فاجعه روی میدهد. جایی بالاخره طنابش میپوسد و میافتد با صلابت و شکوه میان سفرهات و همهچیز را سرآخر زیر خودش خاکشیر میکند. آدم عاقل احتمالا کسی است که وقتی یک فاجعه عظیم را آن بالا در هیات سنگی آویخته از طنابی نصفه-نیمه میبیند، ردِ کارش را بگیرد و برود. نه این که هی آن زیر قدم بزند و بگوید که نه بابا سنگش خیلی هم سنگ نیست، تازه خدا میداند طنابش چهقدر مقاوم باشد، گمان نکنم حالا حالاها بیفتد! تازه گیرم هم که بخواهد بیفتد، من سعی میکنم جوری جاگیری کنم که مستقیم توی سر من نخورد... نه عزیز من! سنگِ به آن بزرگی شبیهِ تقدیرهای پیشانینوشتی است که قدیمیترها میگفتند. سقوطش محتوم است و اتفاقا پلنگ صورتیوار درست روی سر خودت خواهد افتاد. سنگِ توست. ساعتش را با حضورِ تو تنظیم میکند. شعور اشیا را نباید نادیده گرفت... باید جان بهدر برد از فضایی که بوی نیستی می دهد. این شامه پس به چه دردی میخورد، اگر زهرِ تمامِ یافتههایش را با توجیههای پسین و سپسین بگیری؟ بیخاصیت میشود. به دروغ میافتد. به دست خودت در خاک میشوی...
۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه
طناب
فاجعه روی میدهد. جایی بالاخره طنابش میپوسد و میافتد با صلابت و شکوه میان سفرهات و همهچیز را سرآخر زیر خودش خاکشیر میکند. آدم عاقل احتمالا کسی است که وقتی یک فاجعه عظیم را آن بالا در هیات سنگی آویخته از طنابی نصفه-نیمه میبیند، ردِ کارش را بگیرد و برود. نه این که هی آن زیر قدم بزند و بگوید که نه بابا سنگش خیلی هم سنگ نیست، تازه خدا میداند طنابش چهقدر مقاوم باشد، گمان نکنم حالا حالاها بیفتد! تازه گیرم هم که بخواهد بیفتد، من سعی میکنم جوری جاگیری کنم که مستقیم توی سر من نخورد... نه عزیز من! سنگِ به آن بزرگی شبیهِ تقدیرهای پیشانینوشتی است که قدیمیترها میگفتند. سقوطش محتوم است و اتفاقا پلنگ صورتیوار درست روی سر خودت خواهد افتاد. سنگِ توست. ساعتش را با حضورِ تو تنظیم میکند. شعور اشیا را نباید نادیده گرفت... باید جان بهدر برد از فضایی که بوی نیستی می دهد. این شامه پس به چه دردی میخورد، اگر زهرِ تمامِ یافتههایش را با توجیههای پسین و سپسین بگیری؟ بیخاصیت میشود. به دروغ میافتد. به دست خودت در خاک میشوی...
۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه
آرام هدایتش کردم روی لبهی پاکت نامه و بردمش از
پنجره بیرون. پاکت را کنار چسبکها نگه داشتم که برود روی برگها که بهخیالِ
خودم آزادش کردهباشم. تکان نخورد. نم باران و هوای سبک خنک را به چیزی نگرفت.
شوقی ندوید در بالهایش. دقیقتر که شدم، بالها خشک شدهبودند. دیگر شبکهی زرین
و سیمین براقی در کار نبود. درهمکشیده بودند و قهوهای مثل لک چای خشکشده روی
لبهی قوری. پرزهای سر و تنش جابهجا کمی ریختهبود و شاخکهایش آن استواری معمول
را نداشتند، به دو طرف بدنش مایل شدهبودند. آوردمش دوباره تو. پاکت را گذاشتم کف
اتاق. نشستم کنار لیوان چایم به کار کردن. باران یکی دو بار تند و کند شد. این بین
خودش را یواشیواش کشیدهبود پایین روی موکت نارنجیـزرد. الان اما دیگر مدتی
است که تکان نمیخورد. محو شده در رنگ زمینه.
اشتراک در:
پستها (Atom)