مسیر
فرانکفورت – ماینتس.
قطار
منطقهای (Regionalbahn).
امروز
قطار
تندروی شهری (S-Bahn)
سر
ساعت نمیآید.
نگاه
میکنم و میبینم روی بورد نوشته که کنسل
شده قطار. بهسرعت
دو طبقه با پلهبرقی میآیم بالا و روی
بورد قطارها را نگاه میکنم.
میبینم
که یکی به مقصد زاربروکن سه
دقیقهی دیگر راه میافتد.
بهسرعت
میدوم. یکی
دو واگن را رد میکنم بلکه برسم به یکی
که خلوتتر است.
میرسم
به مرز واگنهای درجه یک و مجبور میشوم
در همان آخرین واگن درجه دو بپرم بالا.
پریدن
البته مزاح است.
شما
جدی نگیرید! خودم
را فرو میکنم لابهلای بقیهی ساردینها
و همه با هم اجازه میدهیم که در کنسرو
بستهشود. هر
دو سالن چپ و راست لببهلب آدم نشسته.
در
سالن سمت چپ بین ردیف صندلیها آدمها
سرپا ایستادهاند مثل صف نانوایی...
سمت
راست هم یک سالنچه بیشتر نیست.
در
حد چهارده نفر شاید جا داشتهباشد.
روی
پلهی دوم ایستادهام و هنوز با موقعیت
دست و پای خودم درگیرم که در پشت سرم باز
میشود. خودم
را میدهم کنار و یک دختر باریکاندام
با چهرهی شرقی میآید تو.
یک
مرد مسن آلمانی با یک چمدان عظیم آبیرنگ
هم دارد ملتمسانه و عذرخواهانه به جمعیت
نگاه میکند. خودم
را بیشتر فرو میکنم.
یک
زن و مرد آن عقب میروند روی پلههای جلو
در روبهرو میایستند.
من
این بین موفق میشوم که خودم را بکشم دم
در سالنچه و خلاصه کار نشد ندارد.
مرد
یکجوری خودش را میچپاند تو.
تا
مقصد اگر از خفگی نمیریم، خطر دیگری
تهدیدمان نمیکند.
دریغ
از حتا یک پنجره که به این فضا باز شود.
فقط
باید به باز شدن گاه و بیگاه درها در
ایستگاههای بین راه امید بست.
تازه
آنها هم معدودند.
قطارهای
منطقهای توقّفشان از قطارهای شهری کمتر
است. اولین
ایستگاه، فرودگاه فرانکفورت خواهدبود و
احتمالا انبوهی از این ملت بههمراه ساک
و چمدانهایشان از صحنه حذف میشوند.
دختر
موبوری روی پلههای ورودی ایستاده.
چمدان
گلگلی دارد و پای موبایل دارد غر میزند
که چرا پدرش برایش بلیت قطار تندرو نخریده.
مکالمهاش
که تمام میشود، همانجا در تنها نقطهی
ممکن روی پلهی دوم کنار مرد آلمانی و
چمدان آبیش مینشیند و شروع میکند به
موزیک گوش دادن.
کنارم
آقای جوان شیکوپیکی ایستاده که موقعیت
ساردینشدهی ما را با ظاهر اتوکشیدهاش
خدشهدار میکند.
باید
کارمند بانکی جایی باشد.
تیپهای
مشابه او را در مسیر روزانهی فرانکفورت
زیاد میبینم. یک
ساک مقوایی بزرگ خرید هم جلوی پایش است.
البسهی
مردانهای است با مارک فلان.
عینک
به چشم دارد و موهای بورش را به بالا ژل
زده، شانه کرده و بخشی را داده پشت گوشها.
مرد
جوانی که درست جلو من ایستاده، کیف یک
شرکت مهندسی به دوشش است. مکالمهی تلفنی کوتاهی میکند و بعد هدفون میزند به
گوشش و موزیک گوش میکند.
خوشبختانه
لازم نیست دستت را به جایی بگیری.
احتمال
افتادن حتا در تکانهای جدی قطار نزدیک
به صفر است. تنها
چیزی که احتمالش میرود، سکته و خفگی
است. شالم
را باز میکنم.
دکمههای
پالتو را هم. در
شگفتم که بعضیها چطور میتوانند در
آستانهی خفگی موزیک هم گوش کنند...
میرسیم
به فرودگاه. در
برابر چشمان منتظر من تنها آقای چمدانآبی
پیاده میشود و یک خانم که این انتها دم
در ایستادهبود.
با
این حال مجبوریم پنج نفر تازه را جا بدهیم.
دو
تا از تازهوارها خودشان یکراست میروند
در سالنچه میایستند و سه تای دیگر هم در
اعجازی مشابه قبل خود را میگنجانند بین
ما. تا
ایستگاه بعدی خیلی راه است.
به
خفگی فکر میکنم.
به
حجم اکسیژن موجود و گازکربنیک بازدم این
همه آدم. افزایش
آرام دما کاملا محسوس است. سردردم میرود که شروع شود. چشمم
میافتد به آن زن و شوهر مسنی که دم سالن
دیگر ایستادهاند.
به
درجهی سلامتشان فکر میکنم و این که چه
جالب است که در این محیط سکته نمیکنند... به
هر بدبختی که هست میرسیم روسلزهایم.
درِ
میان جهنم و بهشت این بار طولانیتر باز
میماند. خوشبختانه
چند نفر با چمدانهای بزرگ پیاده میشوند.
اما
یکباره در کمال شگفتزدگی متوجه میشویم
که این ٧-٨
تا پسربچهی ١٣-١٤
ساله که روی سکو ایستادهاند، قصد دارند
بیایند بالا!
خوشبختانه هیچ کیف و ساکی با خودشان ندارند و طبعا مثل
همهی موارد قبلی آنها هم یکجوری
جا میشوند.
با
سروصدا و شلوغبازی میآیند تو.
قطار
راه میافتد.
توی
راه معلوم میشود که پسرها دارند میآیند
ماینتس بروند سینما.
میخواهند
ایستگاه «تئاتر
رومی»
پیاده
شوند.
یکیشان
ایستاده مثل عقبدار سمت در دیگر و هر
از گاهی که از بلندگو چیزی اعلام میشود،
مثل مبصرها بقیه را به سکوت دعوت میکند.
معمولا
هم تا همه ساکت شوند، صدای بلندگو قطع
شده.
بقیهی
بچهها شبیه این جوجههای زرد ماشینی
به هم چسبیدهاند.
پسر
کپلی که جلوی من ایستاده از آن جانعزیزهاست.
هی
به کناریهایش نهیب میزند که حواسشان
باشد دستشان را به کسی یا جایی بگیرند.
چون
او خودش را فقط به آنها بند کردهاست.
همهی
اینها را در حالی میگوید که به زحمت
میتوانی تنهات را ده پانزده سانت به
اطرف تکان بدهی.
جفنگیاتی
که تعریف میکنند و ذوقزدگیشان از
اجرای پروژهی مشترکِ سینما، کمبود اکسیژن
و سردرد را از خاطرم میبرد.
به
کارمند بانک نگاه میکنم که مدام دارد
از دست بچهها میخندد.
اتوکشیدگیش
انگار آرامآرام در چشمم رنگ میبازد.
صمیمیتر
به نظر میرسد.
بلندگو
اعلام میکند که قطار قرار نیست ایستگاه
«تئاتر
رومی»
توقف
کند و مستقیم میرود ایستگاه مرکزی.
بچهها
هل میشوند.
هی
میجنبند.
مثل
کنسرو ساردینی که انداختهباشند در آب
جوش، تکانهایشان هی زیاد میشود.
کارمند
بانک راهنمایی میکند که قطار دیگری
بگیرند و یک ایستگاه برگردند یا سوار
اتوبوس شوند.
بعد
باز میگوید که نه اتوبوس مزخرف است و
بهتر است همان قطار را بگیرند.
مبصر
خیلی دقیق گوش میدهد که باید چهکار
کنند.
بعد
هم هی چند بار او به بچهها اعلام میکند
و بچهها باز به همدیگر اعلام میکنند که
باید در ایستگاه مرکزی پیاده شوند. قطار
بالاخره میرسد.
در
کنسرو باز میشود.
به قاشق و چنگال نیاز نیست.
به
شکل خودجوش خالی میشویم روی سکو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر