از جلو کافهی ایتالیایی دمِ میدان شیلر عبور میکنم. ازش معمولاً بستنی میخرم. با گارسون ثابت کافه سلام علیک میکنم. فکر میکنم چه دلبستگی عجیبی به این آشناییهای سادهی محلی داشتهام همیشه. به این که بروم سراغ کسانی که بشناسیم همدیگر را و حتا بدانند چه میخواهم. هاله که درس میخواندم، کافهی محوطهی اصلی دانشگاه پاتوقام بود. یکی از کارکناناش مرد نسبتاً جوانی بود که نمیگذاشت تکرار و روزمرگیِ کارش کسلاش کند. هر روز یک جوکی سر هم میکرد. مثلاً ظهرها که پیاپی شنیتسل دست ملت دانشجو میداد، هی میپرسید: «خوک مقدس با سس فلان؟» ملت هم تایید میکردند و غذایشان را میگرفتند. من معمولاً صبحها سر میزدم و مرد معمولاً «کاپوچینوی ایرانی» برایم میریخت. یکبار هم درآمد که دو تا ایرانی در خانهاش نگه داشته و در برابر نگاه حیرتزدهی من ادامه داد: «در آکواریوم» و در ادامه معلوم شد که در آکواریوم خانهاش دو تا میگوی خلیج فارس دارد! خانم دیگری هم همانجا همواره با استفهام تاکیدی چیزهایی را که معمولاً سفارش میدادم، یک دور تکرار میکرد یا پیشدستی میکرد و میگفت که تمام شده و ... عقبتر که بروم، یادم از بقالی کوچکی میافتد در محلهی سنگیِ بوشهر. پنج ماهی بیشتر آنجا زندگی نکردم. بقال اما هوایم را داشت. یکجور خوبی مهماننواز بود. مثلاً حواسش بود که کدام ماست را دوست دارم و میگفت که فردا فلان ساعت میآورم، بیا ببر! شیرین بود مرد. قد کوتاهی داشت و شکمی برآمده و اسم رسمیاش در گفتوگوی خانگی ما «آقا تپله» بود. در مغازهاش مدتی هم آگهی تدریس خصوصی چسبانده بودم. وقتی هم که برای صدور گذرنامه به شهود محلی نیاز بود، آقا تپله در دکان را نیم ساعتی بست و با همان سرپاییهای پشت دخلاش آمد تا سر میدان و شد شاهد ما. خلاصه که چیز غریبی است این آشناییهای سبک و یکی از حسرتهایی که رشد سوپرمارکتهای بزرگ با تغییر و تناوب کارمندانش بر دل میگذارد، از دست رفتن همین خردهآشناییهاست، همین تماسهای سادهی انسانی که رگههایی از آن در فضای کنونی من هنوز هم حفظ شده، حسی از اتصال به انسانها از خلال زندگی هرچه کمتر اتوماتیزه و احساس حضور شبکهی رابطه و همدلی. حتا همین که مثلاً سمارت فون نداشته باشی و اینترنت همهجا در دسترسات نباشد و از آدمهای محلی آدرس بپرسی و آنها بایستند، از وقتشان برای غریبهای که تو باشی، مایه بگذارند، توضیح دهند، لبخند بزنند، شوخی کنند و بگذرند. بله یکیش هم همین آدرس پرسیدنهای گاهوبیگاه است با تمام ناکارآمدیاش. مهم این است که چیزی در زیرلایه جاندار میماند و نفس میکشد و خب جان داشتن چیزی جز «همواره مفید و موثر و کارآ بودن» است. چیزی جز «معنیدار بودن» است. بعضی وقتها حتا یک سلام سادهی صبحگاهی است به یک رهگذر ناشناس... هه! ببین از کجا سر درآوردم:
[زندگی شاید] ...
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمیدارد
و به یک رهگذر دیگر
با لبخندی بیمعنی میگوید: صبح به خیر!»
خودش است. جان داشتن را میگویم! همین چیز ساده که معنی نمیشود و به فایده تقلیل پیدا نمیکند. همین که فروغ در نبوغاش به دو جمله گفته و من در پیاش با یک صفحه نوشتن دویدهام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر