در تمام زندگی هنرمندانه اشتیاق به زندگی واقعی، که ایدئالی تحققناپذیر میمانَد، مدام پدیدار میشود؛ و اغلب جای این آرزو بس خالیست، که خود را به تمامی تسلیم هنر کنی، با توانی همیشه تازه. آدمی خود را درست مانند اسب درشکه احساس میکند، و میداند که همیشه باید به همان گاری بسته شود و با این همه مایل است روی چمن زندگی کند، زیر خورشید، دمِ رودخانه، روی زمین، همراه دیگر یابوهای آزاد و با حق زاد و ولد کردن. و شاید مرض قلب از همینجا میآید، چیزی که مرا متعجب نمیکند. آدمی نمیشورد، اما تسلیم هم نمیشود، مریض است، خودبهخود خوب نخواهد شد و دارویی هم برای مقابله با آن نیست. اصلاً نمیدانم چه کسی این وضعیت را «حالتی از مردن و نامیرایی» نامیده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر