۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

مرغ‌ بسمل



مرغِ بسمل که می‌شوی، می‌افتی به پرپر زدن. چیزی در تو تن می‌زند از پذیرفتن‌ِ این که رگت را زده‌اند. همین‌جور خون‌فشان و پرسروصدا بال‌بال می‌زنی تا تمام شوی. عده‌ای از مرغ‌ها البته می‌دانند که نقطه تسلیم کجاست. یک جایی که هنوز تصویر از هم نپاشیده، خودشان را جمع می‌کنند. به عبارتی خودشان را رها می‌کنند تا مرگ بنشیند میان روحشان. حرمت می‌فهمند. عده‌ی‌ دیگری اما هستند که شورمندانه تا خودِ مردن بال می‌زنند. آن‌قدر که سراپایشان می‌شود خون. سرکنده، پرریزان. انگار که چیزی از «نه» لجباز کودکی تا همان لب دره در جهش‌های سبکش بدرقه‌شان کرده‌باشد.

۳ نظر:

  1. بسم الله المؤمن. و اما بعد، میرزاده عشقی سری بود که در قدم‌گاه استبداد بریدند. | نقل از وبلاگ زنده جوب
    ____________________________

    خیلی خیلی خوب بود. درد داشت، و خوب بود

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف