قدرِ خودت را که ندانی، جایی به ثمنِ بخس فروخته میشوی. و فلاکت آنجاست که در لحظات پیوند و دلبستگیات برای فروش بگذارندت... فضیلتی، قدرتی یا استعدادی اگر در وجودت سراغ داری، باید قسمی نخوت هم داشته باشی. تمرینِ فروتنی چیزی جز تمرینِ مازوخیسم نیست. کمتر کسی پیدا میشود که دیوار کوتاه به دزدی ترغیبش نکند. جان و مالت به غارت میرود و عریان وسط کوچه رها میشوی و باد که از چهارسو بوزد، گهخوردن هم دیگر به کارت نمیآید. دنیا مملو از کسانی است که مرز ستمگریشان را طرف مقابل تعریف میکند. همین است که زورشان بالاخره جایی به کسی میچربد. چون مترصد لحظهای برای ستم هستند. در پی مجالی هستند برای ابراز قدرت. ترسناکترش وقتی است که خودشان را کسی جایی لِه کرده باشد. آن وقت طلبِ انتقام از بدبختِ دیگری چندین و چند برابر میشود. تازه آدم هم که گیر نیاید، سگ و گربه که زیاد پیدا میشود. آنها اصلاً برای همین آفریده شدهاند. برای اینکه ضربهگیر جوامع انسانی ما باشند در ناگزیرترین، در بیاخلاقترین لحظات. در مراتب بعدی هم پوست درختان را نباید از نظر دور داشت و البته کل جهان بیجان و بیصدای آن بیرون را. نظیرِ مرد مکلنبورگی که حتا مرز شکست و پیروزیاش را ژرفای نگاهش به دنیای بیرون تعریف کند، کمیاب است. فقط از امثال او برمیآید که گران نفروشند خودشان را، که ارزان نخرند و ارزش داشتههاشان را از یاد نبرند. مابقی همه یک مشت راهزنیم که گردنهی خودمان را هنوز پیدا نکردهایم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر