اول فقط گربهام بود. یواش یواش اما خیال صلیبی افتاد رویش. بهمرور شد واقعیتِ کسی که صلیب رنجی را همهجا به دوش میکشید. خار نشست در نشاط چشمهایش. وقتی مرد، تصویرش روی صفحهی نمایش موبایل ابدی شد. آنجا در تصویر خوابیده بود. درست عین لحظهای که در آغوش یخزدهی من خوابید. آغوش بالاپوش سیاهی سراسر موهای سفید. آغوش اعتمادهای لرزان پرتشکیک. آغوش دروغهای رنگآمیزی شده روی طرحرنگی از راست مثل آن طبیعت بیجانی که کسی در Reiksmuseum آمستردام روی زنی زنده و جنبنده کشیده بود. چنان بیجان که حتا توانسته بود جهت تابلو راعوض کند. کتابهای خوابیده نشسته بودند در طرح پیکر ایستادهی زن. در طرح لباس و تحرک بدنش. تموّجِ اندام زن دود شده بود در تجسّدِ سطور انتزاع.
تصویرش را بعدها به نخستین طرح در حالِ پیداییِ معشوقی نشان دادم. معشوقی که مرزهای حضورش در آستانِ وضوحی محتمل نامریی شد. خوب که فکر میکنم، میبینم باید از ترس صلیب بوده باشد. آخر چطور میشود به کسی دل بست که گربهی مصلوباش را نشانات میدهد؟ بوی گوشت سوخته مرده را هم گریزان میکند، چه رسد به سرزندگی چشمهایی که هوشی کنایهآمیز در بطنشان نیشخند میزد. چشمهایش را که بست، شب شده بود. دکتر جوانِ لاغر گفت که همانجا میسوزانَندَش. بدن جوانِ لاغرش را بهپهلو روی تخت معاینه خواباندم. دیگر به گربهی فرانتس مارک شباهتی نداشت. بر بالش زرد و سرخی نخوابیده بود و از فربهی روزهای دلخوشی چیزی باقی نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر