بیاعتمادی به زبان، پرسش از این که آیا گفتوگو هیچوقت ممکن بوده؟ آیا اصلاً هنوز ممکن است؟ آیا این فهمیدن و فهماندن چیزی بیش از توهم بوده و آیا هیچکس بهراستی هیچکس را هیچ زمانی از راه سخن گفتن درک کرده؟ و بیماری که رو به وخامت میگذارد، رسیدن به مرحلهی دل کندن از زبان و دل بستن به حالت و برق نگاهها، حرکت دستها، تکانها و پرشهای ظریف عضلات صورت و الهامات اولیه و تلقینهای ثانویه و این که یکباره به خودت بیایی و ببینی که کلمات مدتهاست به کام میچسبد و زبان خیلی وقت است که روی قاعدهی خاصی در دهان نمیچرخد و گاهی حتا دهان که میگشایی به گفتن چیزی، جز چند جیغ طوطیوار چیزی به گوش نمیرسد... و آیا باید دیوانهوار دوست داشت؟ آیا زبان سیلان جاری خود را در دوست داشتن دوباره پیدا میکند؟ آیا باز آتشفشانی میشود با گدازههایی تا به استخوان سوزاننده که دل در حرارتشان ذوب شود؟ که راه باز کند میان سختترین سنگها تا فهم دوباره جاری شود؟ یا نکند که اینها همه خیال خامی است؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر