۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

مقوا



جایی تمام شده‌اند. هردو شان. جایی دور. حالا نه این‌که آن «جا» درست یک نقطه باشد. نه! می‌تواند انتگرالی باشد روی یک بازه‌ی زمانی از یک عددی تا یک عددی هردو در گذشته. حالا گذشته‌اش چه‌قدر دور باشد، خدا می‌داند. اما از ظواهر امر این‌طور برمی‌آید که یک چند سالی باید گذشته‌باشد. یک شکل تثبیت‌شده‌ای دارد این تمام شدن، مثل مرده‌ای که پوسیدن کفنش شروع شده‌‌باشد. و آن انتگرال داخلی هم معلوم نیست متغیرش چه بوده و کران‌های بالا و پایینش از چند تا چند بوده که وضعیت کشیده به اینجا. حاصل خلاصه آدم هایی است که نیستند. یعنی نه این‌که نیستند. هستند. همین الان  نشسته‌اند برابر چشمان من و هرکدامشان دارند سعی می‌کنند در تنوعی از حرکات معمول انسانی نشان دهند که نبض حیاتشان هنوز می‌زند. اما من پشت‌شان را می‌بینم. محاسبات را می‌‌بینم. می‌بینم که این مقواهایی که عکسشان رویش افتاده هیچ بعد سومی ندارد. بی‌حجم‌ شده‌اند. موریانه‌خور شده‌اند. خورده‌اند همدیگر را. ملاحتِ لبخندهایشان برای من‌ِ غریبه است. پایم که برسد بیرون از این در، بندپا می‌شوند، می‌افتند به جانِ آخرین لایه‌ی مقوایِ آن یکی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر