قطار سوتهای آخرش است. قلبام میافتد به شماره. در چشمهاشان نگاه میکنم که گویهایی هستند از رنگ و شیشه. مایعی مدام دارد از من میرود. مایعی که بوی خون میدهد و میدانم که این بار سر بازایستادن ندارد. پیش از آن که برابرِ این گویهایِ تماشا بر زمین بیافتم، باید بروم. این قطار به سویی میرود به هر حال. دستهای یخزدهشان را فشار میدهم. با همان خونی که هنوز جاریست. راه میافتم و به پلهها نرسیده، از میان پاهایم شره میکنم و میریزم روی سکوی قطار. میخواهم بمانم انگار... دستهایم را به میلهی درِ واگن میگیرم. مرد بلیت را کنترل میکند. دنبالهی خونینام را روی پلهها میکشم و بالا میروم. کنار اولین دیوار سرد مینشینم در خونِ خودم. صحنهی آشنایی است. او هم رد خوناش تا هفتهها روی پلهها بود. بهزودی کسی پیدا میشود که دُمِ خیالِ خونین مرا هم از من جدا کند. اگرنه هم جایی در مرز طبیعی درد و خشکیدگی خودم دُم را به دندان میکنم.
*سپهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر