پسرش
از در درآمده بیخبر بعد از چند ماه دوری.
پیرزن
به هقهق افتاده که «کجایی؟
دارم میمیرم...»
بعد
هردو افتادهاند به زاری.
جز
این لحظه انگار پیرزن مدام میگفته که «کی
بشه باز از جام بلند بشم و دوباره راه
بیفتم»...
میترساندم
این تصویر.
این
که در خیال میبینی که باز بلند میشوی
و دور و بریها گمان میکنند که دیگر
بلندشدن درستی در کار نیست یا که نمیتواند
باشد.
به
امیدِ هشتاد و چند سالگی فکر میکنم و
این که فیزیولوژی یعنی تا کجا و امیدواری
و طلب روح و روان آدمیزاد تا کجایش را
میتواند انکار کند.
بعد
باز این صحنه اشک میآورد در چشمانم که
پسر یکباره «از
در درآمدهباشد»
و
زن «از
خود بهدر شدهباشد»
و
حقیقتی که شاید در لایههای عمیق ذهن در
کار انکارش بوده، یکباره «از
پرده برون افتاده باشد».
آن
گسترهی زمانیِ ناگزیر زنده میشود در
ذهنم که میبینی نمیتوانی دستت را،
پایت را آنجور که میخواهی تکان دهی و
میبینی که چیزها روز به روز کند و کندتر
میشود.
پذیرش
کی میرسد از راه؟ بهتر است برسد یا نه؟
کمسنتر
که بودم فکر میکردم که آمیزاد قطعا رسیدن
مرگ را بو میکشد.
بعدها
گاهی گمان میکردم که اصلا خودت به مرگ
میگویی بیا!
تا
نگویی نمیآید.
یعنی
یک نقطهای از رضا هست که میگویی «بیا
دیگر!
من
دل کندهام»
و
او هم میآید.
شاید
هم این تصویر ایدهآلیستی از مادرِ علی
حاتمی شروع شدهباشد.
تصویر
مادر از همان چهارم و پنجم دبستان آمده،
نشسته در خانهی مرگ ذهن من... اما
پس تکلیف این همه آدم که میان انکار
نشستهاند و آرامآرام کُند میشوند
چه میشود؟ آنها کجای این درجهبندی
قرار میگیرند؟
*ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد - فروغ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر