مسیر تهران ـ مشهد، کوپهی ششتخته ویژهی خواهران، سال ١٣٨٥
زن
سیهچرده است.
چشمان
درشت سیاهی هم دارد.
گمانم
سرمه کشیده.
به اهالی
جنوب و مرکز میخورد.
روسری
گلمنگلی را همینجور شرتیپرتی کشیده
روی سرش، موهای سیاهش از جلوی روسری دویده
میان پیشانی.
لاغر
است. شلوار
به پا دارد و بلوز آستینبلند گلدار به تن.
یک چادر
طرحدار خاکستری روشن بند کرده وسط سرش.
کفشهایش
را درآورده و پاهای بیجورابش را جمع
کرده روی صندلی قطار.
شروع
به حرف زدن که میکند، پرسش کجاییبودنش
سریع به جواب میرسد.
مشهدی
است. ردخور
ندارد. چهار
تا خانم دیگر هم هستند:
یک
زن جوان با مادرش.
یک
زن میانسال و ساکت و یکی دیگر که کمی
جوانتر است، مانتو و شلوار مشکی پوشیده
و مقنعه ژرژت مشکی به سر دارد.
صورتش
ساده و بیآرایش است.
نشستهایم
و همینطور از در و دیوار حرف میزنیم.
بهجز
مادر و دختر که میآیند برای زیارت، بقیه
ساکن مشهدند و دارند برمیگردند سر عیال
و اولادشان.
زن
چشمدرشت مشهدی
دهانش گرم است.
اسمش
زهراست. میرود
روی منبر و همینجور از این طرف و آن طرف
تعریف میکند.
خیلی
در بند نگاههای یکی دو خانم دیگر و
ریزخندهایشان نیست.
یک قلیان
گنده هم آورده با خودش و گذاشته وسط کوپه
و خلاصه در آن شلوغی ششنفره
برای خودش منظرهایست.
میان
حرف و حدیثها معلوم میشود که روضهخوان
است. از
روضههایش
در نُقُندَر میگوید و از دخترش که با
خودش میبرد به روضهها و این که او هم
دارد یواشیواش دستش توی کار میآید.
ما
هم این میان یک چیزهای پراکندهای تعریف
میکنیم و میخندیم.
از
تجربهی زیارت و لهشدنهای زیر دست
و پای زوّار دم ضریح گرفته تا مقایسه آب
و هوا و ترافیک مشهد و تهران.
همان
چیزها که اجزای لاینفک گفتگوهای قطاری
تهران-مشهد
و برعکس هستند.
زهرا
آرامآرام انگار بیتاب قلیانش میشود.
میپرسد
که آیا کسی قلیان میکشد یا نه!
زنها
کمی دستپاچه میشوند از این تعارف.
زهرا
پشتبندش میرسد به استفهام تاکیدی:
«ای
بابا! یعنی
پس هم هیشکی نِمِخه با مو قلیون بکشه؟!».
زنها
میروند سراغ این سوال که حالا مگر این
وسط میشود قلیان کشید و زهرا با چشمان
درشت سیاهش طوری نگاه میکند که انگار
طبیعیترین کار دنیا را میخواهد انجام
دهد. میگوید
که سرش را میگیرد بیرون و دود را میفرستد
توی راهرو که ما اذیت نشویم.
زن
سادهی مقنعهپوش اشاره میکند با
چشم و ابرو به قلیان و به شوخی میگوید:
«حالا
چی میکشی؟ تریاک مریاک نباشه؟».
زهرا
توضیح میدهد که حتا تنباکو هم ندارد و
اشاره میکند به تراشههای چوبی که به
نظر قرار است بکشد.
باز
حرف اینطرف و آن طرف میرود و زن
مقنعهپوش کمی از مردمانی که دیده و
تجربه کرده، تعریف میکند.
بعد
یکباره رو به زهرا میکند و میپرسد:
«راستی
تو زری بلبل رو نمیشناسی؟»
زهرا
سرش را تکان میدهد که نه!
«فاطی
خوشگله رو چی؟ مریم خوشدست رو چطور؟».
ما
کمی هاج و واج به هم نگاه میکنیم.
زهرا
اما همانطور گرم و سبک میگوید که از
این اسمها چیزی به خاطرش نمیرسد.
بعد
آرامآرام همه نان و پنیر و کتلت و کوکویشان
را رو میکنند و بساط تعارف میانکوپهای
راه میافتد.
زهرا
میگوید که حالا که همه نشستهاند به
خوردن، میرود بیرون یکجایی بنشیند و
قلیانش را دود کند.
هنوز
در کوپه را نبسته که زن مقنعهپوش
میگوید:
«آره
جونِ خودش نمیشناسه!
سه
سال تو بند من بود تو زندون وکیلآباد.
پنج-شیش
سال پیش.
زنا
تو بند زری بلبل صداش میکردن!
اینقدر
که هی روضه موضه میخوند براشون.
گاهی
هم میزد زیر آواز.
حمیرا،
مهستی هم خوب میخوند...
از
همون نگاه اول فهمیدم خودشه.
بعد
که حرف زد، دیگه مطمئن شدم.
تریاک،
تریاک!
معتاده
بدبخت.»
همه
بهتمان زده.
بعد
اما یواشیواش محو قصههای زندانش
میشویم.
از
زندانیها تعریف میکند و از این که
چهها دیده و این که آدم چهقدر آدم شناس
میشود توی اینجور شغلها.
ما
هم سراپا گوش انگار که داریم به قصهی
شبی چیزی گوش میدهیم.
از
منبر که میآید پایین، همه رسیدهاند
به آخر شامشان.
شروع
میکنند به جمعکردن بساط خوردن.
چند
نفر راه میافتند بروند دستشویی و بقیه
هم آرامآرام تختها را باز میکنند و
ملافه پهن میکنند.
یک
ربع بعد همه آمادهی خوابند.
کمی
همهمه است.
زری
بلبل در را باز میکند و میآید تو.
زن
میانسال یواشکی لب ورمیچیند و کیفش را
جابهجا میکند.
مادر
و دختر ساکت میشوند و زیرچشمی به هم نگاه
میکنند.
من
در توفیق اجباری جوان بودنم، دارم آن بالا تخت
چسبیده به سقف را مرتب میکنم برای
خوابیدن.
زندانبان
میگوید که پادرد دارد و کمخواب است و
بهتر است بماند همان پایین.
مادر
و دختر هم که میخواهند روبهروی هم
باشند، دو تا تخت وسط را برمیدارند.
من
ملافهی تخت روبهرو را هم مرتب میکنم.
خانم
میانسال دیگر کیف دستی و ساک کوچکش را بهزحمت
و با کمک من میفرستد بالا روی تختش.
بعد
لنگلنگان و آخ و اوخ کنان از نردبان
میآید بالا.
یکجوری
که انگار جانش را گرفته کف دستش و دارد از
مهلکهای میگریزد.
نشیمنگاهش
بالاخره میرسد روی تخت.
نشسته
و ننشسته، بهنجوا و اشارهی چشم به من
میگوید که حواسم به کیفم باشد.
ساک
و کیف خودش را هم بهبدبختی پشت و پهلویش
میچپاند و دراز میکشد.
به
زری بلبل کسی حق انتخاب نمی دهد.
به
حکم ما شبش را روی تختِ ناگزیر، زیر نگاهِ
بیخوابِ زندانبان میگذراند.
*
عنوانم
را از «تاکسینوشتها»ی
ناصر غیاثی الهام گرفتهام!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر