دیر رسیدم. خودم را سر ردیفی جا دادم و از قضا کنار دوست ژاپنیام سر در آوردم. درسگفتارهای سهگانهی آدورنو بود که «موسسهی پژوهش اجتماعی» سالانه در فرانکفورت برگزار میکند. سه عصر متوالی از ۱۷.۳۰ تا ۱۹.۳۰ استادی مهمان از دانشگاه وین قرار بود درباره هنر پساپاپ(!) سخنرانی کند. دیشب آخرین جلسه بود. ساعت حدود ۱۸.۳۰ بود که پیرزنی با موهای سفیدِ بلند که تکدندان جلوی دهانش کمی حرف زدناش را سختفهم میکرد، خواست که بگذاریم برود داخل ردیف ما بنشیند. من و رفیق ژاپنی در یک اقدام کم دردسرتر هرکدام یک صندلی به داخل خزیدیم و پیرزن نشست سر ردیف. دفتری هم باز کرد جلویش و گاهگداری از اسامی نامبرده که اکثراً هنرمندان صاحب سبک موزیک پاپ بودند نت برمیداشت. ارایه که تمام شد، اکسل هونت اداره جلسه را به دست گرفت و نوبت رسید به سوال و جوابها. پیرزن از من پرسید که این کیست؟ آیا از انتشارات زورکامپ است؟ کمی بعدتر تلفن همراهش زنگ زد. دو سه تا که زنگ خورد، گوشی را برداشت و سرش را برد پایین و گفت که الان نمیتواند حرف بزند. بعداً زنگ میزند. البته فکر نکنید که این جملات را آرام گفت! استاد و غیراستاد از ۵-۶ ردیف جلوتر به کشف صاحب صدا به عقب برگشتند. بعد خندهی خوب و سبکی سالن را فراگرفت. در ادامه هم پیرزن مدام دستهایش را به همراهی با دستهای سخنران یا شاید در همراهی با گفتگویی درونی با سخنران در هوا پیچ و تاب میداد. یکجا هم با صدایی که در دایرهی دو سه نفر دور و برش قطعاً قابل شنیدن بود، گفت: «عجب مزخرفی!» رو به من که چیزی میپرسید، جلو دهانش را میگرفت، شاید برای شنیده نشدن صدایش. اما من بیشتر بر این گمانم که برای دیده نشدن بیدندانیاش...
آن دیگری هم بیدندان بود و در هاله در خانهای مجاور خانهی سابقمان زندگی میکرد. ذهناش قدرتمند بود و جملات خوبی میبست و آدرسهای جالبی میداد. خانهی کناری گمانم آسایشگاهی برای بیماران روانی بیآزار بود. آزاد بودند برای خودشان. یکیشان دایم در کوچه به همه سلام میداد. از آن یکی پیادهرو عرض خیابان را طی میکرد و میآمد مخصوص به آدم سلام میداد و منتظر بود جواب بشنود. یکی هم قدبلند و تپل بود و چشمهای کمحالتی داشت. همان دور و بر میایستاد و گاهی سلام میکرد و با آدم دست میداد. یک بار هم از من اجازه گرفت که بغلام کند. بعدش هم تشکر کرد... دوست کمدندان من اما میگفت که زبان و ادبیات آلمانی خوانده. یعنی آن روزها همکلاسیام میشد انگار! هم آدرس دانشکده را میدانست و هم نام یکی از استادها را، با این که پنجاه سالی داشت گمانم. به بیدندانیاش هم اشاره کرد. گفت برای این است که من حرفش را خوب نفهمیدم. من هم جواب دادم که مشکل از زبان من است و نه دندان او! همان بار اول بعد از کلی معاشرت پرسید اسمم چیست و زنگمان کدامست و اجازه گرفت که گاهی بیاید، زنگ بزند و احوالم را بپرسد. طبعاً نیامد هیچوقت... یک شب اما وقتی مستانه و خندان برمیگشتیم طرف خانه و در حال جدا شدن از دیگر دوستان بودیم، یکهو پیدایش شد و با صورت جدی و چشمان هراسان آمد طرفم به این پرسش که آیا الکل نوشیدهام؟ از خندیدنها به این استنباط رسیده بود و آمده بود به تحذیر از الکل. چیزی از ترس در چشمهایش بود. کنجکاو بودم بدانم چه خاطرهای در ذهنش بازخوانی شده! همراه ما راه افتاد به سمت خانه. ح کمی جلوتر میرفت. از من پرسید که آیا ح حسودیاش میشود که او دارد با من حرف میزند؟ سوال بامزهای بود. سعی کردم توضیحی بدهم که دلخور نشود که چرا ح خیلی تحویلش نمیگیرد. میانهی صحبت به بالاترین طبقهی خانهای اشاره کرد و گفت که فردا قرار است برود آنجا دندانهایش را درست کنند. مدام بازمیگشت به دندانها. انگار خیلی رنجاش میدادند.
و آخرین کسی که در خاطرم زنده است، مردی بود که روبهروی کتابخانهی شهر استکهلم، مقابل باغچهای روی سکو ایستاده بود و داشت برای یکی از معدود رزهای باغچه که همارتفاع صورتاش بود، با تکان سر و دست و جمع و باز کردن انگشتها موضوعی را با جدیت و بهتفصیل توضیح میداد. صدایش را از طرف دیگر خیابان نمیشنیدم. با نگاهم اما دقایقی مکالمهی شگفتاش را دنبال کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر