درست یک سال پیش همین روزها بود. رفته بودیم به خانهای ییلاقی در مکلنبورگ که از فقیرترین استانهای آلمان یا شاید هم خودِ فقیرترین است. تازه آن هم روستایی بیستخانواری در مکلنبورگ. برنامهی پنجروزهی هگلخوانی بود با بچههای دانشگاه هاله. من هم خودم را بینشان جا داده بودم. سرآخر ۴۰ صفحهای جلو آمدیم؛ از اواسط فصل آگاهی تا سر بخش «خدايگان و برده» در فصل خودآگاهیِ پدیدارشناسیِ روح. حاشیهی برنامه شده بود گاهگداری شطرنج بازی کردن... صاحبخانه آدم شگفتی بود. گوشهای از ذهن من مدام به تماشایش مشغول بود. مردی بود کوتاهقد با شکمی که همیشه ثانیههایی جلوتر از سرش وارد اتاق میشد و بند شلواری که سینهی پهن و کوتاهش را درنوردیده بود. موهایش جوگندمی بود و ریش انبوهی تا نزدیکی چشمهای درشتاش روییده بود. شطرنج که بازی میکرد، شکمش به شکل جالبی فاصلهی بالاتنه و دستهایش را از لبهی میز تنظیم میکرد. بطری آبجویش را مدام در فواصل حرکات تند و مطمئنی که به مهرهها میداد، بالا میانداخت. به فکر که فرو میرفت، زل میزد به زمینِ بازی و مدام سبیل انبوهی که لب بالاییاش را میپوشاند، بین دو انگشت میگرفت و میسایید. کاسپاروفِ جمع اما دانشجوی دکترای فلسفهی ۳۹سالهای بود اهل گرجستان. از کلاسهای سابق بهخاطرش داشتم. حرف زدن بلند و پرهیجاناش که در روزهای اول سایندهی اعصاب بود، روزهای بعد شده بود بخشی از شورمندی شخصیتاش، قسمی شیدایی که در ترکیب خوبی با پرکاری و پرمحبت بودناش معجون یکتایی میساخت. از دیگر شطرنجبازانِ جمع یکی خودِ صاحبخانه بود. یکی استاد عزیزمان که از هاله همراهمان آمده بود و دیگری دانشجوی ۲۵سالهای بود از اهالی بایرن که به هاله آمده بود تا فوقلیسانس دورشتهای فلسفه و ریاضی بخواند. زمانی در مدرسه مقامهایی هم در شطرنج کسب کرده بود. یکی دیگر از دانشجویان دکتری هم بازی میکرد. من هم بازی میکردم.
خانهی درندشتی بود. کف و پلکاناش از چوب بود، چنان که بالا رفتن ازشان تا اتاق خواب بیصدا ممکن نبود. پنجرههای کهنهی چوبی به باغ اطراف باز میشد و آشپزخانه پر از وسیله بود و پر از ظروف رنگارنگ سفال... مرد سابق در هاله زندگی کرده بود. همانجا کشاورزی خوانده بود و بعدتر تعدادی از همکلاسیهای سابقش را راه انداخته بود و با هم آمده بودند مکلنبورگ که زندگی بسازند، که با خودشان زندگی بیاورند. گمانم چند سالی بعد از دیوار آمده بودند. یعنی درست همان روزهایی که همه در کار گریختن به غرب بودند. از کارهایشان تعریف میکرد. از ساختار پویایی که بهمرور شکل داده بودند. از کشاورزی، دامداری و سفالگریشان. از برنامهشان برای شکلدادن به یک مزرعهی اکولوژیک که از نظر انرژی مستقل باشد و پول جذب منطقه کند. از این که بخشی از پول را خودشان سرمایهگذاری کنند بخشی را یک شرکت سرمایهگذار بزرگتر خارج از منطقه. از این که در خانهاش هفتگی همهی ده جمع میشدند و از شکل کمونگونهی زندگیشان ... برای من نمودِ زندگی بود. نمود که چه عرض کنم خودِ زندگی بود در معنایی از جنبندگی و بیسکونی و امیدواری؛ ارادهای بود معطوف به عمل. از همان خانهی روستایی تلهکنفرانس هم با همدستان پروژههایش برگزار میکرد و زیرِ ظاهر دهقانیاش سر پرسودایی داشت. من و کاسپاروف کلی سر پروژههایش سوالپیچش کردیم. هر دو هی امکانپذیری کارها را در شرایط کشور خودمان میسنجیدیم. کاسپاروف میگفت که نمیشود! که صنف و فلان در دیار او به هم نمیرسد و ساختار پایدار خودگردانی شکل نمیگیرد. صاحبخانه اما مشکوک بود. مدام میگفت که باید شروع کرد. باید عمل کرد! و خوب خودش کرده بود دیگر. خودش هم خلافِ جهت آب شنا کرده بود. با کاسپاروف شطرنج بازی میکرد. یک بار هم توانست کاسپاروف را ببرد. شب یکی به آخر مانده خواستم که به من هم افتخار بدهد و باهام بازی کند. نشستیم سر میز. کمی به نیمهشب مانده بود. پشت سرش دانشجوی دکتری همراه دختری از اهالی جنوب آلمان دربارهی روابط انسانی و عشق بحث میکردند. دیرتر کاسپاروف هم آمد و ایستاد کنارشان. اوایل حرفها را کمی میشنیدم و روند بازیمان کند بود. از جایی اما فقط طنین صدای هیجانزدهی کاسپاروف را میشنیدم و لحن نصیحتوار آن دو را. یکی دو جا حرکتم خوب بود. شاهِ صاحبخانه را گوشهای از زمین گیر انداخته بودم. به چشمش بامهارت رسید. مجبور شد شاهش را حرکت دهد. یک امکان هم بیشتر نداشت. بعد اما بازی کشدار شد. مهرههای زیادی از دست دادیم. صاحبخانه هم بیقرار مینمود. انگار که صحبت پسزمینه پریشانش کرده بود. چند بار گفتم بیخیالش شویم، خستهاید و فلان. رضایت نداد. سرانجام حوالی چهار و نیم صبح بهشکل غیرمترقبهای بازی کشدار را بردم. با هم دست دادیم و صاحبخانه به سمت آن دو برگشت و گفت که چهاندازه حرفها و حس و حال درگیر و افسردهی کاسپاروف پریشاناش کرده. کمی بحث شد. من به لحن نصیحتوار آن دو اعتراض کردم. دیرتر به صاحبخانه گفتم: «قبول نیست. خسته بودین! جدی بازی نکردین.» همانطور که دست میداد، گفت: «نه، همان اول که گیر افتاد شاهم آن گوشه، باخت را به چشم دیدم!» شبیه این حرف را در بازی دیگری هم از دهانش شنیده بودم. برایم حرف غریبی بود. انگار در لحظاتی از بازی اندازهی قدرت خودش و حریفش برایش آشکار میشد و از آن به بعد دیگر میدانست کجا ایستاده است، حتا اگر شواهد بیرونی عکسِ این میبود. یکجور بلندنظری در وجودش بود و تیزبینی خاصی برای دیدن لحظهای که «از پرده برون افتد راز» و البته آمادگیِ پذیرش این راز. این قطعیت درونی وجودش را ناب میکرد، این بینیازیاش از قطعیتهای بیرونی. مرا محکم به خودش فشار داد که :«طبیعیه دیگه! بالاخره شطرنج از سرزمین شما میاد...» صبح جایی برای استادمان روایت میکرد که این دانشجویت دیشب توانسته مرا ببرد. او هم شوخی میکرد که اینها از اثرات هگل است. هگلخوانیِ چندروزه ذهن بچهها را باز کرده...
از همان روزها دلم میخواسته دربارهاش بنویسم. در سالگرد دیدارمان فکر کردم که باید بنویسم. باید خاطرهی عزیزش را نشان دیگران هم بدهم. صادقانهتر این که در سفر این بارِ ایران، در تجربهی غیرنادری از کوتهنظریها، بیعملیها، حرصها و تظاهر به چیزی بهتر از خود بودنها یاد او هم کردم. دلم برای تجربهی نابِ حضور سراپا زندگیاش تنگ شد و برای آن پذیرش عجیبی که از تایید بیرونی بینیاز بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر