپیدایم به کار می‌برم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر