میگوید که بچه روز تولدش که دو هفته پیش بوده باشد، گفته که «دوست دارم یگانه رو ببینم» و یک نفر دیگر را که اسمش خاطرم نیست. روی کول پدرش سوار است. سه سال و دو هفتهاش است الان و باهاش که بعد از شش ماه دوباره حرف میزنم، پت و پهن و لبخند میزند و باز جدی میشود. بغلاش میکنم. اسمام را با همان تهلهجهی بانمک روسیاش تلفظ میکند. لپهای خوبش را میبوسم و بازیها و شعرهایمان را یادآوری میکنم. برایش از ایران «ترانههای کوچک برای بیداری بچهها» آوردهام. آن روزها خیلی خوب یاد گرفته بود که همراهِ من «عروسک قشنگ من قرمز پوشیده...» بخواند. خودش هم اسم عروسک محبوب کودکیام را دارد. پدرش میگوید که وقتی به این آهنگ میرسد، همخوانی میکند حسابی. خانه که میرسیم، باید به رسم قدیم باهاش لگو هم بازی کنم. یک خانهی اسباببازی هم هدیه گرفته که به یک داستان مجهزش میکنم، به شنگول و منگول و حبهی انگور. بعد هی چسب در را میچسبانیم، یکی گرگ میشود و میآید و دست آردزدهاش را نشان میدهد و بزغالهها را میخورد. بار اول که داستان را میگویم یک هراس غریبی در چشمهایش میدود. اما مامانبزی که بچهها را از شکم گرگ نجات میدهد، خیالش راحت میشود و یکی از همان خندههای پهن و بیصدایش را تحویلم میدهد. بعد هم مثل قدیم میپرسد که از کدام شکلات میخواهم و میآورد و خودش در دهانم میگذارد. یک مدت هم روی پاهایم مینشیند و با گوشوارهها بازی میکند. بپربپر میکند و میخواهد که تماشایش کنم. همانقدر ماه است که همیشه بود و عقیده دارد که دلیل شباهتاش به خواهر کوچکترش این است که هر دو کوچکاند، کما این که هر سه ما بزرگترها با همهی تفاوتهای رنگ مو و پوست و قیافهمان به نظرش شبیه هم هستیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر