قطار
پردیس.
مسیر
تهران - یزد. نیمهی دوم فروردین ماه ١٣٩٢
شاید
از مرزی عبور کردهام.
از
مرزی باریک.
در
یک حرکت ساده که با شلوار حرمی رنگرنگِ
گَل و گشاد، شال سرخ و کفشهای بندبند
سبز از حرارت سالن قطار به فضای میان دو
واگن -
یعنی
جایی دم آبخوری و دستشویی -
پناه
آوردهام و نشستهام روی روزنامهها
کنار در واگن به کتاب خواندن...
زن
سطل پلاستیکی بزرگی را با خودش از سالن
بیرون آورده.
از
آن سطلهای سفیدِ رنگ که مقطع بیضیشکل
دارند.
چهار
تا ماهی قرمز عید درونش شناورند.
بلندبالاست
زن.
لباس
تیرهای به تن دارد و روسریش را سفت
بسته.
نگاهش
که میکنم، توضیح میدهد که داخل سالن
گرم است و اینها دارند میمیرند.
بعد
با مهماندار سالن سر و کله میزند که
برایش آب خنک گیر بیاورد که بریزد در
ظرف ماهیها.
میگوید
آبِ شیر کلر دارد.
مرد
میرود که آبمعدنی بیاورد.
زن
همانجا کنار ماهیها میایستد.
مرد
که دیر میکند، طاقتش طاق میشود و از
همان آبِ شیر چند لیوانی میریزد در ظرف
ماهیها.
ماهیها
آرامآرام از سطح آب فاصله میگیرند و
میروند کمی در عمق، یعنی که مثلا بگویند «حالمان بهتر است».
زن
کنار سطل ماهیها پابهپا میکند.
یزدی
است.
لهجهی
واضحی اما ندارد.
تعریف
میکند که عید را با بچههایش در
آپارتمانشان در تهران گذرانده و
حالا دارد برمیگردد سر خانه و زندگی
خودش.
بهش
میگویم که برود تو.
خیالش
راحت باشد.
من
مراقب ماهیها هستم.
قبول
میکند.
میرود
و من میمانم و ماهیها.
خواندن
خوب پیش میرود.
فضا
آرام و خنک است و ماهیها هم برای خودشان
خوشحالند.
گهگاه
کسی عبور میکند.
نگاهی
به من میکند و نگاهی به تنگ پلاستیکی و
موقعیت مشترک من و ماهیها مدام لبخندآفرین
میشود.
دیرترک
قطار برای نماز میایستد.
نایین
است.
پیاده
میشوم.
هوای
بارانخوردهی مطبوعی است.
خفگی
سالن را از خاطر میبرد.
مسافران
همه از نمازخوان و بینماز ریختهاند
بیرون که نفس بکشند.
باید
بتوانند چند ساعت باقیمانده را در کوره
دوام بیاورند...
سوار
که میشوم، میبینم کسی روی فرش کاغذیم
ایستاده.
توضیح
که میدهم، میافتد بهعذرخواهی.
میخندم.
میگویم
که نشانهای ندارد و طبیعی است که
ندانستهباشد فرش من است.
میخندد.
دوباره
روزنامه میآورم و تا به خودم بجنبم،
پیرزنی آمده و رویش ایستاده.
مادر
ماهیها که تازه سوار شده، صحنه را
میبیند.
میگوید
که برایم روزنامه میآورد.
میآیم
تعارف کنم که «نه،
خودم میروم»،
اما مادر ماهیها پیشدستی میکند و با
خنده میگوید:
«من
میارم!
هرچی
باشه بالاخره نگهبان ماهیای من هستی!»
میخندیم.
روی
فرش تازه مینشینم و کتابم را باز میکنم.
خلوتگاه
اما دیگر شلوغ شده.
خواندن
بهسختی پیش میرود.
مسوول
قطار در حال عبور به موقعیت نشستنم میخندد.
میگوید
که سالن خنک شده، میتوانم برگردم تو.
میگویم
که دیگر آنجا ثابت شدهام.
باز
صورتش به خنده باز میشود که:
«آره.
برای
خودت ثبتش کردهای!»
صورت
درخشانی دارد، پهن، روشن با چشمهای سبز
کدر.
مسافران
دیگر هم اغلب با لبخند عبور میکنند.
بعضیها هم میایستند و چیزکی میگویند.
از
خیر کتاب خواندن میگذرم.
از
پنجره چشم میدوزم به بیابان.
مردی
میانسال میآید و کنار در میایستد.
میپرسد
که اهل کجایم که اینطور مشتاقانه به
تپههای خاک نگاه میکنم.
میگویم
که بچهی مشهدم، این مسیر را هم زیاد
رفتهام.
بیابان
را دوست دارم.
با
این حال برایم تازگی ندارد. خراسان
خودمان هم پر از بر و بیابان است.
از
دوری و دلتنگی چیزی نمیگویم...
به این فکر می کنم که چه قدرتی در دل
این حرکت کوچک بود و چه شادی سبکی همراهش
آورد. هم دوستِ ماهیها شدهام، هم دوستِ مادر ماهیها. با این همه غریبه نیز همکلام شدهام و در چشم چندین و چند نفر خندیدهام. نقطهی تصعید گاهی خیلی نزدیک است.
فقط
یک ذره حرارت لازم است.
بعد
یکباره میبینی از جامد سنگینی که
بودهای، کنده شدهای و منتشر شدهای در فضا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر